عذاب ناگهانی برای هادی عباسی

فارسی 4669 نمایش |

از راوی به نام هرثمه که از وابستگان بسیار نزدیک دستگاه حکومت هادی عباسی بوده، نقل شده است که هادی عباسی برادر هارون، آدمی سفاک، بی باک و خون ریز بوده است. هرثمه گفته من با این که از نزدیک ترین افراد در دستگاه حکومت او بودم، ولی همیشه از او هول و هراس داشتم که نکند در یک لحظه به بهانه ی اندک چیزی دستور قتلم را صادر کند. روزی از روزهای گرم تابستان در خانه ام سر سفره ی غذا نشسته بودم، صدای کوبه ی در به گوشم رسید. دیدم مأموری از طرف هادی است که بیا خلیفه احضارت کرده است. ترسیدم و لرزه بر اندامم افتاد که در این ساعت از روز چه حادثه ای پیش آمده که احضارم کرده است.
مرا از چند سرا عبور دادند تا به حرمسرا که جایگاه زنان بود رسیدم. پرده را عقب زده دیدم در اتاق مخصوصش نشسته است. گفت داخل شو و در را ببند و بنشین. من ترسم بیشتر شد که در این خلوت خانه چه کاری با من دارد. وقتی نشستم به من گفت: من از این سگ ملحد یحیی بن خالد نگرانم، این همه اش تلاش می کند برادرم هارون را بر من بشوراند و مرا بکشد و او را جای من بنشاند، اکنون من تو را خواسته ام همین امشب سه دستور دارم که باید آنها را اجرا کنی. اینجا بمان تا شب شود، شب که از نیمه گذشت اول زود به خانه ی برادرم برو و هارون را در هر حال که دیدی؛ سر از بدنش جدا کن و سرش را پیش من بیاور. بعد برو به زندان، آنجا جمع زیادی از علویین اولاد علی بن ابی طالب زندانی هستند، تمام آنها را از دم تیغ بگذران و اجسادشان را میان آب دجله بینداز. سپس لشگری مجهز آماده است تو آن لشگر را حرکت بده به کوفه ببر. آنجا مرکز شیعیان و دوستداران علی ابن ابی طالب است، از نظر من تمام فتنه و فسادها که در مملکت پیدا می شود از ناحیه ی اولاد علی و شیعیان علی است و من تصمیم بر این دارم تمام آنها را قلع و قمع کنم و ریشه ی فساد را از مملکت براندازم و لذا دستور من بر تو این است که به محض اینکه وارد کوفه شدی، تمام شهر را آتش بزن؛ به طوری که هیچ خانه ای آباد و هیچ انسانی از مرد و زن و کوچک و بزرگ زنده نماند.
هرثمه گوید من از شنیدن این سخنان سخت تکان خوردم و بر خود لرزیدم که چه دستورات سنگین و چه جنایات بزرگی. آنگاه برای اینکه عاطفه ی برادری و انسانی اش را تحریک کنم، گفتم: اولا هارون برادر پدر و مادری و ولیعهد شماست و ثانیا کشتن این همه جمعیت بی گناه آیا نزد خدا مسئولیت سنگینی ندارد و دیگر اینکه مردم که شما می خواهید بر آنها حکومت کنید درباره ی شما چه خواهند گفت و چگونه تن به حکومت شما خواهند داد؟ دیدم که از گفته ی من سخت خشمگین شد و گفت: دستور همین بود که دادم و تو چاره ای جز عمل به آن نداری و گرنه سر از تنت جدا می کنم و حق بیرون رفتن از اینجا را هم نداری؛ باید همینجا بمانی تا شب شود و دستوراتم را انجام دهی.
این را گفت و از جا برخاست و داخل حرمسرا رفت. من نشستم فکر کردم که چه کنم! مطمئن شدم که مرا خواهد کشت، زیرا دید که در قبول دستوراتش اندکی اظهار کراهت کردم. مرا حتما می کشد تا تصمیمش میان مردم فاش نشود و فرد دیگری را مأمور انجام این کار می کند. در همین افکار پریشان بودم که اندکی خوابم برد و وقتی به خودم آمدم که دیدم خادم بیدارم می کند که بیا خلیفه احضارت کرده است. برخاستم و دیدم نیمه شب گذشته است، دنبال خادم به راه افتادم تا پشت در حرمسرا رسیدم که صدای زن ها شنیده می شد. ایستادم به خادم گفتم من جلوتر نمی آیم اینجا حرمسرا است تا خود خلیفه را نبینم و صدایش را نشنوم که به من اذن ورود می دهد داخل نمی شوم. در همین حال که صدایم بلند شد، دیدم از پشت پرده زنی صدا زد هرثمه بیا داخل شو. من خیزرانم. میدانستم خیزران مادر خلیفه است. مادر هادی و هارون است. گفت: هرثمه! بیا واقعه ی عجیبی اتفاق افتاده است. من پرده را کنار زدم و داخل شدم دیدم بله مادر خلیفه است. گفت: بیا که هادی مرد. من که هیچ باورم نمی شد با تعجب تمام گفتم: هادی مرد!! گفت: بله. گفتم: آخر چگونه؟ گفت: موقع ظهر که با تو صحبت می کرد و دستور می داد، من از پشت پرده همه را شنیدم. پس از دادن دستورات داخل حرمسرا آمد. من جلو رفتم و گفتم: من مادر تو هستم، تو و هارون هر دو فرزندان من هستید. این چه دستور ناروایی است که صادر می کنی؟ آنچه می توانستم التماس و تضرع و زاری کردم. او اعتنا نکرد. آخر روی پاهایش افتادم. سر برهنه و گیسوان پریشان نمودم. عاقبت او شمشیر روی من کشید و گفت: حرف بزنی گردنت را می زنم. من که بیچاره شدم، رو به خدا بردم و چند رکعت نماز خواندم و بعد از نماز او را نفرین کردم. من در حال نماز بودم. او داخل بستر خوابش شد که بخوابد، دیدم سرفه اش گرفت و آب دهانش در گلویش گیر کرد و هر چند خواست آن را پائین بدهد یا بالا بیاورد نتوانست، دست و پا می زد. ما آب آوردیم، آب هم از گلویش پائین نرفت و همچنان چند لحظه ای دست و پا زد و افتاد و مرد.
هرثمه گفت: من که باورم نمی شد جلو رفتم و نبضش را گرفتم و دست روی قلبش نهادم، دیدم مرده است. آنگاه خیزران گفت: حال تا این جریان فاش نشده، هم اکنون برو پیش یحیی ابن خالد و او را با هارون بیاور که تا صبح نشده خلافت هارون مسجل گردد. در همان لحظه رفتم، هارون آمد و بر مسند خلافت تکیه زد.

منـابـع

سیدمحمد ضیاءآبادی- عطر گل محمدی 7- صفحه 94-97

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها