تأثیرات نیچه بر اندیشه قرن بیستم
فارسی 7252 نمایش |نیچه
نیچه یکى از پرتأثیرترین متفکران دویست سال اخیر بوده است. نفوذ او کمابیش در همه جا (از ادبیات و هنر گرفته تا فلسفه و سیاست و اخلاق) به چشم می خورد و می توان گفت اندیشه غربى، و در پنجاه سال اخیر اندیشه در سراسر جهان متمدن، به نحوى از آنجا متأثر از او بوده است.
به طور کلى در یکصد و چند سالى که از مرگ نیچه می گذرد، تأثیر او را می توان به چهار دوره تقسیم کرد: (1) از ابتداى قرن بیستم تا آغاز جنگ جهانى دوم در (2) 1939 دوره جنگ جهانی دوم؛ (3) از پایان جنگ جهانى دوم تا اواخر دهه 1960؛ و (4) از دهه 1970 تا امروز.
تأثیر نیچه در طی جنگ جهانى دوم
در دوره جنگ جهانى دوم به علت سوء استفاده رژیم هیتلرى از بعضى مفاهیم در نیچه در خدمت نظریه هاى توتالیتاریستى و نژادپرستانه، نوعى بدبینى و سکوت نسبى درباره او به ویژه در جهان انگلیسى زبان به وجود آمد. اما به استثناى آن دوره، در سراسر نیمه اول قرن بیستم چیرگى نیچه بر حیات روشنفکرى اروپا عموما جنبه ادبى داشت. کسانى مانند گابریله، دانونتسیو و اشتفان گئورگه او را به مقام پیامبرى رساندند، و تأثیر او همه جا در ادبیات اروپا، از توماس مان گرفته تا سمبولیست هاى روس و استریندبرگ و ییتز و روبرت موزیل و هرمان هسه و برناردشا و حتى در آهنگسازانى مانند مالر و دلیوس و ریشارد اشتراوس، دیده مى شد. تنها بحثهاى مهم فلسفى درباره نیچه در پنجاه سال اول قرن بیستم در کارهاى کارل یاسپرس و ماکس شلر صورت گرفت و نیز در درس گفتارهاى هایدگر انتشار یافت.
یاسپرس معتقد بود که نیچه احیانا آخرین فرد از فیلسوفان بزرگ گذشته است، و او و کی یر کگارد باید دو نمونه اعلاى متفکرانى محسوب شوند که با گرایش فلسفى غرب که می خواهد هر چیز غیر عقلانى را به دایره عقلانیت ببرد، به مبارزه برخاسته اند، و با این ادعا که پایه معرفت انسانى چیزى به جز تعبیر و تفسیر نیست، در واقع از عصر احترام مطلق به عقلانیت و حقیقت مستقل از بشر با یک پرش بزرگ گذر کرده اند.
اما به نظر هایدگر، اصل بنیادى در فلسفه نیچه اراده معطوف به قدرت است و هر موضوع دیگرى در نوشته هاى او فرع بر آن است. ولى براى پی بردن به اندیشه اساسى و نانوشته نیچه، باید اراده معطوف به قدرت را با اصل تکرار ابدى که ضد آشتی ناپذیر آن است، با هم در نظر بگیریم. به عقیده هایدگر، اراده معطوف به قدرت در چارچوب مصطلحات سنتى فلسفه همان ماهیت است، و بازگشت یا تکرار ابدى مساوى با وجود؛ یا، به اعتبار دیگر و بنا به مصطلحات کانت، اراده معطوف به قدرت، شى ء فی نفسه یا "نومن" است، و تکرار ابدى، پدیدار یا "فنومن"؛ و باز به تعبیر خود هایدگر، اراده معطوف به قدرت، وجود است،و تکرار ابدى، کثرات موجودات در عالم محسوس. هایدگر معتقد بود که نیچه با وحدت دادن این دو مفهوم به یکدیگر، به جوهر مدرنیته رسیده و براى نخستین بار حق آن را به کمال ادا کرده است. به عقیده او، نیچه پروژه متافیزیک فلسفه غرب را که با افلاطون آغاز شده بود به پایان مى رساند و بى معنایى آن را آشکار مى کند و به جاى چیرگى بر نیهیلیسم، در چنبره آن گرفتار مى شود.
تأثیر نیچه بعد از جنگ جهانى دوم
از 1945 یعنى پایان جنگ جهانى دوم به بعد، کم کم بر خلاف گذشته مسائل فلسفى در نیچه مورد توجه عمومى قرار گرفت. این جریان به زودى از آمریکا به ایتالیا و فرانسه و آلمان سرایت کرد و سرآغازى شد براى کشف دوباره و بعدها بازآفرینى نیچه در آثار فیلسوفان معاصر فرانسوى که شاید بتوان گفت اساسا نیچه جدیدى به مذاق خود اختراع کردند. در دوران بعد از جنگ جهانى دوم بیشتر دلمشغولی ها به نیچه در واقع به منزله واکنش مستقیم یا غیر مستقیم به تفسیر هایدگر از نیچه بود. تلاش والتر کافمن نیچه شناس بزرگ در این دوره این بود که در دهه 1950 نیچه شناسى را به مسیرى جدیدی هدایت کرد. او مى خواست به جهانیان نشان دهد که ظهور نیچه فى حد ذاته یک رویداد عمده تاریخى است و اندیشه هاى او باید نه تنها خاطر یک ملت یا فقط خاطر فیلسوفان، بلکه خاطر جمیع آدمیان را در همه جا به خود مشغول کند. به عقیده او، اراده معطوف به قدرت که هسته مرکزى فلسفه نیچه است، اصلى غیر سیاسى و هدف آن چیرگى شخصى و وجودى بر خود و استعلا از خویشتن است. تصویرى که کافمن بدین گونه رسم کرد، پر تأثیرترین تصویر نیچه در دهه هاى 1950 و 1960 و 1970 از کار درآمد.
تأثیر نیچه در تفکر فرانسه
اما آنچه "نیچه جدید" نامیده مى شود عمدتا از آثار نویسندگان فرانسوى سر برآورد. غالباحتى به این "نیچه جدید"، "نیچه فرانسوى" گفته مى شود. کتاب مهم هایدگر درباره نیچه به فرانسه ترجمه شد، و بسیارى از آثار فرانسویان را مى توان در واقع ردیه هایى بر تفسیر هایدگردانست و پافشارى بر خصلت استعارى نوشته هاى نیچه. اما شاید مهمترین نکته درباره نیچه جدید این باشد که برخلاف کافمن که نیچه را میراث دار عصر روشنگرى در قرن هجدهم معرفى کرده بود، فرانسویانى مانند ژرژ باتاى، ژیل دولوز، دریدا، فوکو، و لیوتار در بیست سال گذشته در اساس منکر این امر بوده اند. متفکران عصر روشنگرى معتقد بودند که ایده هاى درست به عمل درست مى انجامند.
به لحاظ تاریخى شاید بتوان گفت مهمترین نقطه عطف در نیچه شناسى، وقایع دوران ساز سال 1968 و شورش دانشجویان در فرانسه بود. ژیل دولوز در 1973 نوشت «اگر بپرسید چه بر سر نیچه آمده است، پاسخ مى دهم به جوانانى رجوع کنید که امروز نیچه مى خوانند. آنچه جوانان اکنون در نیچه کشف مى کنند غیر از آن چیزى است که نسل من کشف مى کرد. مى پرسید آهنگسازان و نقاشان و فیلمسازان جوان چرا خاطرشان به نیچه مشغول است؟ جواب ساده است. نسل دهه 1960 مشاهده کرد که نیچه همان پیامبر ضد فرهنگى است که مى جسته است، و شالوده فکرى دلهره و اضطراب و نیهیلیسم را باید در او بجوید.»
به طور کلى در تفکر فلسفى در فرانسه بعد از جنگ جهانى دوم، سه مرحله پیاپى مى توان تمیز داد. نخست اگزیستانسیالیسم که در دهه هاى 1940 و 1950 عمدتا در کارهاى سارتر و مرلو پونتى جلوه کند و ملهم از هوسرل و هایدگر و سپس از مارکس است. که به آن "ازدواج پدیدارشناسى و مارکسیسم" لقب داده اند. سرچشمه الهام مرحله دوم، یعنى ساختارگرایى، در اوایل دهه 1960 به ظهور رسید کارهاى زبانشناس سوئیسى فردینان دو سوسور است. ساختارگرایانى مانند کلود لوى استروس و ژاک لاکان و لویى آلتوسر که به شدت به پدیدارشناسى و جایگاه ممتاز فاعلیت یا سوبژکتیویته در آن بى اعتماد بودند، هر یک به ترتیب در انسان شناسى و روانکاوى و اقتصاد سیاسى به روشهاى سوسور روى آوردند. اقبال ساختارگرایان به فروید و مارکس با نظریات هایدگر درباره نیچه جمع شد و صحنه را براى مرحله سوم در اندیشه فرانسویان یعنى پساساختارگرایى آماده کرد.
تأثیر نیچه بر ساختارگرایى و پست مدرنیسم
باید هشدار داد که اصطلاح پساساختارگرایى در اینجا صرفا به لحاظ تاریخى به کار مى رود (یعنى آنچه پس از ساختارگرایى آمد) و از این جهت در ترجیح به "ساختارشکنى" از آن استفاده مى شود که نامى است براى سبک تحلیلى و فلسفى فقط یکى از فیلسوفان پساساختارگرا، یعنى ژاک دریدا، و همچنین در ترجیح به "پست مدرنیسم" که در حوزه فلسفه صورت سیاسى شده پساساختارگرایى است. جمع کردن اندیشه معاصر فرانسوى تحت یک"جنبش" به تنهایى خالى از بعضى خطرها نیست و خود متفکران فرانسوى از اینگونه استراتژیهاى تجمیعى پرهیز دارند. ولى اگر بتوان یک وجه جامع براى آنان ذکر کرد، مسلما آن وجه جامع نیچه است، هر چند البته رویکرد به او در متفکرانى مانند دریدا، دولوز، فوکو،ایریگاره و لیوتار صورتهاى گوناگون به خود مى گیرد.
رویکرد به نیچه همچنین مهمترین وجه افتراق پساختارگرایان فرانسوى از ساختارگرایان و اگزیستانسیالیستهاى پیشین است. ولى خود این رویکرد در اندیشه دو گروه از پساساختارگرایان به شکل عمده در مى آید: اول کسانى که فلسفه نیچه در آنان موضوع تفسیر و تأویل است و مفاهیم عمده در نیچه (از قبیل اراده معطوف به قدرت و بازگشت ابدى و نیهیلیسم و ابر انسان) را با روشهاى سنتى پژوهشى مورد تفسیر قرار مى دهند. گروه دوم کسانى هستند که از نیچه براى پروراندن نظریات فلسفى خودشان استفاده مى کنند. از مهمترین کسان در این گروه از میشل فوکو و ژاک دریدا مى توان نام برد.
دریدا در آثار متعدد از نیچه به عنوان نقطه عطف یا سکوى پرشى استفاده مى کند براى دست و پنجه نرم کردن با قرائت هایدگر از نیچه و اصولا با کل فلسفه هایدگر، یا براى بحث درباره جنبه سیاسى تفسیر و تأویل. در آثار فوکو، شخصیت محورى بدون شک نیچه است و سراسر نوشته هاى او مشحون از حضور نیچه است. در 1971، فوکو مقاله اى نوشت به نام "نیچه، تبارشناسى، تاریخ" که بسیار معروف شد. به عقیده او، تاریخ رویدادها را از چشم انداز غایت و فرجام لحاظ مى کند و معناى آن را پیشاپیش مى داند. ولى تبارشناسى متوجه تصادفى بودن رویدادها و بخت و صدفه خارج از هر گونه غایت متصور از پیش است. سر و کار تبارشناسى با "برخاستن" و "منشأ گرفتن" و "زایش" است، به معناى منشأ اخلاق یا زهد و ریاضت یا عدالت یا کیفر و پاداش. فوکو می گوید اینگونه تحلیل تبارشناسانه در نیچه (به ویژه در تبارشناسى اخلاق) نشان مى دهد که هیچ راز یا ذات خارج از ظرف زمان در پس چیزها پنهان نیست. تنها راز این است که ذاتى وجود ندارد و اگرهم داشته باشد تکه تکه از چیزهاى بیگانه با آن درست شده است. به عقیده فوکو، تبارشناسى نیچه به ما امکان مى دهد که به اتفاقات و خطاها و ارزیابیهاى نادر پى ببریم که منشأ امور و ارزشهاى هنوز موجود بوده اند. بدین ترتیب متوجه می شویم که آنچه می پنداشتیم مقدس و غیر قابل تعرض و مصون از چون و چراست؛ در واقع محصول رویدادهایى یکسره تصادفى بوده است.
رابطه نیچه و مارکسیسم
یکى از بزرگترین نظریه پردازان مارکسیست گئورگ لوکاچ، همت فراوان صرف کوبیدن نیچه کرد، و در کتاب معروفش انهدام عقل که در 1952 به چاپ رسید، آثار نیچه را مجادله اى مستمر علیه مارکسیسم و سوسیالیسم معرفى و محکوم کرد. لوکاچ معتقد بود والتر کافمن اشتباه کرده که نیچه را به هگل و عصر روشنگرى ربط داده است، زیرا نیچه منکر عقل و معرفت عینى است و فقط مى تواند نزد پست ترین غریزه هاى بهیمى و وحشیانه آدمى مقبول بیفتد، و کل فلسفه او پوچ و پوسیده و دروغ است. کسانى که مارکسیسم را حامل یقین علمى مى دانستند این گفته ها را به گوش جان مى شنیدند، ولى تردیدها از دهه 1960 آغاز شد و پس از فروپاشى شوروى، در دهه 1990، بازنده این بازى لوکاچ از آب در آمد نه نیچه.
حاصل کلام
نیچه مسلما ویرانگر است، و همیشه می تواند نشان دهد که عقاید شما درست نیست. او ایمان مردم را به درستى عقایدشان متزلزل می کند، و می گوید درست یعنى آنچه براى شما درست است. و یقینا کسى که بگوید عقل معیار حق و حقیقت نیست، پایه اخلاق را به لرزه در می آورد. بنابراین، اگر نگاهى به پیرامونتان بیندازید و احساس کنید که زمین زیر پایتان می لرزد، بهتر است همچنین نظرى هم به نیچه بیفکنید که در عصر جدید شاید مهمترین "گسل" منشأ آن زلزله بوده است.
منـابـع
پایگاه اطلاع رسانی کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت
پایگاه اطلاع رسانی حوزه
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها