یکى از کارهاى ظالمانه و دیوانه وار او رفتار با بزرگمهر معروف بود، که در دربار انوشیروان سیزده سال خدمت کرد و باعث حسن شهرت او شد، تا سرانجام خسروپرویز او را به زندان افکند. وى نامه اى به بزرگمهر در زندان چنین نوشت: «بهره دانش و خردمندى تو این شد که تو را کشتنى ساخت.» بزرگمهر در پاسخ نوشت: «تا بخت یار من بود از خرد خود بهره مى بردم، اکنون که نیست از شکیبائى خود بهره مند مى گردم. اگر نیکوکارى بسیارى از دست من رفته از بدکارى هاى بسیار، نیز آسوده شده ام. اگر منصب وزارت از من سلب شده است، رنج ستمکارى آن نیز از من دست کشیده، پس مرا چه باک است؟» تا این نامه به دست خسروپرویز رسید، فرمان داد بینى و لب هاى بزرگمهر را ببرند. هنگامى که این فرمان را به او گفتند، پاسخ داد: «آرى لبهاى من بیش از این سزاوار است.» خسرو گفت «از چه رو؟» گفت «از آن رو که نزد خاص و عام تو را به صفاتى ستودم که داراى آن نبودى و دلهاى رمیده را رو به تو نمودم، و خوبى هائى از تو پخش کردم که تو سزاوار آن نبودى. اى بدکارترین خسروان، با آنکه یقین بر پاکى و نیکى من داشتى، مرا به گمان بد مى خواهى بکشى؟پس که را به دادگرى تو امیدى تواند بود و به گفته تو دل تواند بست؟» خسرو پرویز، از این سخن برآشفت و فرمان داد بزرگمهر را گردن زدند.
مؤلف کتاب «تاریخ اجتماعى ایران»، که خود از پیشتازان ناسیونالیسم است، آنجا که از علل انحطاط و آشفتگى و نابسامانى عصر ساسانى سخن مى گوید، حق انحصارى آموزش و پرورش را براى طبقات ممتاز چنین ترسیم مى کند: «... در این دوره، تعلیم و تربیت و فراگرفتن علوم متداول، انحصار به مؤبدزادگان و نجیب زادگان داشته و اکثریت نزدیک به اتفاق فرزندان ایران، از آن محروم بوده اند.» آرى این سنت جاهلى، به قدرى در نظر ساسانیان اهمیت داشت، که نمى خواستند به هیچ عنوانى از زیر بار آن شانه خالى کنند. از این رو، به خاطر تامین هوسهاى خام و نا به جاى این اقلیت ناز پرورده، اکثریت مردم ایران از حق تحصیل علم و سایر حقوق اجتماعى محروم بودند.
حکمرانان ساسانى غالب و در حکومت خود، سیاست خشنى پیش گرفته و به زور شمشیر مى خواستند مردم را مطیع خود سازند. مالیاتهاى بسیار سنگین و کمرشکن از مردم مى گرفتند، از این نظر مردم ایران عموما ناراضى بودند ولى از بیم جان خود نمى توانستند، سخنى بگویند. حتى مردمان مطلع و اشخاص کاردان نیز در دربار ساسانیان ارزشى نداشت. زمامداران ساسانى، به قدرى مستبد و خودراى بودند که هیچ کس قدرت اظهار نظر در هیچ کارى نداشت. تاریخ، با اینکه همیشه به وسیله صاحبان قدرت و زور تحریف مى شود، ولى بساط ظلم آنچنان گسترده بود که در گوشه و کنار تاریخ از ظلم و بیدادگرى ستمگران، داستانهایى نقل کرده اند. قساوت قلب خسروپرویز به حدى بود که ثعالبى مى نویسد: «خسرو را گفتند: که فلان حکمران را به درگاه خواندیم تعلل ورزید، پادشاه بلافاصله امر کرد که اگر آمدن او پیش ما به تمام بدن دشوار است، ما به جزئى از تن او اکتفا مى کنیم، تا کار بر او آسانتر شود. بگویید: فقط سر او را به درگاه ما بفرستند!»
آشفتگى در حکومت ساسانى
در اواخر دوران ساسانیان، چیزى که نباید از ذکر آن غافل شد، موضوع آشفتگى حکومت، رواج خودکامگى، و دسیسه بازى و هرج و مرج در رژیم دولت ساسانى بود. شاهزادگان، اعیان و اشراف و سرداران سپاه به جان هم افتاده بودند و هر دسته، شاهزاده اى را برمى گزید و دسته دیگر او را از میان بر مى داشت و کسى دیگر را انتخاب مى کرد. هنگامى که مسلمانان عرب، به فکر تصرف ایران افتادند، خاندان سلطنتى ساسانى به منتهى درجه ضعف رسیده و گرفتار نفاق شده بودند. در مدت چهار سال از موقع کشته شدن خسروپرویز، و جلوس «شیرویه»، تا جلوس آخرین پادشاه ساسانى «یزدگرد»، عده اى که شماره آنها را از شش تا چهارده تن نوشته اند بر تخت پادشاهى تکیه زده بودند.
بدین ترتیب در مدت چهار سال، چهارده بار یا کمتر، سلطنت ایران دست به دست گشته بود. معلوم است در مملکتى که در مدت 4 سال 14 بار، کودتا شود و هر بار یکى را بکشند و دیگرى را به جاى او بنشانند، آن مملکت به چه وضعى در مى آید. هر زمامدارى که روى کار مى آمد، کسانى که مدعى سلطنت بودند همه آنها را از بین مى برد، و براى هموار ساختن سلطنت براى خود چه کارهائى که انجام نمى دادند! پدر پسر را مى کشت و پسر پدر خود را نابود مى کرد، برادر برادران خود را از بین مى برد. «شیرویه»، براى رسیدن به سلطنت پدر خود را کشت و چهل نفر از پسران خسروپرویز، یعنى برادران خود را نابود کرد. «شهربراز»، از هر کس که مطمئن نبود او را کشت. سرانجام تمام کسانى به سلطنت رسیده بودند، همه، چه مرد و چه زن و چه بزرگ و چه کوچک، نزدیکان خود یعنى شاهزادگان ساسانى را از بین مى بردند تا کسى مدعى سلطنت نباشد. خلاصه، در دوران ساسانى، کار هرج و مرج چنان بالا گرفته بود که کودکان و زنان را بر تخت مى نشاندند و پس از چند هفته مى کشتند و دیگرى را به جاى او مى نشاندند. بدین سان، دولت ساسانى، علیرغم شکوه و جلوه ظاهرى که داشت، به سختى، روى به پستى و پریشانى و نابودى مى رفت.
مهمترین سبب آشفتگى اوضاع ایران در دوره ساسانیان، تشتت و اختلاف آراء دینى بوده است. سر سلسله ساسانیان، «اردشیر بابکان» چون خود مؤبدزاده بوده و به یارى روحانیان دین زرتشت، به سلطنت رسیده بود، لذا به هر وسیله اى که بود، دین نیاکان خود را در ایران انتشار مى داد. در زمان ساسانیان، دین رسمى و عمومى ملت ایران، آئین زردشتى بود و چون سلطنت ساسانیان با پشتیبانى مؤبدان صورت گرفته بود، از این جهت روحانیان زردشتى، از طرف دربار ساسانى کاملا حمایت مى شدند. سرانجام روحانیان زردشتى در عهد ساسانى مقتدرترین طبقه ى ایران را تشکیل مى دادند. حکمرانان ساسانى همیشه دست نشانده مؤبدان بودند و اگر یکى از آنان از روحانیان اطاعت نمى کرد، با مخالفت سرسخت آنان روبرو مى شد. از این رو، پادشاهان ساسانى بیش از هر طبقه به روحانیان توجه داشتند و در نتیجه حمایت و طرفدارى ساسانیان از مؤبدان، شماره آنها روز به روز به فزونى مى رفت. ساسانیان، براى تحکیم سلطنت خود، از وجود روحانیون بیشتر استفاده مى کردند و در اطراف و اکناف مملکت پهناور ایران، آتشکده هاى مفصلى برپا نموده و در هر آتشکده تعداد زیادى مؤبد، جاى داده بودند. مى نویسند: خسرو پرویز، آتشکده اى ساخت و 12 هزار هیربد در آنجا گماشت که سرود مذهبى و نماز بخوانند.
بدین ترتیب، دین زردشتى، آئین دربارى بود. مؤبدان با تمام قدرت خود مى کوشیدند که طبقات محروم و زحمتکش جامعه را آرام نگه دارند و طورى کنند که مردم بدبختیهاى خود را حس نکنند. فشار و اختیارات نامحدود مؤبدان، مردم را از آئین زردشتى گریزان مى ساخت. و توده مردم مى خواستند، دینى غیر از دین اشراف، براى خود بیابند. مؤلف «تاریخ اجتماعى ایران» مى نویسد: «... ناچار مردم ایران از فشار اشراف و موبدان مى کوشیدند که از زیر بار گران این ناملایمات خود را بیرون آورند. به همین جهت در مقابل طریقه رسمى "مزدیستى زرتشتى"، که مذهب دولت و دربار بود و به آن "بهدین" مى گفتند، دو طریقه ى دیگر در میان زرتشتیان، پیدا شده بود...» آرى، در نتیجه فشار و سخت گیریهاى اشراف و مؤبدان بود که در ایران ساسانى مذاهب مختلف، یکى بعد از دیگرى پیدا مى شد. «مزدک» و پیش از او «مانى»، براى آنکه تحولى در اوضاع روحانى و دینى پدید آورند، خود کوشش کردند اما نتیجه اى نگرفتند. در حدود سال 497 میلادى بود که «مزدک» قیام کرد. لغو مالکیت انحصارى و نسخ رسم چند همسرى و تشکیل حرمسرا را، در سرلوحه برنامه اصلاحى خود قرار داد. وقتى طبقات محروم از این برنامه اطلاع پیدا کردند، پروانه وار به گرد او هجوم آوردند و به رهبرى «مزدک»، انقلاب بزرگى به راه انداختند. این قیامها و جنبش ها براى آن بود که مردم به حق مشروع خداداد خود برسند. سرانجام کار «مزدک»، با مقاومت روحانیان و مخالفت سپاهیان مواجه شد و موجب فتنه و تباهى اوضاع ایران گشت.
همچنین در اواخر عهد ساسانى، آئین زردشتى کاملا حقیقت خود را از دست داده بود. کار مقدس شمردن آتش به جائى رسیده بود، که پتک زدن به آهن گداخته را که در پرتو مجاورت با آتش، طبیعت آن را به خود گرفته، ناروا مى دانستند. و اصول و عقاید زردشت را بیشتر خرافات و افسانه ها تشکیل مى داد و در این دوره حقایق این دین، جاى خود را به یک مشت شعائر پوچ و بى روح و بیهوده اى داده بود که مؤبدان پیوسته براى تقویت خود بر تشریفات آن مى افزودند. افسانه ها و خرافات دور از عقل، به اندازه اى در این دین راه یافته بود که حتى خود روحانیان را نیز نگران مى ساخت. و در بین مؤبدان هم کسانى بودند که از اول، بى مغزى شعائر و عقاید زردشتى را فهمیده بودند و از زیر بار آنها شانه خالى مى کردند. از طرف دیگر، از زمان انوشیروان به بعد، راه تفکر در ایران باز شده بود و در نتیجه نفوذ فرهنگ یونانى و هندى و همچنین، تماس عقاید زردشتى با عقاید مسیحیت و مذهبهاى دیگر، بیش از پیش این امر را تقویت نمود و سبب بیدارى مردم ایران مى گشت و لذا بیشتر از هر وقت دیگر، از خرافات و مطالب واهى و بى اساس آئین زردشتى رنج مى بردند.
بالاخره، فسادى که در جامعه روحانیت زرتشتى پدید آمده بود و خرافات و افسانه هاى دور از عقل و خرد که در آئین زردشتى راه یافته بود، همه سبب تشتت و اختلاف در عقاید و آراء ملت ایران گشت. با بروز این اختلاف و شیوع مذاهب گوناگون، روح شک و تردید در بین طبقه متفکر پدید آمد و از ایشان نیز رفته رفته به دیگران سرایت نمود. در نتیجه توده مردم ایمان قطعى و اعتقاد کاملى که قبلا داشتند، به کلى از دست دادند. بدین ترتیب، هرج و مرج و بى دینى و لاابالی گرى سراسر ایران را فرا گرفت. چنانکه «برزویه»، طبیب معروف عهد ساسانى، نمونه کاملى از اختلاف عقاید و آشفتگى اوضاع ایران ساسانى را در مقدمه «کلیله و دمنه» ترسیم نموده است.
«بزرگمهر»، که مردى مدبر و هوشیار بود و در راس دستگاه انوشیروان قرار داشت. وى با تدبیر کامل و تجربیات خود، در بسیارى از اوقات کشور ایران را از خطرات بزرگ نجات مى داد، ولى گاهى بازیگران و سخن چینان، روابط وى را با انوشیروان تیره مى کردند و او را بر ضد وى تحریک نموده، حکم توقیف او را صادر مى نمودند. همین، فتنه جویان، ذهن انوشیروان را نسبت به امپراطور روم مشوب کردند، و او را تحریک کردند که براى گسترش مرزهاى کشور و تضعیف رقیب خطرناک خود، «پیمان صلح جاوید» را نادیده بگیرد و به رومیان حمله کند.
بالاخره، آتش جنگ شعله ور شد و در مدت نسبتا کوتاهى سربازان ایران، سوریه را فتح کردند و انطاکیه را آتش زدند و آسیاى صغیر را تاراج نمودند. پس از بیست سال جنگ و خونریزى، هر دو سپاه قدرت و امکانات خود را از دست دادند، و پس از تلفات زیاد، دو مرتبه پیمان صلح بستند، و مرزهاى خود را مانند سابق معین نمودند به این شرط که دولت «روم»، سالى معادل بیست هزار دینار به دولت ایران بپردازد.
ناگفته پیدا است یک چنین جنگهاى طولانى، آن هم در نقاط دور از مرکز، تا چه اندازه بر ثروت و صنعت یک ملت، ضرباتى سنگین وارد مى سازد. مرمت آثار یک چنین جنگ طولانى، با در نظر گرفتن وسائل آن روز به زودى ممکن نبود. این جنگ و تاخت و تاز، مقدمات سقوط حتمى دولت ایران را فراهم آورد. هنوز لطمه هاى این جنگ جبران نشده بود که بار دگر جنگ هفت ساله اى آغاز گردید. «تى باریوس»، امپراطور روم، پس از آنکه بر اورنگ سلطنت تکیه زد، به منظور انتقام با حملات شدید خود استقلال ایران را تهدید نمود.
هنوز وضع دو سپاه روشن نگشته بود که انوشیروان از جهان رفت و پسر او خسروپرویز، زمام امور را به دست گرفت. وى نیز در سال 614 میلادى، بهانه هایى به دست آورد و مجددا به رومیان تاخت، و در اولین حمله، شام و فلسطین و آفریقا را فتح کرد، و «اورشلیم» را غارت نمود، و کلیساى قیامت و مزار مسیح را آتش زد و شهرها را ویران ساخت و پس از ریخته شدن خون نود هزار مسیحى، جنگ به نفع ایرانیان پایان پذیرفت. در چنین موقع که جهان متمدن آن روز در آتش جنگ و بیدادگرى مى سوخت، پیامبر اسلام، در سال 610، مبعوث به رسالت گردید و نداى جانفزاى توحید را به گوش عالمیان رساند و مردم را به صلح و صفا و نظم و آرامش دعوت نمود. مغلوب شدن رومیان خداپرست، به دست ملل آتش پرست، سبب شد که بت پرستان مکه این شکست را به فال نیک بگیرند، و با خود بگویند ما هم به این نزدیکى خداپرستان (مسلمانان) را سرکوب خواهیم ساخت، مسلمانان از شنیدن این خبر سخت نگران شدند.
پیامبر اسلام (ص) منتظر وحى الهى بود، تا اینکه آیه اى به مضمون یاد شده در زیر نازل گردید: «رومیان در سرزمینى نزدیکى عربستان شکست خوردند، ولى آنان بالاخره پس از چند سالى پیروز خواهند شد.» پیشگوئى قرآن، درباره رومیان در سال 627 میلادى تحقق پذیرفت، و «هرقل» با یک حمله «نینوا» را گرفت. هر دو رقیب آخرین دقایق عمر خود را مى گذراندند، و در صدد تجدید نیرو بودند، ولى چون اراده حتمى ایزد یکتا بر این تعلق گرفته بود، که این دو سرزمین با نور یکتا پرستى روشن گردد، و روح افسرده ایرانیان و رومیان با نسیم روح افزاى اسلام زنده شود. چیزى نگذشت که خسروپرویز، به دست فرزند خود شیرویه کشته شد، و فرزند نیز پس از هشت ماه از مرگ پدر، درگذشت. در این دوران، آنچنان هرج و مرج ایران را فرا گرفت که پس از شیرویه در مدت چهار سال، زمامداران متعددى در میان آنها حکومت کردند، که چهار نفر آنها زن بود، تا اینکه سپاه اسلام، با حملات خود به این اوضاع خاتمه داد و این کشمکشهاى پنجاه ساله به پیشرفت فتوحات اسلامى کمک شایان کرد.