رفتار سید حمیری با غیر شیعه (مخالفان اهل بیت)

فارسی 10945 نمایش |

رفتار سید با غیر شیعه
سید، برای مخالفان خاندان پاک پیغمبر (ص) احترام و ارزشی قائل نبود و آنان را در همه جا، به سختی انکار می کرد و با زبان تندش با تمام توان و نیرو آنها را می راند. و وی را در این باره اخباری است که از آن جمله است:
محمد بن سهل حمیری، از قول پدرش آورده است که: سید حمیری برای رفتن به اهواز، بر کشتی نشست. مردی درباره تفضیل علی با او به ستیز برخاست و با وی مباهله کرد. چون شب شد آن مرد برای بول کردن به کنار کشتی آمد، سید او را در آب انداخت و غرق کرد کشتیبانان فریاد زدند: «خداوندا! این مرد غرق شد.» سید گفت «رهایش کنید که نفرین من او را گرفته است.»
سید، در اهواز بود. عروسی از خاندان زبیر را برای اسماعیل بن عبدالله بن عباس می بردند. سید صدای هیاهوئی شنید، پرسید: «چه خبر است؟» جریان عروسی را به وی گفتند و او سرود که:

أتتنا تزف علی بغلة *** و فوق رحالتها قبه
زبیریة من بنات الذی *** أحل الحرام من الکعبه
تزف إلی ملک ماجد *** فلا اجتمعا و بها الوجبه
«عروسی در محمل گنبدین بر استر بسته اش، از کنار ما گذشت. وی از خاندان زبیر و از دختران آن کس است که حرام کعبه را حلال کرد او را به عروسی به پیشگاه پادشاهی بزرگ می برند. هرگز این دو جمع نیایند و مرگ بر این زن باد.»
در بین راه، زن به قضاء حاجت به ویرانه ای رفت و ماری بزرگ او را گزید و مرد. سید گفت: «نفرین من وی را دریافت.»
عبدالله بن حسین بن عبدالله بن اسماعیل بن جعفر گفت: اهل بصره، به طلب باران از خانه بیرون آمدند. سید نیز با جامه ای از خز و با جبه و رداء و عمامه، با آنان بیرون آمد و در حالی که رداء خویش را بر زمین می کشید، چنین سرود:
اهبط إلی الأرض فخذ جلمدا *** ثم ارمهم یا مزن بالجلمد
لا تسقهم من سبل قطرة *** فإنهم حرب بنی أحمد
«ای ابر بر زمین فرود آی! و سنگی بردار و اینان را بران! قطره ای باران بر اینها مبار، که اینان دشمنان فرزندان پیغمبرند.»

ولیعهد المهدی

ابوسلیمان ناجی، حدیث کرد و گفت: روزی «المهدی» که ولیعهد منصور بود جلوس کرده بود تا صله های قریش را به آنان بدهد، و نخست از بنی هاشم شروع کرد تا نوبت به دیگر افراد قریش رسد. سید آمد و به پرده دار منصور «ربیع» نامه ای سر به مهر داد و گفت: «در این نامه اندرزی به امیر است. آن را به وی برسان.» و در آن این ابیات بود:
قل لابن عباس سمی محمد *** لا تعطین بنی عدی درهما
احرم بنی تیم بن مرة إنهم *** شر البریة آخرا و مقدما
إن تعطهم لا یشکروا لک نعمة *** و یکافئوک بأن تذم و تشتما
و إن ائتمنتهم أو استعملتهم *** خانوک و اتخذوا خراجک مغنما
و لئن منعتهم لقد بدءوکم *** بالمنع إذ ملکوا و کانوا أظلما
منعوا تراث محمد أعمامه *** و ابنیه و ابنته عدیلة مریما
و تأمروا من غیر أن یستخلفوا *** و کفی بما فعلوا هنالک مأثما
لم یشکروا لمحمد إنعامه *** أ فیشکرون لغیره إن أنعما
و الله من علیهم بمحمد *** و هداهم وکسا الجنوب و أطعما
ثم انبروا لوصیه و ولیه *** بالمنکرات فجرعوه العلقما
«به ابن عباس که همنام محمد است، بگو به خاندان «عدی» درهمی مده. و «بنی تیم بن مره» را نیز محروم دار که اینها، بدترین مردم گذشته و آینده اند. چون به آنان بخشش کنی، سپاس نعمت را به جا نیارند و پاداش تو را به ناسزا و مذمت دهند. و اگر آنها را امین دانی و یا به کاری بگماری، با تو خیانت کنند و خراجت را به غنیمت برند. و اگر بخششت را از آنها بازگیری، این منع را آنها در روزهائی که فرمانروا بودند آغاز کرده اند و ستمگرانی بیش نبودند. اینها عموهای پیغمبر و فرزندان و دختر وی را که همانند مریم بود، از ارث محمد (ص) منع کردند و زمام امر خلافت را، بی آنکه به اینکار برگزیده شده باشند به دست گرفتند و چنین کاری در اثبات گنهکاری آنان کافی است. اینان که سپاس نعمتهای پیغمبر را به جا نیاوردند، آیا پاس نعمت دیگری را می دارند؟ خداوند به برکت وجود محمد، بر آنان منت نهاد و هدایتشان کرد و به پوشاک و خوراک رساند. اما آنها وصی و ولی او را به ناروائی ها رنج دادند و به کامش زهر ریختند.» مهدی، نامه را برای کاتب خود ابوعبدالله «معاویه بن سیار» فرستاد و گفت «عطا را قطع کن و او دیگر صله ای نبخشید.» و مردم بازگشتند سید از در درآمد و چون مهدی او را دید، خندید و گفت: «ای اسماعیل! اندرزت را پذیرفتم و دیگر چیزی به آنان ندادم.»

روایت ابن حمدان

«سوید بن حمدان بن حصین» گفت: سید با ما آمد و رفت داشت و غالبا به نزد ما می آمد، روزی از مجلس ما برخاست و پس از رفتن او مردی روی به ما آورد و گفت: «شما را که در نزد پادشاه شرف و ارج است با این مرد (سید) همنشینی نکنید که وی به باده گساری و بدگوئی از گذشتگان مشهور است.» این خبر به سید رسید و به «ابن حصین» چنین نوشت:
وصفت لک الحوض یا ابن الحصین *** علی صفة الحارث الأعور
فإن تسق منه غدا شربة *** تفز من نصیبک بالأوفر
فما لی ذنب سوی أننی *** ذکرت الذی فر عن خیبر
ذکرت امرأ فر عن مرحب *** فرار الحمار من القسور
فأنکر ذاک جلیس لکم *** زنیم أخو خلق أعور
لحانی بحب إمام الهدی *** و فاروق أمتنا الأکبر
سأحلق لحیته إنها *** شهود علی الزور و المنکر
«ای پسر حصین! من توصیف حوض پیغمبر را آن چنانکه حارث اعور گفته بود برای تو کردم. اگر فردای قیامت جرعه ای از آن به تو بنوشانند بزرگترین بهره را برده ای. گناه من جز آن نبود که یاد از کسی کردم که از خیبر گریخت! از مردی یاد کردم که چون خری که از شیر می گریزد، از مرحب گریخت. همنشین پست و نابکار و فرو مایه شما، سخنان مرا نپسندید. و مرا به دوستی رهبر هدایت و فاروق امت اکبر (علی (ع)) سرزنش کرده به زودی ریشش را خواهم تراشید، چه سرزنش وی، شهادت به زور و زشتی است.»
سوید گفته است: پس از این اشعار، دوستان از آن مرد بریدند و مهر و معاشرت سید را به جان خریدند.

معاذ

از «معاذ بن سعید حمیری» است که گفت: سید اسماعیل بن محمد حمیری -رحمه الله- برای اداء شهادتی به نزد سوار قاضی آمد. سوار به وی گفت: «آیا تو همان اسماعیل بن محمد معروف به سید نیستی؟» گفت: «چرا» گفت: «چگونه برای اداء شهادت به نزد من آمدی با اینکه من خبر از دشمنی تو با گذشتگان دارم؟»
سید گفت: «خداوند مرا از دشمنی اولیاء خود امان بخشیده است و این ویژگی همیشگی من است.» سپس از جا برخاست، سوار به وی گفت: «برخیز ای رافضی! چه به خدا قسم شهادت به حق نخواهی داد.» سید بیرون آمد و چنین سرود:
أبوک ابن سارق عنز النبی *** و أنت ابن بنت أبی جحدر
و نحن علی رغمک الرافضو *** ن لأهل الضلالة و المنکر
«ای سوار! پدرت پسر دزد بز پیغمبر و تو پسر دختر ابی جحدری. و ما، علیرغم تو، از گمراهان و زشتکاران بیزاریم.»
سپس شعری سرود و بر پاره ای کاغذ نوشت و درخواست کرد تا آن را با دیگر کاغذها جلو سوار گذارند. سوار نامه را برگرفت و چون بر آن اشعار آگاهی یافت به سوی ابی جعفر منصور که بر جسر اکبر فرود آمده بود، آورد تا از او در مخالفت با سید مدد گیرد. سید، در رسیدن به نزد منصور بر او پیشی گرفت و قصیده خود را که در آن چنین سروده بود خواند:
یا أمین الله یا من *** صور یا خیر الولاة
إن سوار بن عبد الل *** ه من شر القضاة
نعثلی جملی *** لکم غیر مواتی
جده سارق عنز *** فجرة من فجرات
لرسول الله و القا *** ذفه بالمنکرات
و الذی کان ینادی *** من وراء الحجرات
یا هناة اخرج إلینا *** إننا أهل هنات
فاکفنیه لا کفاه الل *** ه شر الطارقات
سن فینا سننا کا *** نت مواریث الطغاة
فهجوناه و من یهجو *** یصب بالفاقرات
«ای منصور! ای امین خدا و ای بهترین فرمان روا! به راستی که سوار بن عبدالله بدترین قاضی است. او عثمانی و جملی است و پذیرای فرمان شما نیست. جد او، دزد بز پیغمبر و تبهکاری از تبهکاران بود. و کسی بود که پیغمبر را از پشت دیوار خانه بانگ می زد که: ای فلانی! به در آی که ما فلان کاره ایم. مرا از شر چنین آدمی بازدار، که خدا او را از شر بلاها باز ندارد. او در میان ما، سنتهائی که یادگار سرکشان بود به جا گذاشت. ما او را هجو کردیم و هر کس هجو کند به بلاهای بزرگ گرفتار آید.»
ابوجعفر منصور خندید، و گفت: «تو را به قضاء گماردیم اینک، آنچنان که سوار را هجو کردی، خود را ستایش کن.» و سید چنین گفت:
إنی امرؤ من حمیر أسرتی *** بحیث تحوی سروها حمیر
آلیت لا أمدح ذا نائل *** له سناء و له مفخر
إلا من الغر بنی هاشم *** إن لهم عندی یدا تشکر
إن لهم عندی یدا شکرها *** حق و إن أنکرها منکر
یا أحمد الخیر الذی إنما *** کان علینا رحمة تنشر
حمزة و الطیار فی جنة *** فحیث ما شاء دعا جعفر
منهم و هادینا الذی نحن من *** بعد عمانا فیه نستبصر
لما دجا الدین و رق الهدی *** و جار أهل الأرض و استکبروا
ذاک علی بن أبی طالب *** ذاک الذی دانت له خیبر
دانت و ما دانت له عنوة *** حتی تدهدی عرشه الأکبر
و یوم سلع إذ أتی عاتبا *** عمرو بن عبد مصلتا یخطر
یخطر بالسیف مدلا کما *** یخطر فحل الصرمة الدوسر
إذ جلل السیف علی رأسه *** أبیض عضبا حده مبتر
فخر کالجذع و أوداجه *** ینصب منها حلب أحمر
ترجمه: «من، از خاندان حمیرم، خاندانی که از جوانمردی و بخشندگی، مایه ور است. سوگند یاد کرده ام که هیچ بخشنده بلند پایه و سرافرازی را نستایم. مگر از خاندان برجسته بنی هاشم، چه آنان را دست بخشنده ای است که از دیدگاه من قابل ستایش است. آری آنان را بر من منتی است که از دیدگاه من، سزاوار ستایشند است، هر چند منکران، انکار کنند. ای احمد! ای نیک مردی که وجودت رحمت گسترده خدا برای ما است و حمزه و جعفر طیار، همان که در بهشت به هر جا بخواهد در پرواز است، و امام ما، آن امامی که ما (آنگاه که فضای دین تاریک و راه هدایت باریک بود و اهل زمین به ستم گرویده بودند و کبر می ورزیدند) پس از نابینائی ها به روشنائی وجود او بینائی یافتیم، از این خاندانند. این امام علی بن ابی طالب (ع) است، که خیبر ذلیل او شد. آنگاه که تخت بزرگش واژگون گردید. در روز نبرد سخت و شکننده خندق نیز که «عمرو بن عبدود» سرزنش کنان و با شمشیر بران به او روی آورد، و بی باکانه شمشیر خویش را می جنباند و چون شتری مست و درشت می خروشید. علی شمشیر کشیده و کشنده خود را، چنان بر سر او کوبید که چون تنه سنگین درختی نقش زمین شد و خون سرخ از رگهایش ریختن گرفت.»
 

منـابـع

عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 2 صفحه 362، جلد 4 صفحه 109

ابوالفرج اصفهانی- الاغانى- جلد 7 صفحه 263- 261، 270 - 274

ابن معتز-طبقات ابن المعتز- صفحه 7 [34]

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد