تحلیل مارکسیستی (ماده گرایی) از لغات اجتماعی قرآن

لغات اجتماعی قرآن کریم دو گونه است: بعضی از لغات اجتماعی مربوط است به یک پدیده اجتماعی، مثل: ملت، شریعت، شرعه، منهاج، سنت و امثال اینها. این لغات از محل بحث ما خارج است. ولی یک عده لغات دیگر لغاتی است که عنوان اجتماعی برای همه یا گروه هایی از انسان ها به شمار می رود. این لغات است که وجهه نظر قرآن را می تواند مشخص کند.
مانند: قوم، امت، ناس، شعوب، قبایل، رسول، نبی، امام، ولی، مؤمن، کافر، منافق، مشرک، مذبذب، مهاجر، مجاهد، صدیق، شهید، متقی، صالح، مصلح، مفسد، آمر به معروف، ناهی از منکر، عالم، ناصح، ظالم، خلیفه، ربانی، ربی، کاهن، رهبان، احبار، جبار، عالی، مستعلی، مستکبر، مستضعف، مسرف، مترف، طاغوت، ملأ، ملوک، غنی، فقیر، مملوک، مالک، حر، عبد، رب و...
البته لغاتی دیگر به ظاهر مشابه اینها هست مانند: مصلی، مخلص، صادق، منفق، مستغفر، تائب، عابد، حامد و امثال اینها، اما این لغات صرفا به عنوان بیان یک سلسله "افعال" ذکر شده نه به عنوان یک سلسله گروه ها.
از این رو در این لغات احتمال اینکه بیانگر گروه ها و تقسیمات و قطب های اجتماعی باشند نمی رود. لازم است آیاتی که لغات دسته اول را ذکر کرده اند، خصوصا در آنچه مربوط به جهت گیری های اجتماعی است، مورد بررسی و مطالعه دقیق قرار گیرد تا روشن گردد که همه اینها را در دو گروه می توان جا داد و یا در گروه های متعدد باید جا داده شود و اگر فرضا همه اینها در دو گروه جا داده می شود، مشخص اصلی آن دو گروه چیست؟
مثلا آیا می شود همه آنها را در دو گروه مؤمن و کافر که مشتمل بر جهت گیری اعتقادی است و یا در دو گروه غنی و فقیر که نمایانگر وضع اقتصادی است، جا داد؟ و به عبارت دیگر، باید دید این تقسیمات در نهایت امر به یک تقسیم اصلی بر می گردد و سایر تقسیمات همه فرعی و شاخه ای است یا نه؟ و اگر به یک تقسیم بر می گردد آن تقسیم اصلی چیست؟

برخی مدعی هستند که برداشت قرآن کریم از جامعه برداشت دو قطبی است. از نظر قرآن جامعه در مرتبه اول و درجه اول تقسیم می شود به قطب مسلط و حاکم و بهره کش و قطب محکوم و بهره ده و به اسارت گرفته شده. قطب حاکم همان است که قرآن از آنها به "مستکبرین" تعبیر می کند و قطب محکوم آنان هستند که قرآن آنان را "مستضعفین" می خواند. سایر تقسیمات از قبیل تقسیم به مؤمن و کافر یا موحد و مشرک یا صالح و فاسد جنبه فرعی دارد. یعنی استکبار و بهره کشی است که به کفر، شرک، نفاق و امثال اینها منجر می شود و متقابلا استضعاف شدگی است که در جهت ایمان، هجرت، جهاد، صلاح، اصلاح و امثال اینها می کشاند.
به عبارت دیگر، ریشه و خاستگاه چیزهایی که قرآن آنها را انحراف اعتقادی یا اخلاقی یا عملی می خواند، وضع خاصی از روابط اقتصادی است یعنی استثمارگری و ریشه و خاستگاه چیزهایی که قرآن آنها را از نظر اعتقادی یا اخلاقی یا عملی تأیید و تأکید می کند، استثمار شدگی است.
وجدان انسان طبعا و جبرا تابع وضع زندگی مادی اوست، بدون تغییر در وضع زندگی مادی امکان ندارد وضع روحی و نفسانی و اخلاقی مردمی تغییر کند، از این رو قرآن مبارزات اجتماعی را در شکل مبارزه طبقاتی صحیح و بنیادی می شمارد، یعنی برای مبارزه اجتماعی نسبت به مبارزه اعتقادی یا اخلاقی اولویت و اصالت قائل است.
از نظر قرآن کافران، منافقان، مشرکان، فاسدان، فاسقان، ظالمان از میان گروه هایی بر می خیزند که قرآن آنان را "مترف"، "مسرف"، "ملا"، "ملوک"، "مستکبر" و امثال اینها می خواند. امکان ندارد این گروه ها از طبقه مقابل برخیزند، همچنان که پیامبران، رسولان، امامان، صدیقان، شهیدان، مجاهدان، مهاجران، مؤمنان از طبقه مستضعف بر می خیزند و امکان ندارد از طبقه مقابل برخیزند.
پس استکبار و استضعاف است که وجدان اجتماعی می سازد، استکبار و استضعاف است که جهت گیری می دهد. همه شئون دیگر، "مظاهر" و "تجلیات" استضعاف گری و استضعاف شدگی است. قرآن نه تنها گروه های نامبرده را مظاهر و جلوه گاه های دو قطب اصلی مستکبر و مستضعف می شمارد، به یک سلسله صفات و ملکات خوب از قبیل صداقت، عفاف، اخلاص، عبادت، بصیرت، رأفت، رحمت، فتوت، خشوع، انفاق، ایثار، خشیت، فروتنی و به یک سلسله صفات بد از قبیل کذب، خیانت، فجور، ریا، هوا پرستی، کور دلی، قساوت، بخل، تکبر و غیره اشاره کرده است.
دسته اول را یک جا صفات استضعاف شدگان و دسته دوم را صفات استضعاف گران دانسته است. پس استضعاف گری و استضعاف شدگی نه تنها خاستگاه گروه های مختلف و متضاد است، خاستگاه صفات و ملکات اخلاقی متضاد است، استضعاف گری و استضعاف شدگی اساس و پایه همه جهت گیری ها و گرایش ها و انتخاب ها و حتی همه آثار و تجلیات فرهنگی و مدنی است.
اخلاق، فلسفه، هنر، ادبیات، مذهب برخاسته از طبقه استضعاف گر نمایشگر جهت گیری اجتماعی اوست، همه و همه در جهت توجیه وضع موجود و عامل توقف و رکود و انجماد است، بر خلاف اخلاق یا فلسفه یا ادبیات یا هنر یا مذهبی که خاستگاهش طبقه مستضعف است که آگاهی بخش، حرکت زا و انقلابی است. قطب مستکبر به حکم استضعاف گری و تصاحب امتیازات اجتماعی، تاریک اندیش، سنت گرا و عافیت طلب است، بر خلاف قطب مستضعف که بصیر (آگاه)، سنت شکن، انقلابی، پیشتاز و پر جوشش و جنبش است.
خلاصه به عقیده این افراد، قرآن این نظریه را که آنچه انسان را می سازد و گروهش را مشخص می کند و به او جهت می دهد و پایگاه فکری و اخلاقی و مذهبی و ایدئولوژیکی او را تعیین می کند، وضع معاش است، تأیید می کند و مجموعا از آیات قرآن بر می آید که تعلیمات خویش را بر این پایه نهاده است. از این رو وابسته بودن به یک قطب خاص ملاک و معیار همه چیز است، با این معیار می توان ادعاها را بازشناسی کرد، ادعای مؤمن، مصلح، رهبر و حتی نبی یا امام بودن با این محک باید تأیید یا تکذیب شود.
این نظریه، در حقیقت برداشتی مادی از انسان و جامعه است. بدون شک قرآن تکیه خاصی روی پایگاه اجتماعی افراد دارد، ولی آیا این به این معنی است که قرآن همه تقسیم ها و قطب بندی ها را با این ملاک توجیه می کند؟! از نظر ما این نوع برداشت از جامعه با برداشت اسلام از انسان و جهان و جامعه منطبق نیست و از یک مطالعه سطحی در مسائل قرآنی ناشی شده است.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- جامعه و تاریخ- صفحه 46-50

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/22886