ماجرای شتر صالح علیه السلام در آیات و روایات

صالح (ع)

حضرت صالح (ع) هم چنان به دعوت خود ادامه می‎داد، ولی روز به روز بر کارشکنی قوم می‎افزود، صالح (ع) که در شانزده سالگی به پیامبری رسیده بود و قوم را به سوی یکتا پرستی دعوت می‎کرد، حدود صد سال در میان آن قوم ماند و هم چنان به راهنمایی آنها پرداخت، ولی (جز اندکی) نه تنها به او ایمان نیاوردند، بلکه با انواع آزارها، روی در روی او قرار گرفتند. تا این که حضرت صالح (ع) آخرین اقدام خود را برای نجات آنها نمود و به آنها چنین پیشنهاد کرد: «من در شانزده سالگی به سوی شما فرستاده شدم، اکنون 120 سال از عمرم گذشته است، پس از آن همه تلاش، اینک (برای اتمام حجت) پیشنهادی به شما دارم، و آن این که: اگر بخواهید من از خدایان شما (بتهای شما) تقاضایی می‎کنم، اگر خواسته مرا بر آوردند، از میان شما می‎روم (و دیگر کاری به شما ندارم) و شما نیز تقاضائی از خدای من بکنید، تا خدای من به تقاضای شما جواب دهد، در این مدت طولانی هم من از دست شما به ستوه آمده‎ام و هم شما از من به ستوه آمده‎اید (اکنون با این پیشنهاد کار را یکسره و یک طرفه کنیم).»
قوم ثمود: «پیشنهاد شما، منصفانه است.» بنابر این شد که نخست، حضرت صالح (ع) از بتهای آنها تقاضا کند، روز و ساعت تعیین شده فرا رسید، بت پرستان به بیرون شهر کنار بتها رفتند، و خوراکیها و نوشیدنیهای خود را به عنوان تبرک کنار بتها نهادند، و سپس آن خوراکیها را خوردند و نوشیدند، سپس از درگاه بتها به دعا و التماس و راز و نیاز پرداختند، حضرت صالح (ع) در آن جا حاضر شده بود، آن گاه آنها به صالح (ع) گفتند: «آن چه تقاضا داری از بتها بخواه.»
صالح (ع) اشاره به بت بزرگ کرد و به حاضران گفت: «نام این بت چیست؟!» گفتند: «فلان!» صالح به آن بت بزرگ خطاب کرد و گفت: «تقاضای مرا برآور.» ولی بت جوابی نداد. صالح به قوم گفت: «پس چرا این بت جواب مرا نمی‎دهد؟»
گفتند: «از بت دیگر، تقاضایت را بخواه.»
صالح، متوجه بت دیگر شد، و تقاضای خود را درخواست کرد، ولی جوابی نشنید.
قوم ثمود به بتها رو کردند و گفتند: «چرا جواب صالح (ع) را نمی‎دهید؟»
سپس (قوم ثمود به عقیده خودشان برای جلب عواطف بتها) برهنه شدند و در میان خاک زمین در برابر بتها غلطیدند، و خاک را بر سرشان می‎ریختند، و به بتهای خود گفتند: «اگر امروز به تقاضای صالح جواب ندهید، همه ما رسوا و مفتضح می‎شویم»، آن گاه صالح را خواستند و گفتند: «اکنون تقاضای خود را از بتها بخواه» صالح تقاضای خود را از آنها خواست، ولی جوابی نشنید. صالح به قوم فرمود: «ساعات اول روز، گذشت و خدایان شما، به تقاضای من جواب ندادند، اکنون نوبت شما است که تقاضای خود را از من بخواهید، تا از درگاه خداوند بخواهم و همین ساعت، تقاضای شما را بر آورد.» هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود، سخن صالح (ع) را پذیرفتند، و گفتند: «ای صالح! ما تقاضای خود را به تو می‎گوییم، اگر پروردگار تو تقاضای ما را برآورد، تو را به پیامبری می‎پذیریم و از تو پیروی می‎کنیم، و با همه مردم شهر با تو تبعیت می‎نماییم.»
صالح: «آن چه می‎خواهید تقاضا کنید.»
قوم ثمود: «با ما به این کوه (که در اینجا پیداست) بیا.» حضرت صالح (ع) با آن هفتاد نفر به بالای آن کوه رفتند. در این هنگام، آن هفتاد نفر به صالح (ع) گفتند: «ای صالح! از خدا بخواه! تا در همین لحظه شتر سرخ رنگی که پر رنگ و پر پشم است و بچه ده ماهه در رحم دارد، و عرض قامتش به اندازه یک میل می‎باشد، از همین کوه، خارج سازد.»
صالح گفت: «تقاضای شما برای من بسیار عظیم است، ولی برای خدایم، آسان می‎باشد.» همان دم صالح (ع) به درگاه خدا متوجه شد و عرض کرد: «در همین مکان شتری چنین و چنان خارج کن.» ناگاه همه حاضران دیدند کوه شکافته شد، به گونه‎ای که نزدیک بود از شدت صدای آن، عقل‎های حاضران از سرشان بپرد، سپس آن کوه مانند زنی که درد زایمان گرفته باشد مضطرب و نالان گردید، و نخست سر آن شتر از شکم زمین کوه بیرون آمد، هنوز گردنش بیرون نیامده بود که آن چه از دهانش بیرون آمده بود، فرو برد، و سپس سایر اعضای پیکر آن شتر بیرون آمد، و روی دست و پایش به طور استوار بر زمین ایستاد.
وقتی که قوم ثمود، این معجزه عظیم را دیدند، به صالح گفتند: «خدای تو چقدر سریع، تقاضایت را اجابت کرد، از خدایت بخواه، بچه‎اش را نیز برای ما خارج سازد.» صالح، همین تقاضا را از خدا نمود.
ناگاه آن شتر، بچه‎اش را انداخت، و بچه آن، در کنارش به جنب و جوش در آمد. صالح (ع) در این هنگام به آن هفتاد نفر خطاب کرد و گفت: «آیا دیگر تقاضایی دارید؟» گفتند: «نه، بیا با هم نزد قوم خود برویم، و آن چه دیدیم به آنها خبر دهیم، تا آنها به تو ایمان بیاورند.»
صالح (ع) همراه آن هفتاد نفر به سوی قوم ثمود، حرکت کردند، ولی هنوز به قوم نرسیده بودند که 64 نفر از آنها مرتد شدند و گفتند: «آن چه دیدیم سحر و جادو و دروغ بود.» وقتی که به قوم رسیدند، آن شش نفر باقیمانده، گواهی دادند که: «آن چه دیدیم حق است»، ولی قوم سخن آنها را نپذیرفتند، و اعجاز صالح (ع) را به عنوان جادو و دروغ پنداشتند، عجیب آن که یکی از آن شش نفر نیز شک کرد و به گمراهان پیوست، و همان شخص (به نام «قدار») آن شتر را پی کرد و کشت.
عیاشی نیز در تفسیر خود از امام باقر (ع) ماجرا را به همین شکل بیان نموده است.

شتر عجیب، معجزه بزرگ حضرت صالح (ع)

در قرآن هفت بار سخن از این شتر با واژه «ناقه» (شتر ماده) آمده است، آفرینش و شیوه زندگی و اوصاف این ناقه از عجائب خلقت است، کوتاه سخن آن که قوم ثمود با کمال گستاخی به صالح (ع) گفتند: «تو از افسون شدگان هستی و عقلت را از دست داده‎ای، تو مانند ما بشر هستی، اگر راست می‎گویی معجزه و نشانه‎ای بیاور.» (شعراء/ 153- 154) و چنان که گفته شد، حضرت صالح (ع) به قوم سرکش خود پیشنهاد کرد که من دارای معجزه هستم و همین معجزه نشانه صدق و راستی من است، و به شما پیشنهاد می‎کنم که هر تقاضایی دارید از من بخواهید تا من از خدای خود بخواهم و آن تقاضا تحقق یابد. نمایندگان قوم ثمود که «هفتاد نفر» از برگزیدگان آنها بودند، صالح (ع) را کنار کوهی بردند و گفتند: «تقاضای ما این است که از خدا بخواه در کنار همین کوه ناگهان شتری را که بسیار بزرگ و سرخ پر رنگ و دارای بچه ده ماهه در رحم باشد، همین لحظه از دل کوه بیرون آید.»
صالح تقاضای آنها را پذیرفت و ناگاه حاضران دیدند کوه شکافته شد، و شتری عظیم ازدل آن بیرون آمد، و دارای همه آن ویژگی‎هایی بود که آنها می‎خواستند.
بعضی نوشته‎اند این ناقه از میان همان سنگی که قوم ثمود آن را تعظیم می‎کردند، و در مقابلش قربانیها می‎نمودند، به اذن خدا و شفاعت حضرت صالح (ع) بیرون جهید، هنگامی که آن سنگ شکافته شد، صدای بسیار بلند و وحشت انگیزی که نزدیک بود عقل‎ها را از سر خارج سازد برخاست، و کوه به لرزه در آمد، نخست سر شتر از میان سنگ بیرون آمد و سپس به تدریج بقیه اعضای او، تا این که تمام پیکر شتر خارج شد، و روی زمین ایستاد. بت پرستان قوم ثمود که انتظار آن را نداشتند تا به این زودی معجزه صالح (ع) آشکار گردد، شگفت زده گفتند: «از خدا بخواه که بچه شتر را نیز از رحمش بیرون آورد.»
حضرت صالح از خدا خواست، در همان لحظه بچه آن ناقه از رحم او جدا شد، و به دور مادرش گردش کرد. به این ترتیب، حضرت صالح (ع) معجزه صدق پیامبری خود را به طور کامل به آنها نشان داد. در این هنگام آنها چاره‎ای جز این ندیدند که ایمان بیاورند، اظهار ایمان کردند و تصمیم گرفتند تا نزد قوم خود رفته و معجزه حضرت صالح (ع) را به آنها خبر دهند و آنان را به سوی ایمان دعوت کنند، ولی 64 نفر از آنها در مسیر راه مرتد شدند، و یک نفر نیز در شک و تردید افتاد، و در نتیجه تنها پنج نفر در ایمان خود پابرجا باقی ماندند. ناقه صالح دارای ویژگی‎هایی بود، که هر کدام از آنها می‎توانست قلوب مردم را جذب کند و باعث ایمان آنها به حضرت صالح شود، از این رو مخالفان سعی داشتند این معجزه را نابود کنند.
خداوند به صالح (ع) وحی کرد که: «ما ناقه را برای امتحان و آزمایش قوم می‎فرستیم، و به مردم خبر ده که آب شهر باید در میان آنها تقسیم شود، یک روز از برای ناقه، و یک روز برای اهالی شهر باشد. و هر کدام از آنها باید در نوبت خود حضور یابد، و دیگری مزاحم او نشود.» (قمر/ 27- 28) مردم آب شهر را نوبت بندی کردند، یک روز نوبت ناقه بود که همه آب را می‎آشامید، و روز دیگر نوبت مردم که از آن آب استفاده کنند. حضرت صالح (ع) به قوم ثمود چنین فرمود: «ای قوم من! خدا را بپرستید که جز او معبودی برای شما نیست، دلیل روشنی از طرف پروردگار برای شما آمده است، و آن این ناقه الهی است، که برای شما معجزه‎ای بزرگ است، این ناقه را به حال خود بگذارید که در سرزمین خدا (از علفهای بیابان) بخورد، و به آن آزار نرسانید.»
خداوند در سوره هود، ماجرای ناقه حضرت صالح (ع) و همچنین اتفاقاتی که بعد از پدیدار شدن ناقه درمیان قوم ثمود افتاد مطرح می کند «و یا قوم هذه ناقة الله لکم آیة و یا قوم هذه ناقة الله لکم آیة فذروها تأکل فی أرض الله و لا تمسوها بسوء فیأخذکم عذاب قریب* فعقروها فقال تمتعوا فی دارکم ثلاثة أیام ذلک وعد غیر مکذوب؛ ای قوم من! این ناقه خداوند است که برای شما دلیل و نشانه ای است بگذارید در زمین خدا به چرا مشغول شود و هیچگونه آزاری به آن نرسانید که بزودی عذاب خدا شما را فرو خواهد گرفت. (اما) آنها آن را از پای در آوردند و او به آنها گفت (مهلت شما تمام شده) سه روز در خانه هاتان متمتع گردید (و بعد از آن عذاب الهی فرا خواهد رسید) این وعده ای است که دروغ نخواهد بود.» (هود/ 64- 65)
" ناقه" در لغت به معنی شتر ماده است، در آیه فوق و بعضی دیگر از آیات قرآن، اضافه به "الله" شده است و این نشان می دهد که این ناقه ویژگیهایی داشته و با توجه به اینکه در آیه فوق به عنوان آیه و نشانه الهی و دلیل حقانیت ذکر شده است، روشن می شود که این ناقه یک ناقه معمولی نبود و از جهت یا جهاتی خارق العاده بوده است.ولی در آیات قرآن این مساله به طور مشروح نیامده است که ویژگیهای این ناقه چه بوده است؟ همین اندازه می دانیم یک شتر عادی و معمولی نبوده است. تنها چیزی که در دو مورد از قرآن آمده این است که صالح در مورد این ناقه به قوم خود اعلام کرد که آب آن منطقه باید سهم بندی شود، یک روز سهم ناقه و یک روز سهم مردم باشد «هذه ناقة لها شرب و لکم شرب یوم معلوم؛ گفت: این ماده شتری است که یک روز نوبت آب حق او، و یک روز معین حق شماست.» (شعراء/ 155)
در سوره شمس نیز اشاره مختصری به این امر آمده است، آنجا که می فرماید «فقال لهم رسول الله ناقة الله و سقیاها؛ پس پیامبر خدا به آنها گفت ناقه خدا را با آب خوردنش (آزاد) گذارید.» (شمس/ 13) ولی کاملا مشخص نشده که این تقسیم آب چگونه خارق العاده بوده، یک احتمال این است که آن حیوان آب فراوانی می خورده بگونه ای که تمام آب چشمه را به خود اختصاص می داده، احتمال دیگر آن است که به هنگامی که آن حیوان وارد آبشخور می شده حیوانات دیگر جرئت ورود به محل آب را نداشتند! اما چگونه این حیوان از تمام آب می توانسته استفاده کند این احتمال هست که آب آن قریه کم بوده، مانند آب قریه هایی که چشمه کوچکی بیش ندارند و مجبورند آب را در تمام شبانه روز در یک گودال مهار کنند تا مقداری از آن جمع شود و قابل استفاده گردد.
ولی از طرفی از پاره ای از آیات سوره شعراء استفاده می شود که قوم ثمود در منطقه کم آبی زندگی نداشتند، بلکه دارای باغها و چشمه سارها و زراعتها و نخلستانها بودند «أ تترکون فی ما هاهنا آمنین* فی جنات و عیون* و زروع و نخل طلعها هضیم؛ آيا شما را در آنچه اينجا داريد آسوده رها مى ‏كنند در باغها و در كنار چشمه ‏ساران و كشتزارها و خرمابنانى كه شكوفه ‏هايشان لطيف است.» (شعراء/ 146- 148)
به هر حال قرآن این مساله را در مورد ناقه صالح به طور سربسته و اجمال بیان کرده است. ولی در بعضی از روایات که از طرق شیعه و اهل تسنن نیز نقل شده می خوانیم که از عجائب آفرینش این ناقه آن بوده که از دل کوه بیرون آمد و خصوصیات دیگری نیز برای آن نقل شده است.
در جای دیگری خدای سبحان درباره ی خصوص شتر فرموده است: «افلا ینظرون الی الابل کیف خلقت؛ آیا به کیفیت آفرینش شتر نمی نگرند که چگونه آفریده شده و نشانه ی توحید الهی است؟» (غاشیة/ 17) اما بعضی از اشیا که آفرینش آنها واسطه ی کمتری دارد و از حرمت بیشتری برخوردار است، به نحو خاص به خداوند استناد دارد، اما شتر صالح خصوصیتی دارد که در دیگر شترها نیست. از این جهت حضرت صالح می گوید: این "ناقة الله" است. خداوند می فرماید: «انا مرسلوا الناقة فتنة لهم؛ این ناقه را به صورت پیک خاص فرستادیم و او رسالت ما را بر عهده دارد.» (قمر/ 27) تنها مسأله خلقت مطرح نیست، زیرا خداوند همه ی حیوانات را خلق کرده است، اما رسالت، مستقیم بر عهده آنها نیست، ولی درباره ی ناقه صالح می فرماید: «انا مرسلوا الناقة فتنة لهم؛ ما این ناقه را برای آزمایش اینها ارسال کردیم.» و از این جهت که به خدا استناد دارد، گرامی است واین علامت و نشانه ی خاص، معجزه است: کاری به این ناقه نداشته باشید و اگر برخورد بدی با او داشتید عذابی دردناک شما را خواهد گرفت: «فذروها تأکل فی ارض الله ولا تمسوها بسوء فیأخذکم عذاب قریب؛ اى قوم من اين ماده ‏شتر خداست كه براى شما پديده ‏اى شگرف است پس بگذاريد او در زمين خدا بخورد و آسيبش مرسانيد كه شما را عذابى زودرس فرو مى‏ گيرد.» (هود/ 64)
به هر حال با تمام تاکیدهایی که این پیامبر بزرگ یعنی صالح درباره آن ناقه کرده بود آنها سرانجام تصمیم گرفتند، ناقه را از بین ببرند چرا که وجود آن با خارق عاداتی که داشت باعث بیدار شدن مردم و گرایش به صالح می شد، لذا گروهی از سرکشان قوم ثمود که نفوذ دعوت صالح را مزاحم منافع خویش می دیدند، و هرگز مایل به بیدار شدن مردم نبودند، چرا که با بیدار شدن خلق خدا پایه های استعمار و استثمارشان فرو می ریخت، توطئه ای برای از میان بردن ناقه چیدند و گروهی برای این کار مامور شدند و سرانجام یکی از آنها بر ناقه تاخت و با ضربه یا ضرباتی که بر آن وارد کرد آن را از پای در آورده (فعقروها). "عقروها" از ماده "عقر" (بر وزن ظلم) به معنی اصل و اساس و ریشه چیزی است و عقرت البعیر یعنی شتر را سر بریدم و نحر کردم، و چون کشتن شتر سبب می شود که از اصل، وجودش برچیده شود این ماده در این معنی به کار رفته است، گاهی به جای نحر کردن پی کردن شتر و یا دست و پای آن را قطع نمودن، تفسیر کرده اند که در واقع همه آنها به یک چیز باز می گردد و نتیجه اش یکی است.

ماجرای شتر صالح (ع) در روایات

در کافی با ذکر سند از ابی بصیر روایت کرده که گفت من به امام صادق (ع) عرضه داشتم: آیه شریفه «کذبت ثمود بالنذر* فقالوا ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفی ضلال و سعر؛ قوم ثمود بیم رسانان را تکذیب کردند. پس گفتند: آیا بشری یکه و تنها از خودمان را پیروی کنیم؟ در این صورت ما واقعا در گمراهی و جنون خواهیم بود.» (قمر/ 23- 24) به کجای داستان ثمود نظر دارد؟
فرمود این آیه راجع به این است که قوم ثمود، صالح (ع) را تکذیب کردند و خدای تعالی هرگز هیچ قومی را هلاک نکرد مگر بعد از آنکه قبل از آن پیغمبرانی برای آنان مبعوث نمود و حجت را به وسیله احتجاج آن رسولان بر آن قوم تمام نمود. قوم ثمود نیز از این سنت مستثناء نبودند، خدای عز و جل حضرت صالح (ع) را بر آنان مبعوث کرد و این قوم دعوتش را اجابت نکرده بر او شوریدند و گفتند: «ما ابدا به تو ایمان نمی آوریم مگر بعد از آنکه از شکم این صخره، ماده شتری حامله بر ایمان در آوری.» و به قسمتی از کوه و یا به صخره ای که صماء بود (سنگ بسیار سخت) اشاره کردند، جناب صالح (ع) نیز بر طبق خواسته آنها معجزه ای کرد و ماده شتر آبستنی را از آن صخره بیرون آورد.
خدای تعالی سپس به صالح وحی فرستاد که به قوم ثمود بگو: «خدای تعالی آب محل را بین شما و این ناقه تقسیم کرد، یک روز شما از آن بنوشید و روز دیگر این ناقه را رها کنید تا از آن استفاده کند.» و روزی که نوبت ناقه بود آن حیوان آب را می نوشید. و بلافاصله به صورت شیر تحویل می داد و هیچ صغیر و کبیری نمی ماند که در آن روز از شیر آن ننوشد و چون شب تمام می شد صبح کنار آن آب می رفتند و آن روز را از آن آب استفاده می کردند و شتر هیچ از آن نمی نوشید.
مدتی که خدا مقدار آن را می داند، بدین منوال گذراندند و بار دیگر سر به طغیان برداشته، دشمنی با خدا را آغاز کردند، نزد یکدیگر می شدند که بیایید این ناقه را بکشیم و چهار پایش را قطع کنیم تا از شر او راحت بشویم، چون ما حاضر نیستیم آب محل یک روز مال او باشد و یک روز از آن ما، آنگاه گفتند: «کیست که کشتن او را به گردن بگیرد و هر چه دوست دارد مزد دریافت کند؟» مردی احمر (سرخ روی) و اشقر (مو خرمایی) و ازرق (کبود چشم) که از زنا متولد شده و کسی پدری برایش نمی شناخت به نام «قدار» که شقیی از اشقیاء بود و در نزد قوم ثمود معروف به شقاوت و شئامت بود، داوطلب شد این کار را انجام دهد، مردم هم مزدی برایش معین کردند.
همین که ماده شتر متوجه آب شد، «قدار» مهلتش داد تا آبش را بنوشد، حیوان بعد از آنکه سیراب شد و برگشت «قدار» که در سر راهش کمین کرده بود برخاست و شمشیرش را به جانب آن ناقه فرود آورد ولی کارگر نیفتاد، بار دیگر فرود آورد و او را به قتل رساند، ناقه به پهلو به زمین افتاد و بچه اش فرار کرد و به بالای کوه رفت و سر خود را به سوی آسمان بلند کرد و سه بار فریاد بر آورد.قوم ثمود از ماجرا خبردار شدند همه سلاحها را برگرفتند و کسی از آن قوم نماند که ضربتی به آن حیوان نزند و آنگاه گوشت او را بین خود تقسیم کردند و هیچ صغیر و کبیری از آنان نماند که از گوشت آن حیوان نخورده باشد. صالح چون این را دید به سوی آنان رفت و گفت: «ای مردم! انگیزه شما در این کار چه بود و چرا چنین کردید و چرا امر پروردگارتان را عصیان نمودید؟»
آنگاه خدای تعالی به وی وحی کرد که «قوم تو طغیان کردند و از در ستمکاری ناقه ای را که خدای تعالی به سوی آنان مبعوث کرده بود تا حجتی علیه آنان باشد، کشتند با اینکه آن حیوان هیچ ضرری به حال آنان نداشت و در مقابل، عظیم ترین منفعت را داشت، به آنان بگو که من عذابی به سوی آنان خواهم فرستاد و سه روز بیشتر مهلت ندارند اگر توبه کردند و به سوی من بازگشتند من توبه آنان را می پذیرم و از رسیدن عذاب جلوگیری می کنم و اگر همچنان به طغیان خود ادامه دهند و توبه نکنند و به سوی من باز نگردند عذابم را در روز سوم خواهم فرستاد.»
صالح نزد آنان آمد و فرمود: «ای قوم! من از طرف پروردگارتان پیامی برایتان آورده ام، پروردگارتان می گوید، اگر از طغیان و عصیان خود توبه کنید و به سوی من بازگشته، از من طلب مغفرت کنید شما را می آمرزم و من نیز به رحمت خود به سوی شما برمی گردم و توبه شما را می پذیرم.» همین که صالح این پیام را رساند عکس العملی زشت تر از قبل از خود نشان داده و سخنانی خبیث تر و ناهنجارتر از آنچه تا کنون می گفتند به زبان آوردند، گفتند: «یا صالح ائتنا بما تعدنا ان کنت من المرسلین؛ گفتند اى صالح اگر از پيامبرانى آنچه را به ما وعده مى‏دهى براى ما بياور.» (اعراف/ 77)
صالح فرمود: «شما فردا صبح رویتان زرد می شود و روز دوم سرخ می گردد و روز سوم سیاه می شود.» و همین طور شد، در اول فردای آن روز رخساره ها زرد شد، نزد یکدیگر شده و گفتند که اینک آنچه صالح گفته بود تحقق یافت، طاغیان قوم گفتند: «ما به هیچ وجه به سخنان صالح گوش نمی دهیم و آن را قبول نمی کنیم هر چند که آن بلایی که او را از پیش خبر داده عظیم باشد.» روز دوم صورتهایشان گلگون شد باز نزد یکدیگر رفته و گفتند که «ای مردم، آنچه صالح گفته بود فرا رسید!» این بار نیز سرکشان قوم گفتند: «اگر همه ما هلاک شویم حاضر نیستیم سخنان صالح را پذیرفته، دست از خدایان خود برداریم، خدایانی که پدران ما آنها را می پرستیدند.»
در نتیجه توبه نکردند و از کفر و عصیان برنگشتند به ناچار همین که روز سوم فرا رسید چهره هایشان سیاه شد باز نزد یکدیگر شدند و گفتند: «ای مردم! عذابی که صالح گفته بود فرا رسید و دارد شما را می گیرد.» سرکشان قوم گفتند: «آری آنچه صالح گفته بود ما را فرا گرفت.» نیمه شب، جبرئیل به سراغشان آمد و نهیبی بر آنان زد که از آن نهیب و صدا پرده گوشهایشان پاره شد و دلهایشان چاک و جگرهایشان متورم شد و چون یقین کرده بودند که عذاب نازل خواهد شد در آن سه روز کفن و حنوط خود را به تن کرده بودند و چیزی نگذشت که همه آنان در یک لحظه و در یک چشم برهم زدن هلاک شدند، چه صغیرشان و چه کبیرشان حتی چهارپایان و گوسفندانشان مردند و خدای تعالی آنچه جاندار در آن قوم بود هلاک کرد و فردای آن شب در خانه ها و بسترها مرده بودند، خدای تعالی آتشی با صیحه ای از آسمان نازل کرد تا همه را سوزانید، این بود سرگذشت قوم ثمود.
نباید در این حدیث به خاطر اینکه مشتمل بر اموری خارق العاده است از قبیل اینکه همه جمعیت از شیر ناقه مزبور می نوشیدند و اینکه همه آن جمعیت روز به روز رنگ رخسارشان تغییر می کرد اشکال کرد، برای اینکه اصل پیدایش آن ناقه به صورت اعجاز بوده و قرآن عزیز به معجزه بودن آن تصریح کرده و نیز فرموده که: آب محل در یک روز اختصاص به آن حیوان داشته و روز دیگر مردم از آب استفاده می کردند و وقتی اصل یک پدیده ای عنوان معجزه داشته باشد دیگر جا ندارد که در فروعات و جزئیات آن اشکال کرد. و اما اینکه حدیث، صیحه و نهیب را از جبرئیل دانسته منافات با دلیلی ندارد که گفته است: صیحه آسمانی بوده که با صدای خود آنها را کشته و با آتش خود سوزانده، برای اینکه هیچ مانعی نیست از اینکه حادثه ای از حوادث خارق العاده عالم و یا حادثه جاری بر عالم را به فرشته ای روحانی نسبت داد با اینکه فرشته در مجرای صدور آن حادثه قرار داشته، همچنانکه سایر حوادث عالم از قبیل مرگ و زندگی و رزق و امثال آن نیز به فرشتگانی که در آن امور دخالت دارند نسبت داده می شود و اینکه امام صادق (ع) فرمود: «قوم ثمود در این سه روزه کفن و حنوط خود را پوشیده بودند.» گویا خواسته است به طور کنایه بفرماید که آماده مرگ شده بودند.
در بعضی از روایات درباره خصوصیات ناقه صالح آمده که آنقدر درشت هیکل بود که فاصله بین دو پهلویش یک میل بوده. (و میل به گفته صاحب المنجد مقدار معینی ندارد، بعضی آن را به یک چشم انداز معنا کرده اند و بعضی به چهار هزار ذراع که حدود دو کیلومتر می شود) و همین مطلب از اموری است که روایت را ضعیف و موهون می کند البته نه برای اینکه چنین چیزی ممتنع الوقوع است (چون این محذور قابل دفع است و ممکن است در دفع آن گفته شود: حیوانی که اصل پیدایشش به معجزه بوده، خصوصیاتش نیز معجزه است) بلکه از این جهت که (در خود روایات آمده که مردم از شیر آن می نوشیدند و حیوانی که بین دو پهلویش دو کیلومتر فاصله باشد باید ارتفاع شکم و پستانش به سه کیلومتر برسد) چنین حیوانی با در نظر گرفتن تناسب اعضایش باید بلندی کوهانش از زمین شش ‍ کیلومتر باشد و با این حال دیگر نمی توان تصور کرد که کسی بتواند او را با شمشیر به قتل برساند، درست است که حیوان به معجزه پدید آمده ولی قاتل آن دیگر بطور قطع صاحب معجزه نبوده، بله با همه این احوال جمله «لها شرب یوم و لکم شرب یوم؛ یک روز آب محل از آن شتر و یک روز برای شما» خالی از اشاره و بلکه خالی از دلالت بر این معنا نیست که ناقه مزبور جثه ای بسیار بزرگ داشته است.
ثقة الاسلام کلینی (ره) در روضه کافی از امام صادق (ع) روایت کرده که قوم ثمود سنگی داشتند که آن را پرستش ‍ می کردند و سالی یک روز در کنار آن جمع می شدند و برایش قربانی می کردند و چون صالح به سوی آن ها مبعوث شد بدو گفتند: «اگر راست می گویی، از خدای خویش بخواه تا از این سنگ سخت، ماده شتری ده ماهه برای ما بیرون بیاورد.» صالح نیز ای خدا خواست و ماده شتر با همان ویژگی هایی که خواسته بودند، از سنگ خارج شد. در این وقت خدای تبارک و تعالی به صالح وحی فرمود: «به این ها بگو که خداوند مقرر فرموده که آب (این قریه) یک روز از آن شتر باشد و یک روز از شما!» (شعراء/ 155) و هرروز که نوبت شتر بود، آب را می خورد و به جای آن به همه مردم شیر می داد و هیچ کوچک و بزرگی نبود که در آن روز از شیر آن شتر می خورد و چون روز دیگر می شد، مردم از آب استفاده می کردند و شتر آب نمی خورد. در حدیث علی بن ابراهیم است که چون روز دیگر می شد، (یعنی روزی که نوبت شتر نبود) آن ماده شتر می آمد و در وسط روستای آن ها می ایستاد و مردم هر اندازه شیر می خواستند از آن شتر می دوشیدند و می بردند.
طبرسی (ره) فرمود: «روزی که آبشخور شتر بود، آن شتر می آمد و سر به آب می گذارد و بلند نمی کرد تا هر چه آب بود همه را می خورد، سپس سرش را بلند می کرد و پاهای خود را باز می کرد. مردم می آمدند و هر چه شیر می خواستند می دوشیدند و می خوردند، سپس ظرف ها را می آوردند و هم چنان شیر در آن ظرف ها دوشیده و همه را پرمی کردند که دیگر ظرف خالی باقی نمی ماند. راستی که معجزه ای عجیب و حیوانی شگفت انگیز بود. حضرت صالح فقط به آن ها گوشزد کرد: ای مردم! این شتر خداست که شما را در آن نشانه و معجزه ای است و خداوند آن را برای شما معجزه قرار داده و دلیلی بر صدق نبوت و دعوی من قرار داده است. او را به حال خود واگذارید تا در زمین خدا بچرد و گیاه و علف بخورد و آسیبی بدو نرسانید که عذاب زودرس شما را فراخواهد گرفت. (هود/ 64) با این که صالح آن مردم را از آسیب رساندن بدان ناقه برحذر داشت و عذاب خدا را گوش زد کرد و از آن گذشته، وجود آن حیوان برای آن ها نعمت بزرگ بود و معجزه عجیبی به شمار می رفت، اما هیچ یک از این ها نتوانست جلوی دشمنان صالح را بگیرد و سرانجام شتر را پی کردند و به عذاب الهی دچار گشتند.»

سبب کشتن ناقه صالح

در این که سبب این کار آن ها چه بود که ناقه صالح را کشتند، اختلاف نظر است. در حدیثی که کلینی (ره) در روضه کافی روایت کرده و ما قسمتی از آن را قبل از این برای شما نقل کردیم، امام صادق (ع) فرمود: «مدتی بدین حال بودند و شتر هم چنان با آن ها می زیست تا این که سرکشی بر خدا را آغاز کردند و به هم گفتند که ب«یایید تا این شتر را بکشیم و از شرش آسوده شویم، زیرا ما نمی توانیم تحمل کنیم که یک روز آب نوبت او باشد و روز دیگر نوبت ما.» به این دلیل تصمیم گرفتند آن حیوان را بکشند و گفتند که «هر کس این کار را قبول کند، هر چه مزد خواست به او می دهیم.» تا این که مردی سرخ رو و کبود چشم به نام قدار که حرام زاده بود و پدرش معلوم نبود، نزد آن ها آمد و آمادگی خود را برای این کار اعلام داشت و مزدی برای او تعیین کردند.»
ابن اثیر در کامل گفته است: «خدای تعالی به صالح وحی کرد که در آینده نزدیکی قوم تو شتر را خواهند کشت.» صالح مطلب را به آن ها گفت و آن ها به او گفتند که ما هرگز این کار نخواهیم کرد. صالح فرمود: «اگر شما هم نکنید، فرزندی از شما به وجود خواهد آمد که او این کار را انجام می دهد.» آن ها پرسیدند: «نشانه آن شخص چیست که به خدا سوگند اگر ما او را بیابیم، به قتل می رسانیم.» فرمود: «پسری است سرخ رو و کبود چشم و سرخ مو.» از قضا در بین بزرگان روستا، یکی از آن ها پسری داشت که زن نگرفته بود و دیگری دختری داشت که همسر نداشت. آن دو تصمیم گرفتند آن پسر و دختر را به ازدواج یکدیگر در آوردند و چون ازدواج کردند، همان سال پسری که صالح خبر داده بود به دنیا آمد. از آن سو مردم قابله هایی انتخاب کرده و مأمورانی هم به همراه آن ها گمارده بودند تا هر وقت چنین پسری به دنیا آمد، به آن ها خبر دهند.
وقتی مولود مزبور از همان زن و شوهر به دنیا آمد، زنان فریاد زدند که این همان پسری است که صالح پیغمبر خبر داد. مأموران خواستند آن فرزند را از آن ها بگیرند، ولی آن دو پیرمرد که جد آن مولود بودند، مانع این کار شده و گفتند: «هرگاه صالح خواست، ما او را به قتل می رسانیم.» قبل از این ماجرا، نه نفر از مردم آن قریه نیز فرزندانی پیدا کرده بودند و از ترس که مبادا آن ها کشنده ناقه صالح باشند، بچه های خود را کشته بودند، اما پس از این که آن ها را به قتل رساندند، از کار خود پشیمان شده و کینه صالح را به دل گرفتند و در صدد قتل آن حضرت برآمدند و دست به فساد و تبه کاری زدند.
مرحوم طبرسی در مجمع البیان از سدی نقل کرده که او گفته است: «وقتی که قدار بزرگ شد، روزی با دوستان خود در جایی نشسته و می خواستند شراب بخورند، و بدین منظور قدری آب طلبیدند که در شراب بریزند، ولی آب نبود، چون آن روز، آبشخور ناقه صالح بود و آن حیوان آب ها را خورده بود. این وضع بر آن ها دشوار آمد. قدار گفت: مایلید تا من این شتر را بکشم؟ آن ها گفتند: آری. بدین ترتیب مقدمات قتل ناقه فراهم شد.»
کعب نقل کرده که سبب پی کردن ناقه صالح ان شد که زنی میان ثمود بود به نام ملکاء و این زن بر آن مردم ریاست داشت. هنگامی که مردم متوجه حضرت صالح شدند و او را به بزرگی شناختند، حسد آن زن تحریک شد و در صدد قتل آن حضرت و پی کردن ناقه برآمد. از آن سو میان ثمود زن زیبایی بود به نام قطام که معشوقه قدار بن سالف بود و زن زیبای دیگری به نام قبال که معشوقه شخصی به نام مصدع. قدار و مصدع هر شب نزد آن دو می رفتند و شراب می نوشیدند و به عیش و عشرت می پرداختند. ملکاء به قطام و قبال گفت: «اگر امشب قدار و مصدع نزد شما آمدند، تن به معاشرت به آن دو نداده و اطاعتشان نکنید و به آن ها بگویید که ملکاء از صالح و ناقه او غمگین است و تا آن شتر را نکشید، ما حاضر به کامروا ساختن شما نخواهیم شد.» همین ماجرا سبب شد که آن دو در صدد کشتن ناقه برآیند و این کار را انجام دهند. آلوسی در تفسیر خود گفته است: «حیوانات قوم ثمود هرگاه شتر را می دیدند، می گریختند و از ترس رمی می کردند. هنگام تابستان، آن شتر از دره بیرون می آمد و حیوانات دیگر می گریختند و به سوی دره سرازیر می شدند و در زمستان، به طرف دره می آمد و حیوانات دیگر از دره بیرون می رفتند. و فرار می کردند همین امر سبب شد که مردم در صدد قتل آن شتر برآیند و حیوانات خود را از آن شتر آسوده سازند.
میان آن ها دو زن ثروتمند بودند که مال و شتر زیادی داشتند: یکی به نام صدوق که خود را به مردی به نام مصدع تسلیم کرد، به شرط آن که ناقه را پی کند و دیگری زنی بود به نام عنیزه که دختران زیبایی داشت و حاضر شد یکی از آن دخترها را به قداربن سالف بدهد، مشروط بر این که شتر را بکشد. قدار و مصدع برای کام جویی از آنها کشتن شتر را به عهده گرفتند و هفت مرد دیگر را نیز با خود هم دست کرده و ناقه را پی کردند.»
به هر طریق، خداوند برای آزمایش آن مردم، طبق درخواست آن ها شتری را با آن ویژگی ها فرستاد، ولی آن ها نتوانستند از نعمت بزرگ الهی بهره مند شوند و آن شتر را کشتند. خداوند در سوره قمر فرموده است: «ما شتر را برای آزمایش ‍ ایشان فرستادیم.» (قمر/ 27)
شیعه و سنی از رسول خدا (ص) روایت کرده اند که فرمود: «شقی ترین مردم در اولین، پی کننده ناقه صالح است و شقی ترین مردم در آخرین، کسی است که علی (ع) را به قتل می رساند.»

پس از کشتن ناقه صالح

با مختصر اختلافی که در کیفیت کشتن ناقه صالح ذکر شده، قدار و مصدع و همدستانشان شتر را پی کردند. بخل، حسد و سایر صفات مذمومی که همیشه منشاء بدبختی های ملت ها بوده، کار خود را کرد و غریزه جنسی هم کمک کرد و راه را برای انجام جنات دیگری در روی زمین هموار ساخت و عشق رسیدن به یک یا چند زن زیبا، مردانی را برای از بین بردن نشانه الهی مصمم ساخت و سرانجام با وسایلی که در آن روزگار در اختیار داشتند، مانند تیر و شمشیر، سر راه شتر کمین کرده و همین که شتر برای خوردن آب می رفت، به وی حمله کردند و هر کدام ضربه ای بدو زده و او را از پای درآوردند. سپس نیزه ای به گلویش زده و نحرش کردند. مردم نیز اجتماع نمودند و گوشتش را تقسیم کردند و طبق روایت کلینی (ره) همگی با قدار در قتل ناقه شرکت کرده و هر کدام ضربتی به آن حیوان زدند.
سپس گوشتش را میان خود تقسیم کردند و کوچک و بزرگی نماند جز آن که از آن گوشت خورد. مطابق بعضی از روایات، بچه اش را نیز کشتند و گوشت او را هم تقسیم کردند، ولی طبق بعضی روایات دیگر، بچه آن شتر همین که مادر خود را در خاک و خون دید، به سوی کوه فرار کرد. وقتی به بالای کوه رسید، ناله ای کرد که دل ها را مضطرب و دگرگون ساخت. در این وقت حضرت صالح پدیدار شد. مردم از هر سو به جانب او دویده و هر کدام گناه را به گردن دیگری انداخته و می گفتند که فلانی شتر را پی کرد و ما گناهی نداریم.


Sources :

  1. حسین عمادزاده- تاریخ انبیاء- صفحه 263

  2. عبد علی بن جمعة العروسی حویزی- تفسیر نور الثقلین- جلد 2 صفحه 48- 49

  3. سید هاشم رسولى محلاتى- تاریخ انبیاء

  4. سایت اندیشه قم- مقاله ماجرای شتر صالح (ع)

  5. حسین فعال عراقی- داستانهای قرآن و تاریخ انبیا در المیزان

  6. ناصر مکارم شیرازی- تفسیر نمونه- جلد 9 صفحه 156- 162

  7. عبدالله جوادی آملی- تفسیر موضوعی قرآن- جلد 6

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/113025