ویژگی بحث فلسفی و دشواری آن از زبان علامه طباطبایی

بحث فلسفی، به نوع بحث هایی اطلاق می شود که غرض از آنها به طور عموم و کلیت، اثبات وجود اشیاء و کشف موقعیت وجودی و روابط هستی آنها با اشیاء دیگر بیرون از خود، بوده باشد. البته در نتیجه چنین بحث هایی اشیایی که حقیقتا هستند و سهمی از واقعیت خارجی دارند، از اشیای موهوم و خرافی تمیز پیدا می کنند. فلسفه است که اثبات می کند مثلا جهان هستی خدا دارد و در جهان هستی، موجودی به نام غول بیابانی نیست.
به حسب اقتضای این طرز بحث، یک نفر فیلسوف متفکر ناچار است موضوعات را به نحو عموم و کلیت، با اسقاط خصوصیات و مشخصات زمانی و مکانی و بالاخره مادی و با اغماض از پیرایه های افکار اجتماعی و عواطف و احساسات گوناگون انسانی، در تفکر خود جای دهد و به اصطلاح خودمان مفاهیم کلیه را با تجرید از همه مقارنات مادی اخذ کرده، خواص عمومی واقعیت و هستی را به دست آورده، یکی یکی از انواع اشیاء را که احتمال واقعیت در آنها داده می شود، با خواص نام برده سنجیده و واقعیات را از خرافات تمیز دهد. این سخت ترین و پیچیده ترین وظیفه ای است که یک نفر متفکر در فلسفه با آن مواجه و دست به گریبان می باشد.
ارتباط ابتدایی ما با اشیای بیرون از خودمان که از نیازمندی های وجودی سرچشمه می گیرد، در طلیعه آن، حواس ما واقع می باشد که جز با شخصیت مادی، با چیزی سر و کار ندارد و هر فعالیتی را هم که در نتیجه این ارتباط انجام می دهیم، ارتباط به جزئیات ماده دارد و از همین راه، افکار جزئی و موضوعات شخصی، فضای فکر ما را به کلی اشغال نموده و حتی در گوشه و کنار آن کمترین جای خالی نگذاشته است.
روشن است که با این وضع، پروراندن یک تصور یا تصدیق کلی خالص و صاف، با چه اشکالی مواجه خواهد بود. این اشکالی است که ما در بحث های فلسفی عموما با آن مواجه هستیم و آنچه که این اشکال را پیچیده تر می سازد، این است که وسیله تفاهم و ابزار نقل و انتقال ذهنی این مقاصد و مباحث کلیه، همان الفاظ و ترکیبات کلامی نارساست.
لغت را نیازمندی انسان اجتماعی به وجود آورده؛ انسان های اجتماعی وقتی که با همنوعان خود، دور هم گرد آمده و خواسته اند حوایج حیاتی خود را به طور دسته جمعی رفع کنند، ناگزیر شده اند که علایمی برای کشف مقاصد خود در ارتباط با همدیگر داشته باشند. در نتیجه از راه وضع و قرارداد، الفاظ و اشارات را برای این منظور و بدین وسیله، مقاصد خود را در باب عمل که مربوط به ماده محسوس می باشد، فهمانیده اند.
این وسیله به حسب طبع و پیدایش ابتدایی، ارتباط کلی با محسوسات یا چیزهایی که در حکم محسوس و در خور فهم انسان اولی است، داشته و ارتباط آنها با مفاهیم کلیه، تدریجا پیدا شده و در مرحله های بعدی به وجود آمده است، و تازه این مفاهیم پس از پیدایش و جریان، پای بند ماده و زمان و مکان بوده و از چهار دیوار طبیعت بیرون نیستند.
از اینجا روشن است که هنگامی که پای بحث های فلسفی و خاصه، فلسفه ماوراء الطبیعه که در کلیات جهان هستی، بی قید ماده و طبیعت و در واقعیت های بیرون از گردش زمان و مکان بحث می کند، به میان آمده و در این بخش از معلومات، به وسیله بیان لفظی، تفاهم برقرار گردد، چه قیامتی بر پا خواهد شد.
صدها و هزارها لفظ از قبیل بزرگی و کوچکی، دوری و نزدیکی، بالا و پایین، قوت و ضعف، وحدت و کثرت، علت و معلول، تأثیر و تأثر و نظایر اینها داریم که در خلال بحث های فلسفی، چاره ای جز استعمال آنها نیست، در حالی که به حسب عرف و لغت، مفهومی جز ماده و خواص ماده ندارند. از سوی دیگر، این بحث های فلسفی، کمترین تماسی با ماده و خواص ماده ندارند و در عین حال، حقایق این معانی در ماوراء الطبیعه هست، ولی نه به نحوی که در ماده و خواص ماده مشهورند.
در نتیجه همین نارسایی بیان لفظی است که مسایل کلی فلسفی، برای غیر اهل فن، به هیچ وجه قابل هضم نبوده و نوعا پیش متدینین آنها، مطالبی کفرآمیز و پیش غیر متدینین، یک رشته سخنان واهی و خرافی و خنده دار تلقی می شود و برای متوسطین از اهل فن که کاملا ورزیده نیستند، اسباب هزاران اشکال و اشتباه می باشد.
آنچه که این اشکال را پیچیده تر می سازد، تراکم مردم در اطراف بحث های طبیعی و ریاضی است که همه در اطراف ماده چرخ می زنند. این مکاتب، روش علمی خود را روی حس و تجربه گذاشته اند (حقا در علوم همان طور باید سیر کنند) و این رویه آنها را به سوی لغزش بسیار عمیقی رهبری کرده و آن این که همه آنچه که از محیط حس و تجربه بیرون اند، از ارزش انداخته اند، در حالی که اگر کمترین تأملی نمایند، خواهند دید که همین نظریه منفی آنها (که غیر محسوس ارزشی ندارد و به غیر فکر تجربی اعتمادی نیست) خود نظری است غیر محسوس و غیر تجربی که به آن ارزش داده و اعتماد کرده اند.
در اثر همین لغزش، آنها از فن منطق حقیقی که از تنظیم صحیح افکار، به طور جبر بحث می کند، روی گردان شده و در هر شعبه از شعب علوم، مسایل عمومی همان شعبه را به نام منطق نامیده اند، مانند منطق مادی و منطق ریاضی.
سپس این منطق جعلی (یعنی مسایل همان فن) را به فنون دیگر مخصوصا به فلسفه الهی تحمیل نموده اند، با این که احکام ماده و خواص ماده، در بیرون از محیط ماده ارزشی ندارد. می گویند: خدا یعنی موجود منهای جسم و زمان و مکان و کم و کیف و سایر خواص ماده، معادل است با صفر. همچنین می گویند: صورت ادراکی انسان که در مغز است، مساوی است با اجزای ماده بیرون از انسان به علاوه اجزایی از مغز و در نتیجه صورت ادراکی مغایر است با هر دو. و نظایر این سخنان که به راستی برای یک متفکر واقع بین، اسف آور است.

نمونه ای از خلط مباحث مادی و فلسفی در مسئله شناخت خدا
چندی پیش، یکی از دوستان نامه ای که از لندن برای من فرستاده بود، خواستار حل مشکلی شده بود، به این مضمون که:
طبق بیان قرآن و حدیث، همه موجودات جهان، آیات خداوند بزرگ بوده و دلالت بر وجود وی دارند، در حالی که هرگز با کوچک تر، بزرگ تر شناخته نمی شود، دو به علاوه دو مساوی است با چهار و چگونه ممکن است که از دو به علاوه دو، پنج نتیجه گرفته شود؟
من در پاسخ نامه، نظر به این که دوست نام برده با مباحث فلسفه ماوراء الطبیعه آشنایی کامل نداشت، دیگر به کشف جهات مغالطه اشکال نپرداخته، تنها متعرض حل اصل اشکال شده و نوشتم:
البته احاطه علمی به وجود کوچک تر، موجب احاطه به بزرگ تر نخواهد بود و تملق معرفت به چیزی، معرفتی به اندازه حد وجود آن نتیجه می دهد. ما از شناختن ممکن نمی خواهیم احاطه به ذات واجبی که از حیث عظمت، قابل مقایسه با وجود امکانی نیست، به دست آوریم، بلکه حقیقت استدلال، این طور است:
وجود ممکن به بیرون از خود احتیاج دارد و محتاج بدون طرف احتیاج که رافع احتیاجش بوده باشد، معنی ندارد، پس همه ممکنات یعنی عالم، یک طرف احتیاج بیرون از خود دارند و آن خدا است.
در حقیقت، ما از اثبات یک صفت در ممکن (دارای احتیاج بودن) صفت دیگر ممکن را (دارای رافع احتیاج بودن) به دست می آوریم.
دوست من در نامه دیگری که پس از دریافت نامه من، اخیرا فرستاده تذکر داده بود که:
فهم جمله اخیر پاسخ شما برای من که به این نوع قیاس و استنتاج، آشنایی زیاد ندارم، خالی از دشواری نیست و گویا در این استدلال، روش ترکیبی را معمول داشته اید، نه روش تحلیلی و روش ترکیبی، با پیدایش منطق ریاضی متروک شده و جز کانت، کسی از فلاسفه اروپا این طریقه را نمی پیماید. اگر چنانچه مرحمت فرموده، این عقده را بگشایید، سپاسگزار خواهم بود....
چنان که پیداست، مراد مستشکل از منطق ریاضی و طریقه تحلیل که ذکر می کند، این است که برای شناختن جسم یا کمیتی، آن را به اجزای کوچک تری تجزیه نموده و اصول ترکیب و هویت تألیفش را به واسطه شناختن اجزایش به دست آورند.
به عنوان نمونه، هویت آب را به واسطه تجزیه آن به اکسیژن و هیدروژن به نسبت معینی، به دست آورند و هویت عدد چهار به واسطه شناختن دو به علاوه دو، روشن می شود. این رویه، در ترکیبات جسمانی و در کمیات، قابل اجرا است، ولی در فلسفه الهی که اساسا پای خواص جسمانی و کمی در میان نبوده و تنها سخن در خواص مطلق واقعیت و هستی است، هرگز این نوع عملیات را نمی توان پذیرفت.
ترکیب در یک واقعیت و بزرگی و کوچکی واقعیت های هستی و ارتباط میان واقعیت ها، غیر از ترکیب و بزرگی و کوچکی و مساوات جسمانی و کمی است. اگرچه ما چنان که گفتیم، اضطرارا این الفاظ را در هر دو مورد استعمال می نماییم، ولی اشکال در این جا است که این دانشمندان، به واسطه کثرت یا انحصار اشتغال به بحث های طبیعی و ریاضی و بالاخره مادی و سکوت این فنون از غیر ماده، ماده را مساوی وجود و واقعیت گرفته و در نتیجه، وجود غیر مادی را به کلی نفی کرده اند و در اثر همین نفی و انکار و انحصار وجود به مادیات و جسمانیات، خواص عمومی ماده را مانند ترکب و تجزی، در هر مورد اجرا نموده و به همه جا سرایت می دهند.
بالاتر از همه اینها سرایت دادن نظریه "نسبیت عمومی" است، حتی به مرحله فکر و قول به این که:
تحول و تطور که در محیط ماده حکم فرما است، به واسطه این که فکر نیز یکی از خواص ماده است، در عالم ذهن نیز جاری است و در نتیجه، فکر کلی و دایمی و ثابت و مطلق، محال بوده و همه افکار بدون استثنا با یک رشته شرایط مادی و زمانی و مکانی مخصوص، صحیح می باشند.
با این که خود این حکم (که افکار نسبی هستند یا افکار متحول می باشند)، اگر مطلق و ثابت بوده باشد، ناقض خودشان می شوند و اگر نسبی و متغیر بوده باشد، باز فکر مطلق و ثابتی را اثبات می کنند.
در هر حال، این سخنان جنبه واقع بینی را درست از دست افکار گرفته و آنها را به سفسطه ملحق می سازد و در نتیجه، تفکر فلسفی به کلی از میان رفته و اثر واقعی خود را از دست می دهد.
خلاصه این که: این همه مشکلات متراکم، راه واقع بینی و تفکر فلسفی را بسته و این جاده هموار را تبدیل به یک سنگلاخ نموده که نوع عابرین آن در همان قدم اول و دوم، از راه باز می مانند.
پایه و اساس تفکر فلسفی (فلسفه الهی) روی منطقی است که انسان با نهاد خدادادی خود، صحت آن را درک نموده و افکار خود را با آن می سنجد. انسان طبیعی با تطبیق نظریات خود به بدیهیات، یعنی مجهولات خود به معلومات خویش، مجهول خود را به معلوم تبدیل می نماید، چنان که انسان نظر به این که می داند هر عددی که به دو جزء متساوی قسمت شود، جفت است، وقتی که عدد بیست را با همین صفت یافت، حکم می کند که عدد بیست، جفت است و همچنین نظر به این که مثلا می داند که انسان قلب و ریه دارد (از راه تجربه تدریجی)، همین که انسانی را دید، این حکم را در حق وی جاری خواهد کرد.


منابع :

  1. سید محمد حسین طباطبایی- شیعه در اسلام- صفحه 96-102

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/27349