ماجرای مرگ شداد

فارسی 2704 نمایش |

قصه ای راجع به شداد از مستکبران نامی تاریخ آمده است که حضرت هود پیامبر (ع) او را دعوت به ایمان و توحید کرد. او گفت: اگر من ایمان بیاورم، خدای تو به من چه می دهد؟ فرمود: بهشت. گفت: بهشت چیست؟ حضرت هود قدری از اوصاف بهشت برای او تعریف کرد که خانه های عالی و قصرهای مجلل و اشجار مثمره و انهار جاریه و ... او گفت: خوب من خودم می توانم اینها را در دنیا ایجاد کنم. حالا چرا خودم را به رنج بیفکنم و از لذت ها محروم بمانم. برای اینکه بعدا به آن بهشت برسم من در همین زندگی فعلی، بهشت را می سازم و در آن زندگی می کنم. با این فکر و خیال خام شروع به ساختن بهشت کرد و خدا هم به او مهلت داد. در قرآن آمده است: «و املی لهم أن کیدی متین؛ من به آنها [مستکبران] مهلت می دهم، به یقین نقشه پنهان من قوی و حساب شده است.» (اعراف/ 183)
او با کمال اطمینان و آسودگی خاطر مشغول ساختن بهشت شد. از همه ی پادشاهانی که تحت سیطره اش بودند خواست آنچه جواهرات در اختیار دارند برای او بفرستند تا در بنای آن شهر بهشتی به کار رود؛ در ناحیه ی شام قسمتی از زمین را که خوش آب و هوا بود انتخاب نمود؛ هزاران معمار و بنا مشغول کار شدند. قصرهای مجلل و باشکوه، اشجار و انهار و حتی درخت های طلایی از طلای خالص، از شاخه های آنها مشک و عنبر آویختند. نهرها که در آن آب جاری بود، در کف نهرها به جای ریگ و سنگ ریزه، جواهرات ریختند. زیباترین زنان را از همه جا در آنجا جمع کردند. بنا به نقل، تقریبا سیصد سال خدا به او مهلت داد تا شهری بی نظیر از هر جهت تأسیس کرد که قرآن کریم در سوره ی فجر اشاره ای به آن دارد: «أرم ذات العماد* التی لم یخلق مثلها فی البلاد؛ شهری که مانند آن در دنیا [تا آن زمان] ساخته نشده بود.» (فجر/ 7-8)
پس از اینکه ساختمان آن به پایان رسید و بنا شد خودش با تمام خدم و حمشش به سوی آن بهشت خود ساخته اش حرکت کند و آنجا با کمال آرامش خاطر به عیش و نوش بپردازد، دستور داد جشن گرفتند و در روز معینی با تشریفات خاص و شکوه و جلالی تمام و تجهیزاتی غیر قابل وصف و لشگریانی مجهز حرکت کردند. همین که نزدیک آن شهر بهشتی رسیدند، ناگهان آهویی در میان بیابان پیدا شد که خیلی جالب و چشمگیر بود. چشم شداد او را گرفت و مجذوب آن شد. دنبالش با اسب تاخت و از لشگریانش مقداری جدا شد.؛ وقتی به خود آمد که خود را تنها وسط بیابان دید و آهو هم گم شد. در این حین ناگهان شخص اسب سواری مقابلش پیدا شد و با هیبت و سطوتی تمام به شداد فرمان ایست داد. او هم ایستاد. آن شخص گفت: تو خیال کردی که می توانی از چنگال مرگ بگریزی و با آسودگی در این بهشتی که ساخته ای مسکن گزینی؟ شداد که سخت ترسیده بود و تنش به شدت می لرزید گفت: تو کیستی که در این موقع مزاحم من شده ای؟ گفت: من ملک الموتم، در هم شکننده ی تمام خوشی ها و لرزاننده ی بنیان کاخ آمال و آرزوهای جباران عالم، آمده ام جانت را بگیرم. او که خود را در حین چنین تنگنای غیر قابل فرار دید، به زاری و التماس افتاد و گفت: به من همین قدر مهلت بده که یک بار بهشتم را ببینم و بعد جان بدهم. من زحمت ها کشیده ام، خون دل ها خورده ام تا اینجا را ساخته ام، بر من سخت گران است که محصول زحمات خود را ندیده بمیرم. گفت: خیر، مهلت یک نفس کشیدن هم به تو نمی دهم! همان دم جسد بی جانش با ذلت و خواری تمام روی زمین افتاد و حسرت یک بار دیدن بهشتش را به جهنم برد.

منـابـع

سیدمحمد ضیاءآبادی- عطر گل محمدی 7- صفحه 69-72

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها