منشأ پیدایش دین از نظر قرآن

یک وقت ما دین را به عنوان آنچه از ناحیه پیغمبران بر مردم عرضه می شود نگاه می کنیم، این معلوم است که منشأش وحی است. ولی آیا همین وحی که معارفی را به عنوان معارف دین عرضه می دارد و اخلاق و تربیتی را عرضه می دارد و قانون و مقرراتی را عرضه می دارد و در مجموع، همین وحی که یک راهی را برای فکر و برای عمل انسان عرضه می دارد، آیا یک مبنا و ریشه ای هم در انسانها دارد؟ قطع نظر از تعلیم خاص قرآن این یک امری بر خلاف طبیعت دین نیست که کسی بگوید دین فقط یک چیزی است که خدا به وسیله وحی بر بشر عرضه داشته است ولی بشر قبل از این عرضه شدن یک حالت بی تفاوتی راجع به دین و لا دینی داشته است. در این صورت مثل بشر می شود مثل یک دیوار، مثل یک صفحه سفید و مثل یک کاغذ سفید نسبت به خطوطی که روی آن نقش بشود که این کاغذ فقط یک حالت قابلیت و امکان به معنای یک حالت بی تفاوتی در آن هست. برای این کاغذ امکان این هست که چیزی رویش نوشته بشود یا چیزی رویش نوشته نشود، یعنی نسبت نوشته شدن و نوشته نشدن با کاغذ علی السویه است، آنچه که نوشته می شود آیه قرآن باشد یا ضد قرآن، برای کاغذ علی السویه است.
ممکن است کسی اینجور بگوید که بشر به حسب سرشت خودش صرفا یک حالت امکان و یک حالت بی تفاوتی نسبت به دین دارد، فقط خدا پیغمبران را مبعوث فرمود و آنها آمدند دین را که بشر یک حالت بی تفاوتی نسبت به آن داشت به او تعلیم دادند. اگر کسی چنین حرفی بزند نمی توان گفت منکر ادیان شده.
ولی نظریه دیگر این است که نه، آنچه که پیغمبران عرضه داشته اند نه چیزی است که انسان نسبت به آن یک حالت بی تفاوتی و یک حالت تساوی داشته است بلکه یک چیزی است که اقتضای آن در سرشت و ذات انسان هست، یعنی طلب او، خواست او و جستجوی او در طبیعت و سرشت انسان هست. در این صورت حالت پیغمبران حالت باغبانی می شود که گلی یا درختی را پرورش می دهد، که در خود این درخت یا گل یک استعدادی یعنی یک طلبی برای یک شیء خاص هست. اگر هسته زردآلو را در زمین می کارد، اینجور نیست که هسته زردآلو بی تفاوت باشد برای خرما شدن یا زردآلو شدن یا آلبالو شدن، اختیار با باغبان است که بیاید این را زردآلو بکند یا خرما و یا آلبالو!
در انسان نیز یک فطرتی (به معنای یک تقاضایی) وجود دارد. بعثت پیغمبران پاسخگویی به تقاضایی است که این تقاضا در سرشت بشر وجود دارد. در واقع آنچه که بشر به حسب سرشت خودش در جستجوی آن بوده است و خواهد بود، پیغمبران آن را بر او عرضه داشته اند و عرضه می دارند. این همان معنی فطرت است انسانها دارای دو گونه هدایت هستند: هدایت فطری و هدایت به اصطلاح اکتسابی، و قرآن می خواهد بگوید که تا کسی چراغ هدایت فطریش روشن نباشد هدایت اکتسابی برای او فایده ندارد. این در واقع همان مطلب است که تا انسان انسانیت فطری خودش را حفظ نکرده باشد تعلیمات انبیاء برای او فایده ندارد، یعنی تعلیمات انبیاء برای اشخاص مسخ شده و انسانیت را از دست داده، مفید نیست، و تجربه و واقعیت نیز همین را نشان می دهد.
قرآن کریم دین را ریشه در فطرت انسان می داند و به آن اشاره نموده است: یکی از آنها همان آیه معروف فطرت است که در سوره مبارکه روم است: «فاقم وجهک للدین حنیفا؛ چهره خودت را به سوی دین کن به شکل پایدار.» دین را به پا دار، یعنی پایدارش نگهدار، توجه خودت را به آنسو کن، در حالی که حنیف هستی در حالی که حقگرا و حقیقت گرا هستی. «فطرة الله التی فطر الناس علیها؛ بر تو باد این فطرت الهی.» یعنی همین دین که فطرت الهی است. این خلقت الهی، این دین، این چگونگی خاص در آفرینش انسان که خدای متعال همه انسانها را بر این چگونگی آفریده است. «لا تبدیل لخلق الله؛ تغییرپذیر نیست.» جزء سرشت انسان است، تا انسان در عالم هست و تا انسان انسان است، انسانی که متولد بشود باز با این سرشت متولد می شود، یعنی سرشت را نمی شود در انسانها عوض کرد و تغییر داد و تبدیل به چیز دیگر کرد. «ذلک الدین القیم؛ آن است دین راست و فوق العاده راست و مستقیم.» (روم/ 30) این آیه در کمال صراحت، دین را «فطرة الله» برای همه مردم می شناسد.

تحلیل قرآن از منشأ دین با توجه به داستان حضرت ابراهیم
قرآن اعجاز به خرج می دهد و داستان را از ابراهیم (ع) نقل می کند که جزء قدیمترین پیغمبران است قبل از مسیحیت و یهودیت و همه اینها، از ابراهیم جوان هم نقل می کند، از ابراهیم به صورت یک کسی که به علل خاصی از جامعه دور بوده است. این خیلی نکته فوق العاده ای است که قرآن مخصوصا این داستان را نقل می کند که ابراهیم به یک علل خاصی از اجتماع و جامعه دور بوده و در غار زندگی می کرده، برای اولین بار که این جهان را می بیند، هنگامی که ستاره ای نورانی را می بیند نظرش را بیش از همه جلب می کند، می گوید «هذا ربی» (حال یا به صورت استفهام و یا به صورت قبول رب من، گرداننده من، پرورش دهنده من، مدبر من این است. یک وقت مشاهده می کند که بعد از مدت کمی جایش عوض شد و افول کرد، می بیند که آن خصلتی که در خودش هست که دنبال رب برای خودش می رود، یعنی مقهور بودن، مربوب بودن و مسخر بودن، در این هم که درباره او گفت «هذا ربی» هست. گفت: «لا احب الافلین؛ زوال پذیران را دوست ندارم.» ماه را که بزرگتر بود دید، گفت: «هذا ربی» وقتی دید ماه هم همان خصلت خودش از مربوبیت را دارد تعجب کرد. حس می کند ربی دارد اما این نیست. عجب! این بار هم که اشتباه کردم. «لئن لم یهدنی ربی؛ اگر رب واقعی، مرا هدایت نمی کرد سخت گمراه شده بودم.» خورشید را می بیند: «هذا ربی هذا اکبر فلما افلت» یکدفعه دست از همه اینها شست، یعنی حسابهایش را کرد، یعنی عالم را به صورت یک واحد مربوب دید. قرآن می گوید فکر انسان اولی هم می رسد به این مطلب که همه عالم یکجا حکم یک مربوب را دارند، پس رب، آن است که خصلت اینها را نداشته باشد: «وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض؛ به راستی من خالصانه روی دل به سوی کسی داشته ام که آسمان ها و زمین را آفرید.» (انعام/ 76- 79)

نقش فطرت در منشأ دین
آیه ذر نیز بیانگر همین مطلب است «و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم علی انفسهم الست بربکم قالوا بلی؛ و آنگاه که پروردگار تو از پسران آدم، از پشت هایشان، نسل و نژاد آنها را برگرفت و آنها را بر خودشان گواه کرد که: آیا من پروردگار شما نیستم؟ (آنها به زبان فطرت) گفتند: بلی.» (اعراف/ 172) قرآن می گوید این امر مربوط به تعلیم و تربیت و غیره نیست، انسان بدوی و اولی و انسان وسط و انسان نهایی، همه در این جهت یکسان هستند و این جزء فطرت انسان است: «الست بربکم؛ آیا من پروردگار شما نیستم؟!» یعنی انسان احساس می کند که خودش و هر چه که خصلتی مانند خصلت او را دارد مربوب است و رب غیر مربوب دارد، چون ربی که مربوب باشد او باز جزء مربوبهاست. وقتی که یک مطلب، چنین پایه منطقی دارد، یعنی منطق هم کافی بوده که بشر را برساند به آنجا. قرآن مخصوصا مثال را برای ابراهیم ذکر می کند، ابراهیمی که تا حدود شانزده سالگی در جایی بوده که عالم را ندیده بوده و جز غار جای دیگر نبوده. می گوید انسان ابتدایی (در واقع می خواهد بگوید ابتدایی ترین انسانها، یعنی فطرت بی آلایش انسان) همان انسان ابتدایی ابتدایی، با فطرت خودش اینجور حکم می کند، یعنی این ساده ترین مسائل است.
جهت دیگر اینکه آیا انسانهای ابتدایی همین نظم حیرت انگیز را در عالم نمی دیدند؟ انسان ابتدایی درخت نمی کاشت؟ وقتی که می دید یک هسته ای، یک شیء خیلی ساده ای زیر زمین می رود، بعد به صورت درختی در می آید و بعد اینهمه برگها، گلها، شکوفه ها و میوه ها می دهد، اینها تعجبش را بر نمی انگیخت؟ آیا تشکیلات وجود خودش را نمی دید؟ همین نظمها حیرت بشر اولیه را بر نمی انگیخت که بگوییم همینها موجب گرایش انسان به خدا و مذهب بوده است؟ حال شما بگویید غلط، آیا اینها برای اینکه این فکر را در بشر به وجود بیاورد کافی نبوده؟ چطور با بودن اینهمه مبنا برای فکر بشر، با باز بودن چنین درهای منطقی و فکری، ما اینها را ندیده بگیریم، بعد بگوییم آیا ترس سبب شد که بشر به فکر خدا افتاد؟ آیا جهل و نشناختن علل حوادث سبب شد؟ اینکه مردگان را خواب می دیده و به دوگانگی روحها رسیده سبب شد؟
وقتی که یکچنین دری باز است این چه جنونی است و چه علتی دارد که انسان برود دنبال دیگر؟! و نباید برود، یعنی یکچنین مبنای فکری و منطقی داشته است. اولا برای بشر ابتدایی هم این مقدار کافی است برای اینکه فکر خدا برای او پیدا شود، و ثانیا تاریخ نشان می دهد که در همان دوره هایی هم که اینها می گویند "دوره ماقبل تاریخ" آن مقداری که آثار تاریخی هست بشرهای خیلی مفکر وجود داشته اند که کافی بوده همانها تذکر را به بشر بدهند.
می توانیم بگوییم جهل بشر نسبت به یک سلسله از مبانی باعث شد که فکر بشر راه غلط پیدا کند. جهلی و اعتقاد فطری به علیت، چون اگر اعتقاد به علیت نباشد جهل تنها کافی نیست. قدم اول این است که بشر می گوید این حادثه نمی تواند بدون علت باشد، ذهن بشر، حتی ذهن یک بچه سه چهار ساله، وقتی به حادثه ای برخورد می کند دنبال سبب و علت آن می رود، مثلا یک بچه سه چهار ساله وقتی می بیند صدایی پیدا شد حال تداعی معانی است یا چیز دیگر، هر چه می خواهید بگویید می گردد این طرف و آن طرف، می خواهد ببیند علت آن چیست، یعنی ذهنش قبول نمی کند که صدا خود به خود پیدا شده باشد.
پس بشر اولیه همیشه دنبال علت می رفته است. و بعد این مسأله پیش می آید که آیا یک چیز است که علت همه این اشیاء است یا چنین چیزی نیست؟ این سؤال، خیلی به زودی برای بشر طرح می شود، وقتی هم که سؤال طرح بشود آن حرفی که قرآن می گوید، در فطرت انسان است، می گوید از این جهت که بشر مربوبیت را، یعنی تغییر را می بیند (وقتی که می بیند اشیاء تغییر می کنند و بدون آنکه خودشان بخواهند می آیند و می روند) دنبال عامل تغییر می رود. چون آنهایی را که جستجو می کند می بیند همه به همین درد مبتلا هستند، یعنی حس می کند که در ناصیه همه اینها نوشته شده که خود این هم یک متغیری است که قدرتی و قدرتهایی بر آن حکومت می کند و محکوم و مربوب و تحت تأثیر شیء دیگر است، فورا این فکر برای او پیدا می شود که آیا یک قدرتی که آن فقط حاکم باشد و محکوم نباشد، تغییر دهنده باشد ولی تغییر نکند، وجود دارد یا وجود ندارد؟
این فکر، خیلی طبیعی است. منطق گاهی انسان را به یک جایی هدایت می کند، هرچند به غلط هم هدایت کند، بالاخره فکر است که آدمی را هدایت کرده، یعنی انسان از درون خودش هدایت شده، یعنی دستگاه ادراکی، او را به آنجا رسانده نه عاملی ماورای دستگاه ادراکی؛ در مسأله سکون زمین و حرکت خورشید، این یک غلط بود، ولی همان دستگاه ادراکی چندین هزار سال بشر را به این غلط گرفتار کرده بود نه عاملی بیرون از او، که حالا که این غلط از آب درآمده برویم ببینیم که آیا علتش خواب دیدن بوده یا چیز دیگر؛ خیر، بشر حس دارد، فکر دارد، بر اساس احساسهای خودش یک فکری می کند؛ چشم به حسب ظاهر می دید زمین تکان نمی خورد و خورشید اندکی بالا آمد و بعد بیشتر بالا آمد، و انسان خیال کرد که حسش اشتباه نکرده؛ دیگر علتی ماورای دستگاه ادراکی و فکری وجود ندارد. پس حرف ما این است که برای این مسائل، همیشه علتی ماورای منطق و دستگاه ادراک جستجو کردن چرا؟ هنگامی ما باید برویم به دنبال علتی ماورای دستگاه ادراک و فکر که از نظر دستگاه ادراکی و فکری هیچ گونه توجیهی نداشته باشیم، بگوییم چون هیچ گونه توجیهی ندارد پس امری غیر از دستگاه ادراکی عامل آن بوده است.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- فطرت- صفحه 248 و 244-239 و 186-179

  2. مرتضی مطهری- امدادهای غیبی در زندگی بشر- صفحه 23

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/24661