مناظره هشام بن حکم با مرد شامی

یونس بن یعقوب می گوید: ما سالی خدمت امام صادق علیه السلام در منا بودیم چون هر سال امام علیه السلام چند روزی قبل از موسم حج در خارج شهر مکه خیمه ای می زدند و اقامت می کردند تا موسم حح برسد. ما خدمت امام علیه السلام در میان چادر نشسته بودیم. یک مرد شامی وارد شد و پس از سلام، به امام عرض کرد: من از شام آمده ام تا با اصحاب و یاران شما مناظره ی مذهبی کنم. امام علیه السلام فرمود: کلام، کلام خودت است یا از پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم نقل می کنی؟ گفت: هم از پیغمبر است هم از کلام خودم. فرمود: مگر تو شریک پیامبری؟ گفت: نه. امام علیه السلام فرمود: مگر بر تو وحی نازل می شود؟ مرد گفت: نه. فرمود: پس ما به کلام تو نیازی نداریم، اگر از پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم کلامی داری بگو. مرد گفت: بسیار خوب ، من از کلام پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم با یاران شما مناظره ای دارم. امام علیه السلام به یونس فرمود: ای کاش از علم کلام اطلاعی داشتی و با این فرد بحث می کردی ( چون بعضی از یاران امام در امر مناظره ماهر بودند و بعضی نبودند). سپس فرمود: برو بیرون خیمه، ببین از یاران خود کسی را می یابی که از فن مناظره مطلع باشد، او را بیاور. یونس رفت و چند نفر را آورد، حمران بن اعین و قیس بن معاصر و مومن الطاق و.... آن ها به مناظره با مرد شامی نشستند. یونس می گوید: دیدم امام علیه السلام مثل این که انتظار کسی را می کشد، دائم سر از خیمه بیرون می برد و نگاه می کند. ناگهان شتر سواری از دور پیدا شد. دیدم امام با خوشحالی تمام فرمود: (هشام و الله)، «به خدا قسم، هشام آمد». ما فکر کردیم منظور امام علیه السلام هشام یکی از اولاد عقیل است، وقتی وارد شد دیدیم نه، هشام بن حکم است که جوان نورسی بود و تازه مو بر صورتش روییده بود. امام علیه السلام از دیدن او بسیار خوشحال شد و فرمود: «مرحبا بناصر نابلسانه و یده و قلبه»، «خوش آمدی ای کسی که با زبان و دست و قلبش به یاری ما برمی خیزد». آنگاه کنار خودشان برای او جا باز می کند و او را کنار خودشان نشاندند. مفضل یا یونس می گوید: این مطلب بر ما گران آمد، چون ما پیرمرد و مسن تر بودیم و او جوان نورس بود. این گونه احترام که امام علیه السلام برای او قائل شد، بر ما سنگین آمد. بعد، امام علیه السلام رو به آن مرد شامی کرد و فرمود: اینک با این جوان صحبت کن. او رو به هشام کرد و گفت: از من بپرس. هشام از او پرسید آیا به نظر تو خداوند بر بشر حجتی اقامه کرده یا خیر؟ گفت: البته، خدا مردم را بی حجت نمی گذارد. هشام گفت: بسیار خوب، آن حجت از جانب خدا کیست؟ گفت: رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم. هشام گفت رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم که الآن در میان ما نیست و بعد از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم حجت کیست؟ گفت: قرآن. هشام پرسید: آیا قرآن می تواند رافع اختلاف در میان امت باشد؟ گفت: بله، می تواند. هشام گفت: چه طور می تواند در حالی که الآن با ما اختلاف نظر داری؟ تو هم مسلمانی، من هم مسلمانم و هر دو تابع قرآنیم، در عین حال، تو از شام آمده ای تا با ما مناظره کنی، معلوم می شود که با هم اختلاف داریم. اگر اختلاف نبود، مناظره جا نداشت. از شام بار سفر بستن و به حجاز آمدن و مناظره کردن، خود دلیل بر وجود اختلاف است، با این که قرآن در میان ما هست. او سکوت کرد و جوابی نداد. امام علیه السلام فرمود: چه طور حرف نمی زنی؟ گفت: چه بگویم؟ اگر بگویم اختلاف نداریم، دروغ است. اگر بگویم قرآن رافع اختلاف است، نیست، برای این که قرآن در میان ما هست و ما همه مسلمانیم ولی با هم اختلاف نظر داریم. بعد، رو به هشام کرد و گفت: حال، من از تو می پرسم و تو جواب بده. گفت: بسیار خوب، بپرس. او گفت: آیا خدا حجتی بر بشر اقامه کرده یا نه؟ گفت: بله، اقامه کرده است. گفت: آن حجت کیست؟ هشام گفت: چه زمانی  را می گویی؟ زمان رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم یا زمان حاضر؟ گفت: زمان حاضر. هشام با دو زانوی ادب مقابل امام علیه السلام نشست، اشاره به امام کرد و گفت: (هذا القاعد  الذی تشد  الیه الرحال یخبرنا باخبار  السماء  و الارض وراثه عن اب عن جد)، «همین آقایی که اینجا نشسته و از ]اقطار و اکناف عالم بار سفر می بندند و[ رو به آستان اقدس او می آیند. اوست که به وراثت از پدر و جد، از اعماق آسمان و زمین ما را آگاه می سازد». او حجت خدا برماست. خدا هیچگاه بشر را بی حجت نمی گذارد، تا رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم در میان مردم بود، او حجت بود. پس از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم باید کتاب خدا به دست حجت ناطق معصوم از خطا بیفتد تا او رفع اختلاف از میان امت کند. مرد شامی گفت: چه دلیلی هست بر این که ایشان حجت خداست؟ هشام گفت: این تو و این دریای ژرف و عمیق علم و حکمت و فضل و کمال آنچه می خواهی از محضر اقدسش سوال کن. گفت: راست گفتی، بهترین راه همین است. تا خواست سوال کند، امام علیه السلام فرمود: من به تو خبر می دهم از وقتی که از شام بیرون آمدی تا به اینجا رسیدی، در راه چه حوادثی بود و چه وقایعی پیش آمد و با که بودی. او با کمال تعجب گفت: بفرمایید. امام علیه السلام آغاز به گفتن کرد و او با تعجب گوش می کرد و مرتب می گفت:  

«صدقت یابن رسول الله»، «درست می فرمایید ای پسر رسول خدا». گویی که شما با خودم همراه بوده اید. بعد گفت:

«اسلمت لله  الساعه»، «الآن من مسلمان شدم».

«بل آمنت بالله الساعه»، الآن ایمان آوردی؛ و گرنه، اسلام همان شهادتین بود که به زبان  آورده ای. گفت: بله یا بن رسول الله.

«اشهد ان لا له الا الله و ان محمدا رسول الله و انک وصی الاوصیاء»، «شهادت به وحدانیت خدا و رسالت محمد صلی الله علیه وآله وسلم می دهم و شهادت می دهم که تو وصی اوصیای رسول خدا هستی».


منابع :

  1. سیدمحمد ضیاء آبادی- کتاب حبل متین (جلد اول) – از صفحه 339 تا 342

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/402080