اولین منبر پیامبر(ص) در مسجد مدینه

فارسی 2921 نمایش |

هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه وآله با یاران اندک به مدینه مهاجرت کرد، در آغاز چون مسلمانان کم بودند، پیامبر صلی الله علیه وآله هنگام سخنرانی، به ستون مسجد (که ستونی از نخل خرما بود) تکیه می داد و به ارشاد مردم می پرداخت، ولی وقتی که جمعیت مسلمین بسیار شدند، به دستور پیامبر صلی الله علیه وآله منبری سه پله ای ساختند تا هنگام سخنرانی، بالای منبر رود. روز جمعه فرا رسید، مسلمانان در مسجد مدینه جمع شدند، پیامبر صلی الله علیه وآله برای اولین بار از پله های آن منبر بالا رفت. در این هنگام، فریاد ناله از تنه درخت خرما (که ستون مسجد و تکیه گاه قبلی پیامبر صلی الله علیه وآله بود) بلند شد، همانند ناله شتری که از بچه خود جدا شده، آه و ناله می کرد که همه حاضران آن ناله را شنیدند و این ناله به خاطر فراق بود، که پیامبر صلی الله علیه وآله دیگر هنگام سخن گفتن به آن تکیه نمی کند. عجیب این که پیامبر صلی الله علیه وآله هنگامی که بالای منبر رفت، سه بار گفت: «آمین». روشن است که کلمه «آمین» ( خدایا به استجابت برسان) در پایان دعا یا نفرین، گفته می شود، و در اینجا این سوال در ذهن حاضران آمد که چرا پیامبر صلی الله علیه وآله «آمین» گفت، ولی طولی نکشید که پاسخ این سوال روشن گردید و آن این بود که پیامبر صلی الله علیه وآله وقتی بالای منبر رفت، از جبرئیل سه نفرین شنید (که دیگران این صدا را نمی شنیدند). پیامبر صلی الله علیه وآله شنید که جبرئیل می گوید: خدایا لعنت کن (یعنی رحمتت را دور کن) بر عاق والدین (کسی که پدر و مادرش را ناراضی می کند). فرمود: آمین، سپس شنید جبرئیل عرض کرد: خدایا لعنت بفرست برکسی که ماه مبارک رمضان، بر او بگذرد و او از رحمت و آمرزش الهی محروم گردد. پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: آمین. از آن پس، شنید جبرئیل گفت: خدایا لعنت کن کسی را که نام تو( رسول خدا ) را بشنود و صلوات نفرستد، پیامبر صلی الله علیه وآله گفت آمین. باتوجه به اینکه «آمین» پیامبر صلی الله علیه وآله مورد قبول و استجابت خدا است، این حدیث هشدار خطیری است که در مورد عدم احترام به پدر و مادر و محرومیت از آن همه برکات سرشار در ماه رمضان، و درود نفرستادن بر پیامبر صلی الله علیه وآله هنگام شنیدن نام آن حضرت، به ما می دهد و می آموزد که در این سه موضوع، توجه کامل داشته باشیم، و حق آن را به خوبی ادا کنیم.

منـابـع

محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه 881 تا 882

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها