ارزش پرستش و نیایش از نظر اقبال لاهوری

یکی از پایدارترین و قدیمی‏ ترین تجلیات روح آدمی و یکی از اصیل ‏ترین‏ ابعاد وجود آدمی، حس نیایش و پرستش است. مطالعه‏ آثار زندگی بشر نشان می‏ دهد هر زمان و هر جا که بشر وجود داشته است، نیایش و پرستش هم‏ وجود داشته است، چیزی که هست شکل کار و شخص معبود متفاوت شده است. پیامبران پرستش را نیاوردند و ابتکار نکردند، بلکه نوع پرستش را یعنی نوع آداب و اعمالی که باید پرستش به آن شکل صورت گیرد، به بشر آموختند و دیگر اینکه از پرستش غیر ذات یگانه (شرک) جلوگیری به عمل آوردند.
اقبال لاهوری سخنی عالی در مورد ارزش پرستش و نیایش از نظر بازیافتن خود دارد و می‏ گوید: «نیایش عمل حیاتی و متعارفی است که به وسیله‏ آن جزیره‏ کوچک‏ شخصیت ما وضع خود را در کل بزرگتری از حیات اکتشاف می‏ کند.» (احیای فکر دینی در اسلام/ صفحه 105) درباره حس معنوی و مذهبی، در شرق و غرب عالم بسیار سخن ها گفته شده است. در زمینه حس معنوی انسان ها، اقبال همین سخن را تکرار می کند و می گوید: در این گفته هیچ سر و معمایی وجود ندارد که نیایش به عنوان وسیله اشراقی نفسانی، عملی حیاتی و متعارفی است که به وسیله آن جزیره کوچک شخصیت ما وضع خود را در کل بزرگتری از حیات اکتشاف می کند. عبادت و پرستش نشان دهنده‏ یک "امکان" و یک "میل" در انسان‏ است: امکان بیرون رفتن از مرز امور مادی، و میل به پیوستن به افق‏ بالاتر و وسیع‏ تر. چنین میلی و چنین عشقی از مختصات انسان است. این‏ است که پرستش و نیایش یکی دیگر از ابعاد معنوی روح انسان است.
اقبال معتقد است که هستی یک کلیت یکپارچه و دارای وحدت است. آنچه که در علوم تجربی مثل فیزیک و زیست شناسی اتفاق افتاده این است که هستی (وجود) تکه تکه شده و بر اساس آن معرفت و دانش تولید می شود. با تمایز بین "سوژه" و "ابژه" در واقع ما به نوعی معرفت و دانش ناقص دست می یابیم و سایر جنبه های معرفت را نادیده گرفته ایم. معرفت صرفا جنبه پیروزی و نگاه به بیرون ندارد، بلکه آنچه می توان بدون واسطه دریافت در ابتدا "نفس" خود انسان است. بنابراین در دنیای جدید با تسلط علوم تجربی، جنبه های مهمی از معرفت در مورد هستی نادیده گرفته می شود.
اقبال در بخش سوم کتاب خویش احیای فکر دینی در اسلام با تأکید بر اصل وحدت عنوان می کند کل هستی به نوعی تجلی از خداوند است که پیوسته در حال تحول و آفرینش مدام است. انسان نیز در واقع جنبه ای از آن "من مطلق" است. انسان چون که خود، ذره ای از هستی مطلق و واقعی است، همواره در صدد ایجاد ارتباط درونی با هستی است. در ادامه بیان می کند که نیایش و دعا یکی از راههای مهم جهت ایجاد این ارتباط است. نیایش خواه فردی یا اجتماعی باشد، تجلی اشتیاق درونی است برای دریافت جوابی در سکوت هراسناک جهان، فرایند منحصر به فرد اکتشافی است که به وسیله آن من جوینده، در همان لحظه که نفی خودی خویشتن را می کند به اثبات خویش می رسد. به این ترتیب ارزش حقانیت وجود خویش را به عنوان عامل بالنده ای در حیات جهان اکتشاف می کند.
اقبال می‏ گوید: اسلام آنچه را که برای بشر پیشنهاد می‏ کند چون پشتوانه اش ایمان مذهبی است، چون از وحی سرچشمه‏ گرفته است، می‏ تواند تا اعماق روح بشر نفوذ بدهد همین طوری که نشان داده‏ است و نشان می ‏دهد که حتی در عصر حاضر، چنین قدرتی را دارد پس اگر اسلام مثلا حریت را پیشنهاد می‏ کند، آزادی را پیشنهاد می‏ کند، اگر عدالت یا انسان دوستی را پیشنهاد می‏ کند، اگر حقوق بشر را پیشنهاد می‏ کند، پیشنهادهایی است که در روح بشر ضمانت اجرایی دارد ولی آنچه‏ اروپا می‏ گوید، پیشنهادهایی است که ضمانت اجرایی ندارد می‏ گوید بشریت امروز به سه چیز نیازمند است:
1- تعبیری روحانی از جهان یعنی اولین چیزی که بشر به آن نیازمند است این است که جهان تفسیری‏ روحانی و معنوی بشود نه تفسیری مادی یعنی اولین چیزی که بشر را سرگردان‏ کرده است و به موجب آن هیچ فکر و عقیده ای به صورت ایمان واقعی در بشر به وجود نمی‏ آید، ماتریالیسم است، مادیگری است، تفسیر جهان است به‏ صورت مادی یعنی به صورت اینکه جهان هر چه هست مادیات است، جهان کور است، جهان کر است، جهان بیشعور است، احمق و ابله است، جهان هدف‏ سرش نمی‏ شود، جهان حق و باطل نمی‏ فهمد، جهان درست و نادرست نمی‏ فهمد، در جهان حق و باطل با یک مقیاس سنجیده می‏ شود، هیچ چیز در دنیا هدف‏ ندارد و ما به عبث آفریده شده ایم می ‏گوید این فکر است که روح تمدن بشر را ضایع کرده و می‏ کند، اولین چیزی که بشر به آن محتاج و نیازمند است‏ تعبیری روحانی از این جهان است، «افحسبتم انما خلقناکم عبثا؛ پس آیا پنداشته‏ اید که شما را بیهوده آفریده‏ ایم و شما به نزد ما بازگردانده نمی شوید؟» (مؤمنون/ 115) بیهودگی در کار نیست، جهان را صاحبی باشد خدا نام جهان به حق برپاست، جهان به عدالت برپاست، نیکی و بدی گم نمی ‏شود، جهان سمیع و بصیر است: « لا تأخذه سنة و لا نوم؛ خدا یکتاست و جز او معبودى نیست. زنده و پاینده است. نه چرت می گیردش نه خواب.»‏ (بقره/ 255) آگاه و عاقل است ولی تنها این (تعبیری‏ روحانی از جهان) کافی نیست.
2- آزادی روحانی فرد، این در مقابل مسیحیت است آزادی فردی یعنی برای فرد، شخصیت قائل شدن‏ اگر انسان از جهان تعبیری روحانی کند و برای فرد شخصیت قائل نباشد، استعدادها بروز نمی‏ کند.
3- اصولی اساسی و دارای تأثیر جهانی که تکامل اجتماع بشری را بر مبنای‏ روحانی توجیه کند. شک نیست که اروپای جدید، دستگاه های‏ اندیشه‏ ای و مثالی در این رشته‏ ها تأسیس کرده است، ولی تجربه نشان می‏ دهد که حقیقتی که از راه عقل محض به دست آید، نمی‏ تواند آن حرارت اعتقاد زنده‏ ای را داشته باشد که تنها با الهام شخصی حاصل می ‏شود به همین دلیل‏ است که عقل محض چندان تأثیری در نوع بشر نکرده، در صورتی که دین، پیوسته مایه ارتقای افراد و تغییر شکل جوامع بشری بوده مثالی گری اروپا هرگز به صورت عامل زنده ‏ای در حیات آن نیامده و نتیجه آن من سرگردانی‏ است که در میان دموکراسی های ناسازگار با یکدیگر به جستجوی خود می‏ پردازد که کار آنها منحصرا بهره ‏کشی از درویشان به سود توانگران است سخن مرا باور کنید که اروپای امروز بزرگترین مانع در راه پیشرفت اخلاق بشریت‏ است از طرف دیگر مسلمانان مالک اندیشه‏ ها و کمال مطلوب هایی مطلق، مبنی‏ بر وحی می ‏باشند که چون از درونی‏ ترین ژرفای زندگی بیان می‏ شود، به ظاهری‏ بودن آن رنگ باطنی می‏ دهد برای فرد مسلمان شالوده روحانی زندگی، امری‏ اعتقادی است و برای دفاع از این اعتقاد به آسانی جان خود را فدا می ‏کند. (احیای فکر دینی در اسلام/ ترجمه احمد آرام- صفحه 203)


منابع :

  1. مرتضی مطهری- انسان و ایمان- صفحه 25-24

  2. مرتضی مطهری- آشنایی با قرآن 1 و 2

  3. مرتضی مطهری- حق و باطل- صفحه 75-73

  4. مرتضی مطهری- سیری در نهج البلاغه- صفحه 305-303

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/27433