قلمرو دین از دیدگاه متفکران غربی

1. گروهی از متکلمان مسیحی در قرون وسطا: این گروه از متألهان، وحی را جانشین همه ی معارف بشری، اعم از علوم تجربی، اخلاقی و مابعدالطبیعه می دانستند و بر این باور بودند که خداوند با ما سخن گفته و آن چه را برای رسیدن به رستگاری لازم است، در کتاب مقدس آورده است؛ به همین دلیل، آموختن شریعت را کافی دانسته، از پرداختن به فلسفه پرهیز داشتند. این گستردگی تا حدودی متأثر از فلسفه اسکولاستیک بود. بعدها متفکرانی چون آکویناس، بر جدا انگاری قلمرو عقل و وحی اصرار ورزیدند.
2. گالیله ریاضی دان و منجم ایتالیایی: وی ضمن معرفی وحی و عقل به عنوان دو منبع معرفت، به تفکیک قلمرو دین و علم پرداخت و بر این باور بود که کتاب مقدس، نه از حقایق علمی، بلکه از معارف معنوی و آنچه به کار رستگاری انسان می آید، سخن می دارد؛ و این حقایق و معارف معنوی از عقل و استدلال و مشاهده برترند. رویکرد گالیله در مسئله قلمرو دین، زاییده تعارض های آشکار میان معرفت دینی مسیحیت و معارف علمی بود. وی برای حل تعارض ها به این رویکرد پناه برد؛ بنابراین، اگر معارف علمی عصر گالیله، متحول شوند و با دین مسیحیت سازگار گردند، وی باید دست از این جدا انگاری بردارد.
3. کانت، فیلسوف معروف آلمانی، وی با طرح فلسفه استعلایی و نقد عقل نظری و مقولات دوازده گانه ذهن، قلمرو دین را از قلمرو علم جدا نمود و دین را در اعتقاد به خدایی که ضمانت اجرایی اخلاق و قوانین حقوقی را فراهم می آورد خلاصه کرد. به نظر نگارنده، کانت با روش کارکرد گرایانه به دین نگریسته و بر این اساس، قلمرو دین را در ضمانت اجرایی اخلاق منحصر ساخته است؛ در حالی که اگر همین روش را دنبال می کرد، می توانست کارکردهای دیگری را نیز به دین نسبت دهد؛ علاوه بر این که، روش کارکردگرایانه به صورت منطقی نمی تواند قلمرو دین را دقیقا مشخص سازد.
4. امیل دورکیم 1917ـ 1858، جامعه شناس معروف فرانسوی: وی نیز با نگاه کارکرد گرایانه، قلمرو دین را در ایجاد تعادل میان حب ذات و از خودگذشتگی افراد منحصر ساخته و بر این باور است که هیچ انسانی ذات و حب به ذات خود را فراموش نمی کند و از طرفی، بقای جامعه به گذشت انسان ها متکی است، و مذهب با ایجاد نوعی دلبستگی متعصبانه افراد نسبت به جامعه باعث بقای جامعه می شود؛ بنابراین، دورکیم با مسئله الزام اجتماعی در صدد توجیه کارکرد گرایانه اعتقاد به وجود خداست؛ علاوه بر نقد روش شناختی بر نگرش وی به تعیین قلمرو دین، نمی توان این مطلب را پذیرفت که همه متدینان به خاطر حفظ وحدت جامعه به دین گرایش دارند و یا این کارکرد تنها از عهده دین برآورده می شود.
5. کارل مارکس، جامعه شناس آلمانی: او دین را محصول یک جامعه طبقاتی دانسته است؛ محصولی که توسط طبقه حاکم اختراع شده و ریشه در مسائل اجتماعی و اقتصادی دارد. البته گاهی مارکس دین را محصول جهل و نادانی انسان در برابر طبیعت می داند.
انگلس نیز در این باره می نویسد: «دین چیزی نیست جز بازتاب تخیلی نیروهای خارجی حاکم بر زندگی روزانه در ذهن انسان ها که طی آن، نیروهای زمینی صورت نیروهای فراطبیعی را به خود می گیرند. بنابراین، رویکرد مذکور هیچ قلمرو مثبتی را برای دین در نظر ندارد. اشکال اساسی مارکس و انگلس این است که به طور کامل به مطالعه دین نپرداخته، به شواهد فراوان نقض تاریخی توجه نکردند و بی دلیل نظریه خود را به تمام ادیان سرایت دادند.
6. پل تیلیش، متأله معروف آلمانی قرن بیستم: وی با تفکیک زبان دین و ایمان از زبان علم، به جداانگاری قلمرو الهیات و علوم پرداخت. او زبان دین و ایمان را زبان نمادین دانست و قلمرو دین را در پاسخ گویی به سؤالات وجودی منحصر کرد. بر این اساس، وظیفه ی علمای الهیات این است که پیام کتاب مقدس را به وضع زمان خود ارتباط دهد. نیازهای وجودی از نظر تیلیش نیازهایی هستند که به فرد خاص و اوضاع خاصی اختصاص ندارند؛ مانند احساس تنهایی، پوچی، شکاکیت و...، و رسالت دین و عالم دینی پاسخ دادن به این مشکلات مشترک است. آنان با استفاده از نمادهای زبان دین در هر زمانی به حل این مشکل می پردازند. رویکرد تیلیش بازتاب نگرش او به دین مسیحیت است، و وی در اثر برخورد با مسئله ی تعارض علم و دین بدان گرایش یافته است.
7. والتر استیس، فیلسوف انگلیسی: او نیز در کتاب دین و نگرش نوین برای آشتی دادن نگرش طبیعی گرایانه یا علمی و نگرش دینی به جهان، به مسئله ی قلمرو دین پرداخته است. وی با اسطوره خواندن آموزه های دینی و نفی معانی حقیقی از آن ها، بر این باور است که اعتقادات دینی تنها صور خیالی و تمثیلاتی هستند که به طریقه ای از زندگی، مقصد، حال و حقیقتی ژرف تر در باب عالم اشاره دارند. استیس گوهر دین را عرفان دانسته، و گستره ی دین را در این عنصر مهم خلاصه می کند. وی در کتاب زمان و ابدیت، قلمرو دین را منحصر در امور لازمانی می داند، تا تعارض با علم و امور زمانی پدید نیاید. دیدگاه استیس در باب قلمرو دین نیز از مشاهده ی تعارض میان علم نوین و آموزه های کلیسا نشأت گرفته است. حال اگر کسی به دین دیگری بگراید، و یا تحولی در علم نوین ایجاد شود، به نحوی که تعارض زوال بپذیرد، آیا باز می توان بر این دیدگاه اصرار ورزید؟ به ویژه این که ایشان قلمرو دین را در عرفان دانسته و گزاره های دینی را غیر واقعی و اسطوره ای تلقی نموده اند که با معرفت به این ویژگی، غایت دین داری، یعنی تسلیم در برابر حق تعالی نیز محقق نمی گردد.
8. فردریک شلایرماخر، متکلم پروتستانی اهل آلمان: وی در دورانی به سر می برد که تنفر شدیدی نسبت به دین در میان هنرمندان و نویسندگان و دانشمندان پدید آمده بود؛ بر این اساس، در مقام اصلاح دین بر آمد و با توجه به عدم وثاقت کتاب مقدس مسیحیت، به تجربه دینی رو آورد و دامنه ی دینی را در آن منحصر ساخت. شلایرماخر، شهود و تجربه دینی را نه از سنخ اندیشه و مفهوم، بلکه از سنخ احساس می دانست که از طریق ارتباط مستقیم با موجود مطلق پدید می آید. وی برای تأکید بر این مدعا در کتاب درباره دین هرگونه رابطه و وابستگی دین با مابعدالطبیعه و اخلاق را نفی می کند. سراسر کتاب وی نشان می دهد که وی از انسان شناسی رومانتیک متأثر گشته است؛ زیرا با بیان شاعرانه و بدون اقامه دلیل، تفسیر رومانتیک خود از دین را ارائه می کند و گزارش های غیر صادقانه و نامطابق با واقعیت را در تبیین دین عرضه می دارد؛ علاوه بر این که تلقی تجربه دینی به عنوان گوهر و قلمرو دین، از نظر ثبوتی و اثباتی دچار اشکالاتی است که بیان آنها در این مجال نمی گنجند.
9. زیگموند فروید، روان کاو و روان شناس معروف معاصر: فروید در باب منشأ گرایش به دین، به عناصری چون ترس، جهل و عجز در مقابل نیروهای طبیعت اشاره می کند و در رویکرد دیگری، خاستگاه دین را سرخوردگی غریزه جنسی معرفی می کند و عقده «ادیپ» یا مادرخواهی و عقده «الکترا» یا پدرخواهی را در کتاب توتم و تابو مورد تأکید قرار می دهد و بر این اساس، دین را مجموعه ای از باورهای متوهم و پنداری می داند. البته وی به کارکردهای مثبت و فواید دین نیز اعتراف می کند و آن را مبنای نظم زندگی اجتماعی و تحمل دشواری ها، رنج ها، محرومیت ها و نادادگری های این جهان پر آشوب می خواند؛ بنابراین قلمرو دین از دیدگاه فروید، مجموعه ای از باورهای توهم زاست که خاستگاه و منشأهایی چون عقده های جنسی، ترس، عجز و جهل دارد، ولی از کارکردهای مثبت و فواید بی بدیلی برخوردار است.
اشکال جدی که از فروید می توان گرفت، این است که وی با چند اسطوره تاریخی و قصه بافی، از جمله: قصه ادیپ و الکترا و توتم و تابو، به تئوری پردازی های علمی دست می یازد؛ و یا با شرح حال چند بیمار، به یک بحث مهم دین پژوهی قدم می گذارد و تبیین نمی کند که چگونه مجموعه ای از باورهای متوهم می توانند، منشأ کارکردهای مثبت باشند. اطلاعات فروید از ادیان، حتی از مسیحیت، ناقص و اندک بوده و همین باعث سردرگمی او در مباحث قلمرو دین و انتظار بشر از دین گشته و در نتیجه خرافه گرایی را با دین داری یکسان شمرده است.
10. کارل یونگ، روان پزشک و دوست دیرین فروید: یونگ با روش روان شناختی به مطالعه دین و دین داری می پردازد. وی به وجود ارزش های والای دینی در روح آدمی اعتراف می کند و روح را دارای طبیعت و کارکرد دینی توصیف می نماید. او با این رویکرد، شرط حتمی و ضروری شفا یافتن بیماران عصبی و روانی را دین داری واقعی و ایمان و پایبندی به اعتقادات دینی معرفی می کند و با رویکرد کارکردگرایانه به بهداشت روانی، قلمرو دین را معین می سازد. یونگ در فصل دوم کتاب روانشناسی و دین، مذهب پروتستان را بدون تکیه گاه و در برابر خدا تک و تنها معرفی می کند؛ زیرا به آیین هایی چون اقرار به گناه، بخشایش و رسوم مقرر از جانب خدا برای حصول رستگاری اعتقاد نداشته، به تأیید الهی نیز اطمینان زیادی ندارد؛ و این عدم تأمین و وجدان ناراحت، حالت درد بی درمانی را یافته که بیشتر مردم را دچار ناراحتی مزمن کرده است. وی در باب واقعیت داشتن دین می گوید: «دین همان قدر واقعی است که گرسنگی و ترس از مرگ.» البته یونگ احکام دینی را می پذیرد و آن را حقیقتی الهی می داند، ولی تنها به کارکرد روان شناختی (اعم از فردی و جمعی آن) نظر دارد. نقد مهم ما به یونگ، نقد روش شناختی است؛ یعنی روش کارکردگرایانه نمی تواند، به طور دقیق، قلمرو دین را معین کند و تنها قادر به کشف پاره ای از فواید و کارکردهای دین است.
11. اریک فروم روان شناس مکتب فرانکفورت: وی که به روش های فروید و ناملایمات فردی و اجتماعی آشناست، قلمرو دین را به کارکردهای سه گانه منحصر می سازد و می گوید: «دین برای همه بشریت به مثابه تسکین آلام و رنج های زندگی است؛ برای غالب افراد، چونان مشوقی برای پذیرش موقعیت طبقاتی آنها و برای اقلیت مسلط، پناهگاهی است که آنها را از گزند زیردستان دور می دارد.» وی پوچی و بیهودگی و از خودبیگانگی انسان و بی معنا دانستن جهان در اثر فروپاشی دین و جای گزینی روان کاوی به جای دین از سوی فروید را مورد نقد قرار می دهد.
فروم بر بیگانگی انسان از خود تأکید می ورزد و می گوید: «آنچه واقعا اصول دینی را تهدید می کند، نه روان شناسی است و نه هیچ علم دیگر؛ بلکه بیگانگی و بی تفاوتی وی نسبت به خویشتن و اطرافیان است که ریشه های آن در تمامی فرهنگ غیر دینی ما قرار دارد.» اریک فروم دین را سبب رستگاری و بالاترین هدف زندگی بیان می کند؛ اما نه این که خداوند به صورت «مدیرعامل شرکت کائنات» درآید و تنها نمایش زندگی را اداره کند و هرگز او را نبینیم، ولی به رهبری او ایمان آوریم و به دنبال کار خود باشیم. خلاصه ی سخن آن که فروم با نگرش کارکردگرایانه، گستره دین را در امید بخشی، معناداری زندگی و مانند آن خلاصه می کند. نقد روش شناختی بر اریک فروم نیز وارد است، علاوه بر این که، وی تنها به بخشی از کارکردهای دین توجه نموده و از کارکردهای دیگر فردی و اجتماعی دین غفلت کرده است. اشکال دیگر این که، دین شناسی فروم (همان گونه که در کتاب جزم اندیشی مسیحی او هویداست) منحصر به دین مسیحیت است.
12. مکتب دئیسم یا خداشناسی طبیعی: این مکتب با انکار وحی و شریعت و متن دینی تنها به خداشناسی عقلی و استدلالی روی آورده و بر این اساس، قلمرو دین از نگاه آن ها منحصر در اعتقاد به خالق جهان است؛ خدایی که پس از خلقت، جهان را به حال خود واگذارده است. این رویکرد توسط ادوارد هربرت در اوایل قرن 17 در انگلستان آغاز گردید و سپس در آلمان و فرانسه و دیگر کشورها گسترش یافت، تعارض علم و دین نیز بر این تفکر دامن زد و نقد تاریخی کتاب مقدس مسیحیت نیز آن را توسعه داد؛ در حالی که اگر این طایفه به عقل منطقی و استدلالی عمق بیشتری می بخشیدند غیر از خداشناسی، به باورهای دیگری، چون صفات و افعال خدا نیز اعتقاد می ورزیدند و دامنه دین را گسترده تر از این می دانستند.
13. اگزیستانسیالیسم: این مکتب یکی از مهمترین مکاتب فلسفی معاصر است که توسط کی یر کگارد ابداع گردید و طرفداران الهی و الحادی را به خود جذب کرد. این فلسفه از نظر روش شناختی در مقابل اصالت عقل قرار دارد؛ به همین جهت، علی رغم لزوم خداباوری و ایمان به خدا، هیچ گاه در جست وجوی دلایل اثبات وجود خدا برنیامد؛ و اما متفکران این طایفه در باب قلمرو دین رویکرد یکسانی ندارند؛ برای نمونه، کی یر کگارد، قلمرو دین را در انتقال انسان از مرحله لذت طلبانه و اخلاقی به مرحله عاشقانه زیستن منحصر می سازد. کارل بارث، متفکر سوئیسی، دامنه دین را در درمان دردهای مشخص وجودی تعریف می کند. یاسپرس با نگاه کارکردگرایانه و پراگماتیستی، دین را در کنترل جامعه و برقراری نظم و هماهنگی، به ویژه در جهان پر از سلاح های اتمی و دیکتاتوری و استعمار معین می سازد. مارتین بوبر، دو رابطه انسان با انسان و انسان با شیء را بیان کرده و قلمرو دین را در رابطه نخست منحصر می سازد.
14. پوزیتویسم، اعم از پوزیتویسم اگوست کنت و پوزیتویسم منطقی: این مکتب با توجه به تجربه گرایی افراطی و بی معنا خواندن گزاره های دینی، هرگونه قلمروی را برای دین نفی نمود و در نهایت به فلسفه ی تحلیل زبانی انجامید که طرفداران آن به دو دسته انشعاب یافتند: برخی از آنها بر بی معنایی و اثبات ناپذیری گزاره های دینی تأکید ورزیدند و به نفی قلمرو دین و اصل دین فتوا دادند و گروهی دیگر با رویکرد کارکردگرایانه، زبان دین را سمبلیک و غیر شناختاری خوانده و قلمرو آن را در بیان نوعی احساس از جانب متدینان منحصر ساختند. این دیدگاه نیز با نقد معرفت شناختی و روش شناختی و عدم انحصار معرفت در معرفت تجربی نقد می گردد.


Sources :

  1. عبدالحسين خسروپناه- گستره شريعت- صفحه 107-99

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/111783