هجرت پیامبر اکرم و داستان غار

در الدرالمنثور است که ابن مردویه و ابونعیم در کتاب دلائل از ابن عباس روایت کرده اند که در تفسیر آیه ی «و إذ یمکر بک الذین کفروا لیثبتوک أو یقتلوک أو یخرجوک و یمکرون و یمکر الله و الله خیر الماکرین؛ و [یادآور] وقتى را که کافران در حق تو نیرنگ مى کردند تا تو را در بند کشند یا بکشند یا بیرونت کنند، و آنها نیرنگ مى کردند و خدا هم نیرنگ مى کرد و خداوند از همه نیرنگ کنندگان ماهرتر است.» (انفال/ 30) گفته است: بعد از آنکه رسول خدا (ص) شبانه از خانه بیرون آمد و به غار ثور رسید. ابوبکر وقتى دید که آن جناب از شهر بیرون مى رود به دنبالش به راه افتاد و صداى حرکتش به گوش رسول خدا (ص) رسید و آن حضرت ترسید مبادا یکى از دشمنان باشد که در جستجوى او است، وقتى ابوبکر این معنا را احساس کرد شروع کرد به سرفه کردن. رسول خدا (ص) صداى او را شناخت و ایستاد تا او برسد، ابوبکر هم چنان به دنبال آن جناب بود تا به غار رسیدند.
صبحگاهان قریش به جستجوى آن حضرت برخاستند، و نزد مردى قیافه شناس از قبیله بنى مدلج فرستادند. او جاى پاى آن حضرت را از در منزلش گرفته هم چنان پیش رفت تا به غار رسید. دم در غار درختى بود، مرد قیافه شناس در زیر آن درخت ادرار کرد و پس از آن گفت: «مرد مورد نظر شما از اینجا تجاوز نکرده.» ابن عباس مى گوید: در این هنگام ابوبکر در اندوه شد، رسول خدا (ص) فرمود: «محزون مباش که خدا با ماست.»
ابن عباس سپس اضافه مى کند: رسول خدا (ص) و ابوبکر سه روز تمام در غار بودند و تنها على بن ابى طالب و عامر بن فهیره با ایشان ارتباط داشتند. عامر برایشان غذا مى آورد و على (ع) تجهیزات سفر را فراهم مى نمود. على (ع) سه شتر از شتران بحرین خریدارى نمود و مردى راهنما براى آنان اجیر کرد. پس از آنکه پاسى از شب سوم گذشت على (ع) شتران و راهنما را بیاورد. رسول خدا (ص) و ابوبکر هر یک بر راحله و مرکب خویش سوار شده به طرف مدینه رهسپار گردیدند. در حالى که قریش به هر سو در جستجوى آن جناب شخصى را گسیل داشته بودند.
نیز در همان کتاب آمده که ابن سعد از ابن عباس و على (ع) و عایشه (دختر ابوبکر) و عایشه دختر قدامه و سراقة بن جعشم (روایات نامبردگان درهم داخل شده) روایت کرده که گفته اند: رسول خدا (ص) وقتى از منزل بیرون مى آمد که قریش در خانه آن جناب نشسته بودند لاجرم مشتى از ریگ زمین برداشت و بر سر آنان پاشید در حالى که مى خواند: «یس* و القرآن الحکیم؛ یس. سوگند به قرآن حكمت ‏آموز.» (یس/ 1- 2) آن گاه از میان آنان گذشت. یکى از آن میان گفت: «منتظر چه هستید؟» گفتند: «منتظر محمدیم.» گفت: «به خدا قسم او از میان شما عبور کرد و رفت.» گفتند: «به خدا سوگند ما او را ندیدیم.»
آن گاه در حالى که خاکها را از سر خود مى تکاندند برخاستند. از آن سو رسول خدا (ص) با ابوبکر به غار ثور رفته، داخل آن شدند، و پس از ورود ایشان عنکبوتها به در آن غار تار تنیدند. قریش با فعالیت هر چه تمامتر به جستجویش برخاستند، و سرانجام به در غار رسیدند، در آنجا یکى به دیگرى مى گفت: «این تار عنکبوتى که من مى بینم آن قدر کهنه است که گویا قبل از تولد محمد در اینجا تنیده شده.»
در کتاب اعلام الورى درباره اینکه سراقة بن جعشم چه نحوه ارتباطى با رسول خدا (ص) داشت، و در اینکه آیا او از دشمنان بوده و یا از صحابه چنین گفته است: «آنچه که در بین عرب معروف شده و هر جا مى نشینند چه در اشعار و چه در محاورات خویش مى گویند و انتشار مى دهند، این است که سراقه از مکه به قصد کشتن رسول خدا (ص) بیرون آمد و او را تعقیب کرد تا شاید با کشتن آن جناب در میان قریش افتخارى به دست آورد، و هم چنان در تعقیب بود تا آن جناب را پیدا نمود، آن قدر نزدیک شد که دیگر خاطر جمع شد به هدف خود رسیده است، ولیکن به طور ناگهانى چهار پاى اسبش به زمین فرو رفت و به کلى در زمین پنهان شد. سراقه بسیار تعجب کرد، زیرا مى دید آن مکان، زمین نرمى نبود که پاى اسب فرو رود، آن هم تا شکم، بلکه زمینى بسیار سفت و محکم بود.
سراقه فهمید که این قضیه یک امر آسمانى است (و اگر دیر بجنبد ممکن است خودش هم فرو رود) لا جرم فریاد زد: "اى محمد! از پروردگارت بخواه اسب مرا رها کند، و من ذمه خدا را به گردن مى گیرم که احدى را به راهى که در پیش گرفته اى راهنمایى نکنم و نگویم که من محمد را کجا دیده ام." رسول خدا (ص) دعا کرد و اسبش چنان به آسانى رها شد که گویى پاهایش را با یک گره جوزى بسته بودند. و این سراقه مردى بسیار زیرک و دوراندیش بود، و از این پیش آمد چنین احساس کرد که به زودى برایش پیش آمد دیگرى خواهد بود. لذا به رسول خدا (ص) عرض کرد "یک امان نامه براى من بنویس." آن جناب هم به وى امان نامه داد و او برگشت.»
در الدرالمنثور آمده که ابن سعد و ابن مردویه از ابن مصعب روایت کرده اند که گفت: «من انس بن مالک و زید بن ارقم و مغیرة بن شعبه را دیده بودم، و از آنان شنیدم که با خود چنین گفتگو مى کردند که رسول خدا (ص) وقتى آن شب وارد غار شد، خداوند درختى را به امر خود در برابر روى پیغمبرش رویانید، به طورى که به کلى آن حضرت را از چشم بینندگان پوشانید، و عنکبوت را دستور داد تا دم در غار در برابر رسول خدا (ص) تار بتند تا او هم با تارهاى خود آن جناب را از بینندگان مستور سازد، و دو کبوتر وحشى را دستور داد تا در دهانه غار بایستند. جوانان قریش که هر یک از یک دودمان بودند با چوب دستى، شمشیر و چماقهایشان سر و کله هایشان پیدا شد، و هم چنان نزدیک غار مى شدند تا آنجا که فاصله شان با آن جناب بیش از چهل ذراع نماند. در آن میان یکى از ایشان با عجله نزدیک آمد و نگاهى در غار انداخت و برگشت. بقیه نفرات پرسیدند "چرا درون غار را تفحص نکردى؟" گفت: "من یک جفت کبوتر وحشى در دهنه غار دیدم و فهمیدم که معقول نیست کسى در غار باشد..." مقصود از این غار آن غارى است که در یکى از کوه هاى مکه به نام ثور واقع است. و این کوه تقریبا در چهار فرسخى مکه قرار دارد.»
در اعلام الورى و قصص الانبیاء آمده که رسول خدا (ص) سه روز در آن غار بماند و بعد از سه روز خداى تعالى به آن حضرت اجازه مهاجرت داد و فرمود: «اى محمد از مکه بیرون رو که بعد از ابى طالب دیگر تو را در آن یاورى نیست.» رسول خدا (ص) از غار بیرون آمد و در راه به چوپانى از قریشیان برخورد که او را ابن اریقط مى گفتند. حضرت او را نزد خود طلبید و فرمود: «اى ابن اریقط! من مى خواهم تو را بر خون خودم امین گردانم (آیا حاضر هستى به این امانت خیانت نکنى)؟» عرض کرد: «در این صورت به خدا سوگند تو را حراست و حفاظت مى کنم و احدى را به سوى تو دلالت و راهنمایى نمى کنم. اینک بگو ببینم قصد کجا را دارى اى محمد؟» حضرت فرمود: «به طرف یثرب مى روم.» گفت: «حال که بدان طرف مى روى راهى به تو نشان مى دهم که احدى آن راه را بلد نیست.» فرمود: «پس به نزد على برو و به وى بشارت بده که خداوند به من اجازه مهاجرت داده، اینک اسباب سفر و مرکب برایم آماده ساز.» ابوبکر هم گفت «نزد اسماء دخترم برو و به وى بگو براى من زاد و دو مرکب فراهم کند و داستان ما را به عامر بن فهیره اعلام بدار و به وى بگو زاد و دو راحله مرا بردارد و بیاورد.»
ابن اریقط نزد على (ع) رفت و داستان را به عرضش رسانید. على بن ابى طالب (ع) زاد و راحله را براى آن حضرت فرستاد. عامر بن فهیره هم زاد و دو راحله ابى بکر را آورد. رسول خدا (ص) از غار بیرون آمد و سوار شد و ابن اریقط آن جناب را از راه نخله که در میان کوه ها به سوى مدینه امتداد داشت حرکت داد و هیچ جا به جاده معمولى برنخوردند. مگر در "قدید" که در آنجا به منزل ام معبد درآمدند.
راوى مى گوید: «انصار از بیرون آمدن رسول خدا (ص) از مکه خبردار شده بودند و در انتظار رسیدنش دقیقه شمارى مى کردند تا آنکه در محله قبا (در آن نقطه اى که بعدا به صورت مسجد قبا درآمد) او را بدیدند و چیزى نگذشت که خبر ورودش در همه شهر پیچید. زن و مرد خوشحال و خندان و به یکدیگر بشارت گویان به استقبالش شتافتند.»

 


Sources :

  1. سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد ‏9 صفحه 391

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/110168