داستان یوسف علیه السلام در روایات (تأویل رویا)

چند روایت درباره رؤیای یوسف (ع)

قمی در تفسیر خود گفته و در روایت ابی الجارود از ابی جعفر (ع) آمده که فرمود: «تأویل این رویا این است که به زودی پادشاه مصر می شود و پدر و مادر و برادرانش بر او وارد می شوند. شمس، مادر یوسف «راحیل» است، و قمر، یعقوب، و یازده ستاره، یازده برادران اویند، وقتی وارد بر او شدند و او را دیدند خدا را از روی شکر سجده کردند، و این سجده برای خدا بود.»
در الدرالمنثور است که ابن منذر از ابن عباس در ذیل جمله «احد عشر کوکبا؛ همانا من در خواب یازده ستاره را با خورشید و ماه دیدم، آنها را دیدم که برای من سجده می کنند.» (یوسف/ 4) آورده که گفت: «این یازده کوکب، برادران وی و شمس مادرش، و قمر پدرش بود، و مادر او «راحیل» یک سوم زیبایی را داشت.»
این دو روایت شمس را به مادر یوسف تفسیر می کنند و قمر را به پدرش، و این خالی از ضعف نیست. و چه بسا روایت شده که آن زنی که با یعقوب وارد مصر شد خاله یوسف بود، نه مادرش، چون مادرش قبلا از دنیا رفته بود، در تورات هم همین طور آمده است. و در تفسیر قمی از امام باقر (ع) روایت آورده که فرمود: «یوسف یازده برادر داشت، و تنها برادری که از یک مادر بودند شخصی به نام «بنیامین» بود.» آنگاه فرمود: «یوسف در سن نه سالگی این خواب را دید و برای پدرش نقل کرد، و پدر سفارش کرد که خواب خود را نقل نکند.» و در بعضی روایات آمده که او در آن روز هفت ساله بوده، در تورات دارد که شانزده ساله بوده ولی بعید است.

روایت امام سجاد (ع) درباره داستان یوسف و علت ابتلای یعقوب به فراق یوسف

در معانی الاخبار به سند خود از ابی حمزه ثمالی روایت کرده که گفت: من با علی بن الحسین (ع) نماز صبح روز جمعه را خواندم. بعد از آنکه از نماز و تسبیح فارغ شد برخاست تا به منزل برود، من هم به دنبالش ‍ برخاستم و در خدمتش بودم حضرت، کنیزش را که سکینه نام داشت، صدا زد و به او فرمود: «از در خانه ام سائلی دست خالی رد نشود، چیزی به او بخورانید، زیرا امروز روز جمعه است.» عرض کردم «آخر همه سائل ها مستحق نیستند.» فرمود: «ای ثابت! آخر می ترسم در میان آنان یکی مستحق باشد، و ما به او چیزی نخورانیم و ردش کنیم، آن وقت بر سر ما اهل بیت بیاید آنچه که بر سر یعقوب و آل یعقوب آمد، به همه آنان طعام بدهید. یعقوب رسمش این بود که هر روز یک قوچ می کشت و آن را صدقه می داد و خود و عیالش هم از آن می خوردند، تا آنکه وقتی سائلی مؤمن و روزه گیر و اهل حقیقت که در نزد خدا منزلتی داشت در شب جمعه ای موقع افطارش از در خانه یعقوب می گذشت، مردی غریب و رهگذر بود، صدا زد که از زیادی غذایتان چیزی به سائل غریب و رهگذر گرسنه بخورانید، مدتی ایستاد و چند نوبت تکرار کرد، ولی حق او را ندادند و گفتارش را باور نکردند. وقتی از غذای اهل خانه مأیوس شد و شب تاریک گشت «انالله» گفت و گریه کرد و شکایت گرسنگی خود را به درگاه خدا برد و تا صبح شکم خود را در دست می فشرد و صبح هم روزه داشت و مشغول حمد خدا بود. یعقوب و آل یعقوب آن شب سیر و با شکم پر خوابیدند، و صبح از خواب برخاستند در حالتی که مقداری طعام از شب قبل مانده بود.»
امام سپس فرمود: «صبح همان شب خداوند به یعقوب وحی فرستاد که تو، ای یعقوب! بنده مرا خوار داشتی، و با همین عملت غضب مرا به سوی خود کشاندی، و خود را مستوجب تأدیب و عقوبت من کردی؛ مستوجب این کردی که بر تو و بر پسرانت بلاء فرستم. ای یعقوب! محبوبترین انبیاء نزد من و محترم ترین آنان آن پیغمبری است که نسبت به مساکین از بندگانم ترحم کند، و ایشان را به خود نزدیک ساخته طعامشان دهد، و برای آنان ملجا و ماوی باشد. ای یعقوب! تو دیشب دم غروب وقتی بنده عبادت گر و کوشای در عبادتم «دمیال» که مردی قانع به اندکی از دنیا است به در خانه ات آمد، و چون موقع افطارش بود شما را صدا زد که سائلی غریب و رهگذری قانعم، شما چیزی به او ندادید او «انا لله» گفت و به گریه درآمد، و به من شکایت آورد، و تا به صبح شکم خالی خود را بغل گرفت و حمد خدا را به جای آورد و برای خشنودی من دوباره صبح نیت روزه کرد، و تو ای یعقوب با فرزندانت همه با شکم سیر به خواب رفتید با اینکه زیادی طعامتان مانده بود.
ای یعقوب! مگر نمی دانستی عقوبت و بلای من نسبت به اولیائم سریع تر است تا دشمنانم؟ آری، به خاطر حسن نظری که نسبت به دوستانم دارم اولیائم را در دنیا گرفتار می کنم (تا کفاره گناهانشان شود) و بر عکس ‍ دشمنانم را وسعت و گشایش می دهم. اینک بدان که به عزتم قسم بر سرت بلائی خواهم آورد و تو و فرزندانت را هدف مصیبتی قرار خواهم داد، و تو را با عقوبت خود تأدیب خواهم کرد، خود را برای بلاء آماده کنید، و به قضای من هم رضا دهید و بر مصائب صبر کنید.»
ابوحمزه ثمالی می گوید: به امام علی بن الحسین (ع) عرض کردم «خدا مرا قربانت گرداند، یوسف چه وقت آن خواب را دید؟» فرمود «در همان شب که یعقوب و آلش شکم پر، و «دمیال» با شکم گرسنه به سر بردند و صبح از خواب برخاسته برای پدر تعریف کرد، یعقوب وقتی خواب یوسف را شنید در اندوه فرو رفت، همچنان اندوهگین بود تا آنکه خدا وحی فرستاد: اینک آماده بلاء باش، یعقوب به یوسف فرمود خواب خود را برای برادران تعریف مکن که من می ترسم بلائی بر سرت بیاورند، ولی یوسف خواب را پنهان نکرد و برای برادران تعریف کرد.»
علی بن الحسین (ع) می فرماید: «ابتدای این بلوا و مصیبت این بود که در دل فرزندانش حسدی تند و تیز پدیدار شد، که وقتی آن خواب را از وی شنیدند بسیار ناراحت شدند و شروع کردند با یکدیگر مشورت کردن و گفتند: «لیوسف و اخوه احب الی ابینا منا و نحن عصبه ان ابانا لفی ضلال مبین اقتلوا یوسف او اطرحوه ارضا یخل لکم وجه ابیکم و تکونوا من بعده قوما صالحین؛ آن گاه که گفتند: یوسف و برادرش نزد پدرمان با آن که ما جمعی نیرومند هستیم محبوب ترند. قطعا پدر ما در گمراهی آشکاری است.» (یوسف/ 8) یعنی توبه می کنید. اینجا بود که گفتند: «یا ابانا ما لک لا تامنا علی یوسف و انا له لناصحون؛ گفتند: ای پدر! تو را چه شده است که ما را بر یوسف امین نمی دانی در حالی که ما قطعا خیرخواه او هستیم؟!» (یوسف/ 11) و او در جوابشان فرمود: «انی لیحزننی ان تذهبوا به و اخاف ان یاکله الذئب و انتم عنه غافلون؛ گفت: این که او را ببرید، سخت مرا اندوهگین می کند و می ترسم از او غافل شوید و گرگ او را بخورد.» (یوسف/ 13)
یعقوب یقین داشت که مقدری برایش تقدیر شده، و به زودی به مصیبتی خواهد رسید، اما می ترسید این بلای خدائی مخصوصا از ناحیه یوسف باشد چون در دل محبت و علاقه شدیدی به وی داشت. ولی قضاء و قدر خدا کار خود را کرد، (و خواستن و نخواستن و ترسیدن و نترسیدن یعقوب اثری نداشت) و یعقوب در دفع بلا کاری نمی توانست بکند. لاجرم یوسف را در شدت بی میلی به دست برادران سپرد، در حالی که تفرس کرده بود که این بلا فقط بر سر یوسف خواهد آمد. فرزندان یعقوب وقتی از خانه بیرون رفتند یعقوب بشتاب خود را به ایشان رسانید و یوسف را بگرفت و به سینه چسبانید، و با وی معانقه نموده سخت بگریست، و به حکم ناچاری دوباره به دست فرزندانش ‍ بداد. فرزندان این بار به عجله رفتند تا مبادا پدر برگردد و یوسف را از دستشان بگیرد، وقتی کاملا دور شدند و از نظر وی دورش ساختند او را به باتلاقی که درخت انبوهی داشت آورده و گفتند او را سر می بریم و زیر این درخت می گذرایم تا شبانگاه طعمه گرگان شود، ولی بزرگترشان گفت: «یوسف را مکشید ولیکن در ته چاهش بیندازید تا مکاریان رهگذر او را گرفته با خود ببرند، اگر می کنید، این کار را بکنید.»
پس او را به کنار چاه آورده و در چاهش انداختند به خیال اینکه در چاه غرق می شود، ولی وقتی در ته چاه قرار گرفت فریاد زد ای دودمان رومین! از قول من پدرم یعقوب را سلام برسانید. وقتی دیدند او غرق نشده به یکدیگر گفتند باید از اینجا کنار نرویم تا زمانی که بفهمیم مرده است. و آن قدر ماندند تا از او مأیوس شدند «و رجعوا الی ابیهم عشاء یبکون قالوا یا ابانا انا ذهبنا نستبق و ترکنا یوسف عند متاعنا فاکله الذئب؛ و چون نزد پدرشان بازگشتند، گفتند: ای پدر! پیمانه [و سهم غله] از ما منع شد. برادرمان را با ما بفرست تا سهم خویش بگیریم، و ما حتما نگهبان او خواهیم بود.» (یوسف/ 63) وقتی یعقوب کلام ایشان را شنید «انا لله» گفت و گریه کرد و به یاد وحی خدای عز و جل افتاد که فرمود «آماده بلاء شو». لاجرم خود را کنترل کرد، و یقین کرد، که بلاء نازل شده، و به ایشان گفت «بل سولت لکم انفسکم امرا» آری او می دانست که خداوند گوشت بدن یوسف را به گرگ نمی دهد، آن هم قبل از آنکه خواب یوسف را به تعبیر برساند.»
ابوحمزه ثمالی می گوید: «حدیث امام سجاد (ع) در اینجا تمام شد، و من برخاستم و به خانه رفتم، چون فردا شد، دوباره شرفیاب شدم و عرض کردم فدایت شوم، دیروز داستان یعقوب و فرزندانش را برایم شرح داده و ناتمام گذاشتی، اینک بفرما برادران یوسف چه کردند؟ و داستان یوسف بعدا چه شد و به کجا انجامید؟»
فرمود: «فرزندان یعقوب بعد از آنکه روز بعد از خواب برخاستند با خود گفتند چه خوبست برویم و سری به چاه بزنیم و ببینیم کار یوسف به کجا انجامیده، آیا مرده و یا هنوز زنده است. وقتی به چاه رسیدند، در کنار چاه قافله ای را دیدند که دلو به چاه می اندازند، و چون دلو را بیرون کشیدند یوسف را بدان آویزان شده دیدند، از دور ناظر بودند که آبکش قافله، مردم قافله را صدا زد که مژده دهید! برده ای از چاه بیرون آوردم. برادران یوسف نزدیک آمده و گفتند: این برده از ما است که دیروز در چاه افتاده بود، امروز آمده ایم او را بیرون آوریم، و به همین بهانه یوسف را از دست قافله گرفتند و به ناحیه ای از بیابان برده بدو گفتند، یا باید اقرار کنی که تو برده مائی و ما تو را بفروشیم، و یا اینکه تو را همینجا به قتل می رسانیم، یوسف گفت مرا مکشید هر چه می خواهید بکنید. لاجرم یوسف را نزد قافله آورده گفتند کیست از شما که این غلام را از ما خریداری کند؟ مردی از ایشان وی را به مبلغ بیست درهم خریدار شد، برادران در حق وی زهد به خرج داده به همین مبلغ اکتفا کردند.
خریدار یوسف او را همه جا با خود برد تا به شهر مصر درآورد و در آنجا به پادشاه مصر بفروخت، و در این باره است که خدای تعالی می فرماید: «و قال الذی اشتریه من مصر لامراته اکرمی مثویه عسی ان ینفعنا او نتخذه ولدا؛ و آن کس از مصر که او را خریده بود به همسرش گفت: جایگاه او را گرامی بدار، شاید به حال ما سودمند باشد یا او را به فرزندی اختیار کنیم.» (یوسف/ 21
ابوحمزه اضافه می کند که «من به حضرت زین العابدین عرض کردم یوسف در آن روز که به چاهش انداختند چندساله بود؟» فرمود: «پسری نه ساله بود.» عرض کردم «در آن روز بین منزل یعقوب و مصر چقدر فاصله بود؟» فرمود: «مسیر دوازده روز راه....»
و در الدرالمنثور است که احمد و بخاری از ابن عمر روایت کرده اند که گفت: «رسول خدا (ص) فرمود: کریم بن کریم بن کریم بن کریم یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم.»
در تفسیر عیاشی از زراره از ابی جعفر (ع) آورده که فرمود: «انبیاء پنج طایفه اند: بعضی از ایشان صدا را می شنود، صدایی که مانند صدای زنجیر است، و از آن مقصود خدا را می فهمند و برای بعضی از ایشان در خواب خبر می آورند مانند یوسف و ابراهیم (ع).» و بعضی از ایشان کسانی هستند که به عیان می بینند. و بعضی از ایشان به قلبشان خبر می رسد و یا به گوششان خوانده می شود. و نیز در همان کتاب از ابی خدیجه از مردی از امام صادق (ع) روایت کرده که فرمود: «یعقوب بدین سبب به داغ فراق یوسف مبتلا شد که گوسفندی چاق کشته بود و یکی از اصحابش به نام «یوم» و یا «قوم» محتاج به غذا بود و آن شب چیزی نیافت که افطار کند و یعقوب از او غفلت کرده و گوسفند را مصرف نمود و به او چیزی نداد، در نتیجه به درد فراق یوسف مبتلا شد. از آن به بعد دیگر همه روزه منادیش فریاد می زد هر که روزه است بیاید سر سفره یعقوب حاضر شود، و این ندا را موقع هر صبح و شام تکرار می کرد.»
در تفسیر قمی می گوید: «و در روایت ابی الجارود از ابی جعفر (ع) آمده که در تفسیر «لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا یشعرون؛ و به او وحی کردیم که قطعا آنها را از این کارشان در حالی که نمی دانند خبرخواهی داد.» (یوسف/ 15) فرموده: یعنی و ایشان نمی دانند که تو یوسفی و برادر ایشانی، و این خبر را جبرئیل به یوسف داد.»
در همان کتاب است که در روایت ابی الجارود آمده که امام (ع) در تفسیر آیه «و جاءوا علی قمیصه بدم کذب؛ و بر پیراهن وی خونی دروغین آوردند.» (یوسف/ 18) فرموده «بزی را روی پیراهن یوسف سر بریدند.» و در امالی شیخ به سند خود آورده که امام (ع) در تفسیر آیه «فصبر جمیل؛ پس اینک صبری نیکو بهتر است.» (یوسف/ 18) فرمود «یعنی بدون شکوی.» این روایت گویا از امام صادق (ع) باشد، چون قبل از این روایت که ما آوردیم روایتی دیگر از امام صادق آورده. و در این معنی نیز روایتی در الدرالمنثور از حیان بن جبله از رسول خدا (ص) آمده است. و در مضامین قبلی روایات دیگری هم هست.

روایت از امام سجاد (ع) درباره داستان یوسف و زلیخا

در معانی الاخبار به سند خود از امام سجاد (ع) روایت کرده که در ضمن حدیثی که صدر آن در بحث روایتی گذشته نقل شد فرمود: «یوسف زیباترین مردم عصر خود بود، و چون به حد جوانی رسید، همسر پادشاه مصر عاشق او شد و او را به سوی خود خواند. او در پاسخش گفت: پناه بر خدا ما از اهل بیتی هستیم که زنا نمی کنند. همسر پادشاه همه درها را به روی او و خودش بست، و گفت: اینک دیگر ترس به خود راه مده، و خود را به روی او انداخت، یوسف برخاست و به سوی در فرار کرد و آن را باز نمود، و عزیزه مصر هم از دنبال تعقیبش نمود و از عقب پیراهنش را کشید و آن را پاره کرد و یوسف با همان پیراهن دریده از چنگ او رها شد. آنگاه در چنین حالی هر دو به شوهر او برخورد نمودند، عزیزه مصر به همسرش ‍ گفت سزای کسی که به ناموس تو تجاوز کند جز زندان و یا شکنجه ای دردناک چه چیز می تواند باشد؟ پادشاه مصر (چون این صحنه را بدید و گفتار زلیخا را بشنید) تصمیم گرفت یوسف را شکنجه دهد.
یوسف گفت: من قصد سوئی به همسر تو نکرده ام، او نسبت به من قصد سوء داشت، اینک از این طفل بپرس تا حقیقت حال را برایت بگوید. در همان لحظه خداوند کودکی را که یکی از بستگان زلیخا بود به منظور شهادت و فصل قضاء به زبان آورد و چنین گفت: ای ملک پیراهن یوسف را وارسی کن، اگر چنانچه از جلو پاره شده او گنهکار است و به ناموس تو طمع کرده، و در صدد تجاوز به او برآمده است، و اگر از پشت سر پاره شده همسرت گنهکار است و او می خواسته یوسف را به سوی خود بکشاند. شاه چون این کلام را از طفل شنید، بسیار ناراحت شد و دستور داد پیراهن یوسف را بیاوردند، وقتی دید از پشت سر دریده شده به همسرش گفت: این از کید شما زنان است که کید شما زنان بسیار بزرگ است. و به یوسف گفت: از نقل این قضیه خودداری کن و زنهار که کسی آن را از تو نشنود و در کتمانش بکوش.»
آنگاه امام فرمود: «ولی یوسف کتمانش نکرد و در شهر انتشار داد، و قضیه دهن به دهن گشت تا آنکه زنانی (اشرافی) درباره زلیخا گفتند: همسر عزیز با غلام خود مراوده داشته. این حرف به گوش زلیخا رسید، همه را دعوت نموده، برای آنان سفره ای مهیا نمود، (و پس از غذا) دستور داد ترنج آورده تقسیم نمودند و به دست هر یک کاردی داد تا آن را پوست بکنند، آنگاه در چنین حالی دستور داد تا یوسف در میان آنان درآید، وقتی چشم زنان مصر به یوسف افتاد آنقدر در نظرشان بزرگ و زیبا جلوه کرد که به جای ترنج دستهای خود را پاره کرده و گفتند، آنچه را که گفتند: زلیخا گفت این همان کسی است که مرا بر عشق او ملامت می کردید. زنان مصر از دربار بیرون آمده، بی درنگ هر کدام به طور سری کسی نزد یوسف فرستاده، اظهار عشق و تقاضای ملاقات نمودند، یوسف هم دست رد به سینه همه آنان بزد و به درگاه خدا شکایت برد که اگر مرا از کید اینان نجات ندهی و کیدشان را از من نگردانی (بیم آن دارم) که من نیز به آنان تمایل پیدا کنم، و از جاهلان شوم.
خداوند هم دعایش را مستجاب نمود و کید زنان مصر را از او بگردانید. وقتی داستان یوسف و همسر عزیز و زنان مصر شایع شد (و رسوائی عالم گیر گشت) عزیز با اینکه شهادت طفل را بر پاکی یوسف شنیده بود مع ذلک تصمیم گرفت یوسف را به زندان بیفکند، و همین کار را کرد. روزی که یوسف به زندان وارد شد، دو نفر دیگر هم با او وارد زندان شدند، و خداوند در قرآن کریم قصه آن دو و یوسف را بیان داشته است.»
ابوحمزه می گوید: «در اینجا حدیث امام سجاد (ع) به پایان می رسد.» در این معنا روایتی در تفسیر عیاشی از ابی حمزه آمده که با روایت قبلی مختصر اختلافی دارد. و اینکه امام (ع) در تفسیر کلمه «معاذ الله» فرموده: «ما از اهل بیتی هستیم که زنا نمی کنند» تفسیر به قرینه مقابله است، چون کلمه «معاذ الله» در مقابل جمله «انه ربی احسن مثوای» قرار گرفته و این خود مؤید گفته ما است که در بیان معنای آیه گفتیم: ضمیر «ها» در کلمه «انه » به خدای سبحان برمی گردد نه به عزیز مصر، که بیشتر مفسرین گفته اند. و اینکه فرمود: یوسف دست رد به سینه همه آنان زد و به درگاه خدا شکایت برد که اگر مرا از کید اینان نجات ندهی... ظهور در این دارد که امام (ع) جمله «رب السجن احب الی مما یدعوننی الیه» را جزء دعای یوسف ندانسته، این جمله جزء دعای یوسف نیست.

چند روایت پیرامون آیات

در عیون به سند خود از حمدان از علی بن محمد بن جهم روایت کرده که گفت من در مجلس مأمون بودم در حالی که حضرت رضا، علی بن موسی (ع) هم در نزد وی بود. مأمون به او گفت: «یا بن رسول الله! آیا نظر شما این نیست که انبیاء معصومند؟» حضرت در پاسخش فرمود: «چرا؟»
محمد بن جهم حدیث را هم چنان ادامه می دهد تا آنجا که می گوید مأمون پرسید «پس آیه «و لقد همت به و هم بها لو لا ان رءا برهان ربه؛ و آن زن آهنگ وی کرد، و یوسف نیز اگر برهان پروردگارش را ندیده بود آهنگ او می کرد. و وی را می زد و متهم می شدچنین کردیم تا بدی و زشتکاری را از او بازگردانیم، او از بندگان خالص شده ی ما بود.» (یوسف/ 2) چه معنا دارد؟»
حضرت فرمود: «زلیخا قصد یوسف را کرد، و اگر این نبود که یوسف برهان پروردگار خود را دید او هم قصد زلیخا را می کرد، و لیکن از آنجایی که معصوم بود، و معصوم قصد گناه نمی کند و مرتکب آن نمی شود لذا یوسف قصد زلیخا را نکرد. پدرم از پدرش امام صادق (ع) نقل کرد که فرمود: معنای آیه این است که زلیخا قصد یوسف را کرد که با وی عمل نامشروع را مرتکب شود و یوسف قصد او را کرد که چنین عملی با وی نکند.» مأمون گفت: «خدا خیرت دهد ای ابا الحسن.»
هر چند در سابق درباره ابن جهم گفته ایم که روایتش خالی از ضعف نیست، ولی هر چه باشد صدر این روایتش موافق با بیانی است که ما برای آیه کردیم. و اما آنچه که از زبان امام رضا (ع) از جدش نقل کرده که فرموده او قصد کرد که مرتکب شود، و یوسف قصد کرد که مرتکب نشود. شاید مراد از آن، همان معنایی باشد که خود حضرت رضا (ع) بیان داشتند. چون قابل انطباق با آن هست. و ممکن است منظور از آن این باشد که یوسف تصمیم گرفت او را به قتل برساند. همچنانکه حدیث آینده نیز مؤید آن است. و بنابراین جمله مذکور با بعضی از احتمالات که در بیان آیه گذشت منطبق می شود.
نیز در همان کتاب از ابی الصلت هروی روایت شده که گفت وقتی مأمون تمامی دانشمندان اهل اسلام و علمای سایر ادیان از یهود و نصارا و مجوس ‍ و صابئین و سایر دانشمندان را یکجا برای بحث با علی بن موسی (ع) جمع کرد، هیچ دانشمندی به بحث اقدام نکرد مگر آنکه علی بن موسی به قبول ادعای خویش ملزمش ساخت، و آنچنان جوابش را می داد که گویی سنگ در دهانش کرده باشد. در این میان علی بن محمد بن جهم برخاست و عرض کرد: «یا بن رسول الله! آیا نظر شما این است که انبیاء معصومند؟» فرمود: «آری.» عرض کرد: «پس چه می فرمایی در معنای این کلام خدا که درباره یوسف فرموده: و لقد همت به و هم بها؟» حضرت فرمود: «اما این کلام خدا معنایش این است که زلیخا قصد یوسف را کرد (تا با او درآمیزد) و یوسف قصد وی را کرد تا در صورتی که مجبورش نماید به قتلش برساند، زیرا از پیشنهاد زلیخا بسیار ناراحت شده بود، خداوند هم گرفتاری کشتن زلیخا را از او بگردانید، و هم زنای با وی را، و به همین جهت است که در قرآن می فرماید: «کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء» چون مقصود از «سوء» کشتن زلیخا و مقصود از «فحشاء» زنای با او است.»
در الدرالمنثور است که ابونعیم در کتاب حلیه از علی بن ابی طالب (ع) روایت کرده که در تفسیر آیه «و لقد همت به و هم بها» فرموده: «زلیخا به یوسف طمع کرد، و یوسف هم به وی طمع کرد. و از طمع او یکی این بود که تصمیم گرفت بند زیر جامه را باز کند، در همین موقع زلیخا برخاست و بتی را که در گوشه منزلش بود و با در و یاقوت آرایش شده بود با پارچه سفیدی پوشاند تا بین بت و خودش حائلی باشد. یوسف گفت: چکار می کنی. گفت شرم دارم که مرا در این حال ببیند. یوسف گفت: تو از یک بتی که نه می خورد و نه می آشامد شرم می کنی و من از خدای خودم که شاهد و ناظر عمل هر کس است شرم نداشته باشم؟ آنگاه گفت: ابدا به آرزوی خودت از من نخواهی رسید. و این بود آن برهانی که دید.»
این روایت از جعلیات است، و چگونه ممکن است علی بن ابی طالب (ع) چنین فرمایشی کرده باشد؟ با اینکه کلمات او و سایر ائمه اهل بیت (ع) پر است از مسأله عصمت انبیاء و مذهب این امامان در این باره معروف است؟ علاوه بر این، پوشاندن بت از طرف زلیخا و انتقال یوسف به مطلبی که عمل زلیخا یادآوریش کرد برهانی نیست که خداوند آن را رویت برهان بنامد، و هر چند که این مضمون در روایاتی از طرق اهل بیت (ع) نیز آمده، ولیکن آنها هم به خاطر اینکه اخباری آحاد هستند قابل اعتماد نیستند، مگر اینکه بگوییم زلیخا برخاسته و روی بتی که در آن اطاق بوده پوشانیده، و این عمل باعث شده که یوسف آیت توحید را مشاهده کرده باشد آنچنان که پرده ها از میان او و ساحت کبریای خداوند برداشته و وی برهانی دیده باشد که با دیدن آن از هر سوء و فحشایی مصون شده است. همچنانکه قبلا هم همینطور بود و به همین جهت خداوند درباره اش ‍ فرموده: «انه من عبادنا المخلصین» و این احتمال بعید نیست، و اگر روایات نظیر فوق معتبر و صحیح باشد می بایستی همین معنا منظور آنها باشد.
نیز در همان کتاب آمده که ابوالشیخ از ابن عباس روایت کرده که گفت: «یوسف (ع)، سه بار دچار لغزش شد، یکی آنجا که قصد زلیخا را کرد، و در نتیجه به زندان افتاد، و یکی آنجا که به رفیق زندانش گفت «مرا نزد اربابت یادآوری کن» و در نتیجه به کفاره اینکه یاد پروردگارش را فراموش کرد مدت زندانش طولانی تر شد، و یکی آنجا که نسبت دزدی به برادرانش داد و گفت: «انکم لسارقون؛ بی گمان شما دزد هستید.» (یوسف/ 70) و آنها هم در جوابش گفتند: «ان یسرق فقد سرق اخ له من قبل؛ گفتند: اگر او دزدی کرده [تعجب ندارد]، پیش از این برادرش نیز دزدی کرده بود.» (یوسف/ 77).»
این روایت مخالف صریح قرآن است که مقام اجتباء و اخلاص را به یوسف نسبت داده، کسی که چنین مقامی را داراست و خداوند او را خالص برای خود کرده و شیطان در او راه ندارد. آری، چگونه تصور می شود که خداوند کسی را که تصمیم بر زشت ترین گناهان کرده و شیطان یاد پروردگارش را از دلش بیرون برده، و او در سخنانش دروغ گفته و خداوند هم به خاطر همین جرائم به زندانش افکنده و دوباره مدت زندانش را طولانی تر کرده صدیق بنامد، و از بندگان مخلص و نیکوکارش بخواند، و بفرماید که «ما به او حکم و علم دادیم و او را برای خود برگزیدیم، و نعمت خود را بر او تمام کردیم؟» و از این قبیل روایات زیاد است که الدرالمنثور آنها را نقل کرده، و ما پاره ای از آنها را در آنجا که آیات را بیان می کردیم نقل نمودیم، و به هیچ یک آنها اعتمادی نیست. و نیز آورده که احمد و ابن جریر و بیهقی در کتاب «دلائل» از ابن عباس از رسول خدا (ص) روایت کرده اند که فرمود: «چهار نفر به زبان آمدند با اینکه طفل صغیر بودند: 1 - پسر آرایشگر دختر فرعون 2 - آن طفلی که به نفع یوسف شهادت داد 3 - صاحب جریح 4 - عیسی بن مریم
در تفسیر قمی آمده که در روایت ابی الجارود در تفسیر «قد شغفها حبا؛ و سخت دلداده ی او شده است.» (یوسف/ 30) فرموده: «محبت یوسف زلیخا را در پرده کرد و از مردم پوشیده اش ‍ ساخت، به طوری که غیر از یوسف چیز دیگری نمی فهمید. و «حجاب» به معنای «شغاف» و «شغاف» به معنای «حجاب» قلب است.»
نیز در همان کتاب در ضمن داستان دعوت کردن از زنان مصر و بریدن دستهای ایشان فرموده: «یوسف آن روز را به شب نرسانیده بود که از طرف یک یک از زنان که وی را دیده بودند دعوت رسید و او را به سوی خود خواندند. یوسف آن روز بسیار ناراحت شد، و عرض کرد: پروردگارا! زندان را دوست تر می دارم از آنچه که اینان مرا بدان دعوت می کنند، و اگر تو کید ایشان را از من نگردانی من نیز به آنان متمایل می شوم و از جاهلان می گردم. خداوند هم دعایش را مستجاب نمود و کید ایشان را از وی بگردانید.»
در تفسیر قمی در روایت ابی الجارود از ابی جعفر (ع) نقل شده که در ذیل آیه «ثم بدا لهم من بعد ما راوا الایات لیسجننه حتی حین؛ آن گاه پس از دیدن همه نشانه های [پاکی یوسف] به نظرشان رسید که او را تا چندی به زندان افکنند.» (یوسف/ 35) فرموده: «مقصود از «آیات» همان شهادت کودک و پیراهن از پشت پاره شده یوسف، و (چشم و گوش خود ملک بود که) آن دو را در حال سبقت گرفتن به طرف در دید و کشمکش آن دو را شنید، و نیز اصرار بعدی زلیخا به شوهرش در مورد حبس یوسف بود.»
در جمله «دخل معه السجن فتیان؛ و دو جوان با یوسف وارد زندان شدند.» (یوسف/ 36) فرموده: «دو غلام بودند از غلامان ملک، یکی نانوا بود، و دیگری ساقی شراب او، و آن کس که به دروغ خوابی نقل کرد همان نانوا بود.»
علی بن ابراهیم قمی همچنان حدیث را ادامه می دهد و چنین می گوید: «پادشاه دو نفر را گماشته بود تا از یوسف محافظت کنند، وقتی وارد زندان شدند از یوسف پرسیدند چه کاری از تو ساخته است؟ گفت: من خواب تعبیر می کنم. یکی از آن دو موکل، در خواب دیده بود انگور می فشارد. یوسف در تعبیرش فرمود: از زندان بیرون می شوی، و ساقی شراب دربار گشته شأنت بالا می رود. آن دیگری با اینکه خوابی ندیده بود به دروغ گفت: من در خواب دیدم که بر بالای سرم نان حمل می کنم، و مرغان از همان بالا به نانها نوک می زنند. یوسف در پاسخش فرمود: پادشاه تو را می کشد و به دارت می کشد، و مرغان از سرت می خورند، مرد خندید و گفت: من چنین خوابی ندیده ام.»
یوسف (به طوری که قرآن حکایت می کند) در جوابش ‍ فرمود: «ای دوستان زندانی من! اما یکی از شما (آزاد می شود و) ساقی شراب برای صاحب خود خواهد شد و اما دیگری به دار آویخته می شود و پرندگان از سر او می خورند این امری که درباره آن از من نظر خواستید قطعی و حتمی است.»
آنگاه امام صادق (ع) در تفسیر «انا نریک من المحسنین؛ ما تو را از نیکوکاران می بینیم.» (یوسف/ 36) فرمود: «یوسف (ع) در زندان به بالین بیماران می رفت و برای محتاجان اعانه جمع آوری می کرد و زندانیان را گشایش خاطر می داد، و چون آن کس که در خواب دیده بود شراب می گیرد خواست از زندان بیرون شود یوسف به او گفت: «مرا در نزد خدایت یاد آور» و همانطور که خداوند فرموده شیطان یاد خدایش را از خاطرش ببرد.»
الفاظ این روایت مضطرب است، و ظاهرش این است که دو رفیق زندانی یوسف زندانی نبودند، بلکه گماشتگانی بودند از طرف پادشاه بر یوسف. و این معنا با ظاهر آیه «و قال للذی ظن انه ناج منهما؛ و به یکی از آن دو که می دانست آزاد شدنی است گفت.» (یوسف/ 42) و همچنین آیه «قال الذی نجا منهما» سازگار نیست، چون خروج ایشان را از زندان نجات خوانده، و اگر زندانی نبودند نجات معنا نداشت. و در تفسیر عیاشی از سماعه روایت شده که از امام معنای جمله «اذکرنی عند ربک؛ مرا نزد صاحب خود یاد کن.» (یوسف/ 42) را پرسیده، آن جناب فرموده «مقصود عزیز است.»
در الدرالمنثور است که ابن ابی الدنیا در کتاب عقوبات و ابن جریر و طبرانی و ابن مردویه نیز از ابن عباس روایت کرده اند که گفت، رسول خدا فرمود: «اگر یوسف آن حرفی را که گفته بود نمی گفت، آن همه در زندان باقی نمی ماند، چون او فرج را از غیر خدای تعالی درخواست کرد.»
نیز این روایت را از ابن منذر و ابن ابی حاتم و ابن مردویه از ابی هریره از رسول خدا (ص) نقل کرده، و عبارت روایت ایشان چنین است: «خدا رحمت کند یوسف را اگر نگفته بود: «مرا نزد خدایت یاد آر» آن همه وقت در زندان باقی نمی ماند.» عکرمه و حسن و دیگران نیز مثل آن را روایت کرده اند. و در معنای آن روایتی است که عیاشی آن را در تفسیر خود از طربال و از ابن ابی یعقوب و از یعقوب بن شعیب از امام صادق (ع) آورده که عبارت روایت آخری چنین است: خدای تعالی به یوسف فرمود: «مگر نه این بود که من تو را محبوب دل یعقوب پدرت قرار دادم، و از نظر حسن و جمال بر دیگر مردم برترت نمودم؟ مگر نه این بود که مکاریان را به سوی تو سوق دادم، و ایشان تو را از چاه بیرون آورده نجاتت دادند؟ و مگر نه این بود که من کید زنان از تو بگردانیدم؟ پس چه وادارت کرد که رعیت و مخلوقی را که ما دون من است بلند کنی و از او درخواست نمائی؟ حال که چنین کردی سالیانی چند در زندان بمان.»
ولیکن گفتیم که این روایت و امثال آن مخالف صریح قرآن است و نظیر آن روایتی است که الدرالمنثور از ابن مردویه از ابن عباس نقل کرده و گفته است: یوسف سه نوبت بلغزید یکی آنجا که گفت: «اذکرنی عند ربک» و یکی آنجا که به برادرانش تهمت زد و گفت: «انکم لسارقون» و یکی آنجا که گفت: «ذلک لیعلم انی لم اخنه بالغیب؛ آن [به خاطر این است] تا او بداند که من در غیاب، به او خیانت نکردم و خدا کید خائنان را به جایی نمی رساند.» (یوسف/ 52) پس جبرئیل پرسید «آنجا که قصد کردی چطور؟» گفت: «من خود را تبرئه نمی کنم.»
به طوری که ملاحظه می شود در این روایت آشکارا نسبت دروغ و تهمت به یوسف صدیق (ع) داده. و در بعضی از این روایات آمده که لغزشهای سه گانه یوسف عبارت بود از: قصد سوء به زلیخا، «و اذکرنی عند ربک»، و «انکم لسارقون». در حالی که خداوند به نص کتابش او را از این افتراها تبرئه می کند.
 


Sources :

  1. حسین فعال عراقی- داستانهای قرآن و تاریخ انبیا در المیزان

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/113054