داستان قرآنی حیات یک پیامبر پس از مرگ

در اواخر سوره ی بقره داستان عجیبی در یک آیه خلاصه شده که در واقع یک پاسخ تاریخی به منکران معاد است می فرماید: «أو کالذى مر على قریة و هى خاویة على عروشها قال أنى یحى هذه الله بعد موتها فأماته الله مائة عام ثم بعثه قال کم لبثت قال لبثت یوما أو بعض یوم قال بل لبثت مائة عام فانظر إلى طعامک و شرابک لم یتسنه و انظر إلى حمارک و لنجعلک ءایة للناس و انظر إلى العظام کیف ننشزها ثم نکسوها لحما فلما تبین له قال أعلم أن الله على کل شىء قدیر؛ یا [داستان] کسى که بر شهرى گذشت که بر سقف هایش فرو ریخته بود. [در دل] گفت: خدا چگونه اهل این دیار را پس از مرگشان زنده مى کند؟ پس خدا او را صد سال بمیراند، سپس زنده کرد و گفت: چه مدت [در این حال] بوده اى؟ گفت: یک روز یا بخشى از یک روز بوده ام. فرمود: [نه] بلکه صد سال [در این حال] بوده اى، پس به خوراکى و نوشیدنى خود بنگر که تغییر نیافته، و به درازگوش خویش نگاه کن [که چگونه متلاشى شده] و [بدین سان] تو را براى مردم نشانه [معاد] قرار دهیم، و به این استخوان ها بنگر که چگونه آنها را پیوند مى دهیم سپس بر آنها گوشت مى پوشانیم. پس همین که [حقیقت] بر او آشکار شد، گفت: [اکنون] مى دانم که خداوند بر همه چیز تواناست.» (بقره/ 259)
"عروش" جمع "عرش" در اینجا به معنى سقف است، و "خاویة" در اصل به معنى خالى است و در اینجا کنایه از ویران شدن است زیرا خانه هاى آباد معمولا مسکونى است و خانه هایى که خالى مى شود یا به خاطر ویرانى است و یا بر اثر خالى بودن تدریجا ویران خواهد شد بنابراین جمله "و هی خاویة على عروشها" چنین معنى مى دهد که خانه هاى آنان ویران شده بود، به این صورت که نخست سقف آنها فرود آمده و سپس دیوارها به روى آنها افتاده بود، این نوع ویرانى، ویرانى کامل و تمام عیار است، زیرا به هنگام ویرانى معمولا نخست سقف آن ویران مى گردد و بعد دیوارها مدتى سر پا مى ایستد، سپس روى ویرانه هاى سقف فرو مى غلتد.
از قرائن چنین استفاده مى شود که در این ماجرا کسى همراه آن پیامبر نبود، و هنگامى که چشمش به استخوانهاى متلاشى شده اهل قریه افتاد، به آنها اشاره کرد و این سؤال را از خویشتن نمود که چگونه خداوند اینها را بعد از مرگشان زنده مى کند؟ در اینجا سؤالى پیش مى آید که چرا خداى تعالى در آیه مورد بحث نه نام آن شخص را برده، و نه نام قریه اى را که وى از آن گذشت، و نه نام مردمى که در آن ساکن بوده اند، و دچار مرگ دسته جمعى شدند و نه نام مردمى که به حکم جمله ی "و لنجعلک آیة للناس"، شخص نامبرده به عنوان آیتى خدایى مبعوث بر آنان شد، تا مرده هایشان را زنده کند. با اینکه جا داشت نام آنها را ببرد، چون مقام، مقام استشهاد بود و بردن نام آنان بهتر دفع شبهه مى کرد.
پاسخ این است که معجزه مرده زنده کردن و هدایت کردن به این نحو هر چند امرى عظیم است، ولیکن چون در مقامى عملى شده که مردم آن را بعید مى شمردند، و امرى عظیم و ناشدنى مى پنداشتند، بلاغت اقتضا مى کرد که متکلم حکیم و توانا، با لحنى از آن خبر دهد که گویى کارى بسیار کوچک و بى اهمیت انجام داده تا اهمیت و شدت استبعاد مخاطب و شنوندگان را بشکند، و به ایشان بفهماند که مرده زنده کردن و امثال آن که به نظر شما امرى ناشدنى و عجیب است، براى من امرى بى اهمیت و کوچک مى باشد، هم چنان که همه بزرگان وقتى سخن از رجال بزرگ و یا امور خیلى مهم دارند، با چنین لحنى ادا مى کنند، و مطلب را کوچک و بى اهمیت جلوه مى دهند، تا عظمت مقام خود را برسانند و به همین جهت باز مى بینیم در آیه ی شریفه بسیارى از جهات قصه را که قوام اصل قصه بدانها بستگى دارد مبهم و مسکوت گذاشته، تا بفهماند که اصل قصه نسبت به درگاه با عظمت خدا، بسیار ناچیز است تا چه رسد به جزئیات آن، و باز به همین جهت در آیات قبلى نام نمرود را که با ابراهیم (ع) خصومت مى ورزید، نبرد، و در آیه ی بعدى که در مورد داستان زنده شدن مرغان توسط ابراهیم (ع) است، هم جهات قصه را ذکر نمى کند، نام آن مرغان را نمى برد و اسم آن کوه ها را و عدد اجزاى آن گوشت کوبیده را معین نمى کند.
اما اینکه چرا نام ابراهیم (ع) را برده، براى این است که قرآن کریم عنایت دارد که هر جا سخن از آن جناب مى رود احترامش کند، و نامش را به بزرگى یاد کند، مثلا مى فرماید: «و تلک حجتنا آتیناها إبراهیم على قومه؛ و این حجت هاى ما بود که به ابراهیم براى هدایت قومش دادیم.» (انعام/ 83) و نیز مى فرماید: «و کذلک نری إبراهیم ملکوت السماوات و الأرض و لیکون من الموقنین؛ ما همچنین ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نشان مى دادیم تا اینکه از صاحبان یقین باشد.» (انعام/ 75) و در همه این موارد عنایتى خاص به ذکر نام ابراهیم (ع) است.
به خاطر همین نکته اى که خاطر نشان کردیم مى بینیم خداى تعالى مساله احیاء و اماته را در غالب موارد قرآن طورى ذکر کرده که خالى از نوعى استهانت و بى اهمیت شمردن نیست، از آن جمله مى فرماید: «و هو الذی یبدؤا الخلق ثم یعیده، و هو أهون علیه، و له المثل الأعلى فی السماوات و الأرض و هو العزیز الحکیم؛ او خدایى است که خلقت را آغاز نمود و دوباره در معاد آن را بر مى گرداند و این عمل براى او آسان ترین عمل است و او در آسمانها و زمین صفاتى بلندتر از این دارد و او مقتدر و فرزانه است.» (روم/ 27)
نیز مى فرماید: «قال رب أنى یکون لی غلام قال ربک هو علی هین و قد خلقتک من قبل و لم تک شیئا؛ زکریا گفت: پروردگارا من از کجا فرزنددار مى شوم؟ فرمود: این کار بر من آسان است، هم چنان که قبل از این تو را بیافریدم با اینکه هیچ بودى.» (مریم/ 8) «قال أنى یحیی هذه الله؛ کجا و چگونه خداوند (اهل) این قریه را زنده مى کند.» و بنابراین در این جمله، مجازى اعمال شده، زیرا زنده شدن، به خود قریه نسبت داده شده، نظیر مجازى است که در جمله: «و سئل القریة؛ از (اهل) قریه سؤال کن.» (یوسف/ 82) آمده است و با آوردن این جمله خواست عظمت امر را برساند، و نیز قدرت خداى سبحان را عظیم نشان دهد، نه اینکه خواسته باشد این امر را بعید جلوه دهد یعنى استبعادى کند که منجر به انکار معاد باشد، و یا استبعادى که از انکار قلبى معاد ناشى شده باشد، دلیل بر این مدعا گفتار همین شخص است که خداى تعالى از او حکایت کرد که در آخر داستان گفت: «أعلم أن الله على کل شیء قدیر؛ من مى دانم که خدا بر هر چیز توانا است.» و نگفت: "الان علمت" هم چنان که از همسر عزیز مصر حکایت کرده که بعد از روشن شدن حقیقت گفت: «الآن حصحص الحق؛ حالا دیگر حق روشن و معلوم شد.» (یوسف/ 51)
علاوه بر اینکه شخص نامبرده پیامبرى بوده که از غیب با او سخن مى گفته اند و آیتى بوده مبعوث به سوى مردم، و این از انبیاء معصوم ممکن نیست در امر معاد (که خود یکى از اصول دین است) دچار شک و تردید شوند. "فأماته الله مائة عام ثم بعثه" از ظاهر این جمله بر مى آید که خداى تعالى او را قبض روح کرده، و به همان حال صد سال باقیش داشته، و پس از صد سال دوباره روحش را به بدنش برگردانیده است.

سخن بعضى از مفسرین مبنى بر اینکه مراد از موت بی هوشى است و رد آن
بعضى از مفسرین گفته اند: مراد از موت در این آیه همان حالتى است که اطباء آن را بیهوشى مى نامند و بیهوشى این است که موجود زنده حس و شعور خود را از دست بدهد، در حالى که تا مدتى بعد از آن، چند روز، یا چند ماه، و یا حتى چند سال، جان در بدنش باقى باشد، هم چنان که ظاهر داستان اصحاب کهف نیز همین است، یعنى خوابیدنشان در سیصد و نه سال همان بیهوشى بوده، که بعدا خداوند دوباره به حالشان آورده، و با سرگذشت آنان بر مساله ی معاد استدلال کرده، پس قصه مورد بحث نظیر قصه ایشان است.
سپس مفسر مزبور گفته: لیکن آنچه تا کنون از اشخاصى که مبتلا به بیهوشى شده اند سابقه داریم، این است که بیش از چند سالى زنده نمى مانند، و آن بیهوشى که صد سال طول بکشد و صاحبش در این مدت زنده بماند سابقه تاریخى ندارد، و امرى خارق العاده است، اما همان خدایى که مى تواند شخص بیهوش را بعد از دو سه سال، دوباره به هوش آورد، قادر است که بعد از صد سال هم به حال بیاورد، و پذیرفتن مطلبى که نص آیات قرآنى در آن متواتر است و حمل آن آیات بر معناى ظاهریش نزد ما هیچ شرطى به جز این ندارد که آن معنا امرى ممکن باشد، و عقل محالش نداند، و مى بینیم که خداى تعالى با امکان این بیهوشى صد ساله و به حال آمدن صاحبش بعد از صد سال، استدلال کرده است بر اینکه برگشتن زندگى به مردگان بعد از هزاران سال نیز امرى است ممکن، و عقل هم دلیلى بر محال بودن آن ندارد، این بود خلاصه بیانات آن مفسر.
لیکن ما نفهمیدیم چگونه ممکن است "مردن" در آیه ی شریفه را حمل بر بیهوشى کرد، و داستان این شخص را با داستان اصحاب کهف مقایسه نمود، چون به فرض اینکه قبول کنیم داستان اصحاب کهف از قبیل بیهوشى بوده، صرف شباهتى که بین این دو داستان هست مجوز آن نمى شود که این را به آن اقتباس کنیم، با اینکه در داستان اصحاب کهف کلمه ی "اماته" نیامده، تنها فرموده: «فضربنا على آذانهم فی الکهف سنین عددا؛ ما در آن غار ایشان را چند سال به خواب بردیم.» (کهف/ 11) و در آیه مورد بحث صریحا فرموده: خدا او را صد سال میراند. (مترجم المیزان)
آیا این قیاس نیست؟ آن هم قیاسى که اصحاب قیاس نیز آن را حجت نمى دانند، زیرا قیاسى که اصحاب قیاس معتبر مى دانند قیاس موضوع بى دلیل است بر موضوعى که دلیل دارد، نه قیاس در جایى که خودش دلیل دارد. به علاوه اگر این ممکن باشد که خدا به عنوان کار خارق العاده مرد بیهوشى را بعد از صد سال به حال آورد، چرا جایز نباشد که به عنوان کار خارق العاده، مرده صد ساله را زنده کند؟ چون بین خارق العاده ها فرقى نیست. معلوم مى شود مفسر مزبور زنده کردن مردگان را در دنیا محال مى داند، در حالى که هیچ دلیلى بر محال بودن آن ندارد، و به همین جهت است که ذیل آیه ی «و انظر إلى العظام کیف ننشزها ثم نکسوها لحما» را تاویل کرده است.
سخن کوتاه اینکه: دلالت آیه ی شریفه "فأماته الله مائة عام..." با در نظر گرفتن جمله ی قبلى "أنى یحیی هذه الله" و نیز جمله ی بعدى "فانظر إلى طعامک و شرابک لم یتسنه و انظر إلى حمارک"، و جمله ی "و انظر إلى العظام" بر اینکه شخص مزبور واقعا مرده، و بعد از صد سال زنده شده، جاى هیچ تردیدى نیست. در ادامه آیه مى فرماید: «قال کم لبثت قال لبثت یوما أو بعض یوم قال بل لبثت مائة عام؛ «گفت: چه مدت [در این حال] بوده اى؟ گفت: یک روز یا بخشى از یک روز بوده ام. فرمود: [نه] بلکه صد سال [در این حال] بوده اى.» (بقره/ 259)
کلمه ی "لبث" به معناى مکث و باقى ماندن (در جایى و در حالى) است، و اینکه شخص مزبور میان یک روز و پاره اى از یک روز تردید کرد دلالت دارد بر اینکه زنده شدنش در غیر آن ساعتى بوده که از دنیا رفته، مثلا اگر در اواخر روز از دنیا رفته و در اوائل روز بعد زنده شده، و مرگ و زندگى را خواب و بیدارى پنداشته و چون اختلاف ساعات آن دو را دیده، تردید کرده که آیا میان این خواب و بیدارى یک شب فاصله شده یا نه؟ لذا گفته: "یوما" اگر یک شب فاصله شده باشد؛ "أو بعض یوم" اگر یک شب فاصله نشده باشد در اینجا هاتفى به او مى گوید: "بل لبثت مائة عام".
سپس براى اینکه آن پیامبر، اطمینان بیشترى به این مساله پیدا کند، به او دستور داده شد که به غذا و نوشیدنى که همراه داشته و همچنین مرکب سوارى اش نگاهى بیفکند که اولى کاملا سالم مانده بود و دومى به کلى متلاشى شده بود، تا هم گذشت زمان را مشاهده کند، و هم قدرت خدا را بر نگهدارى هر چه اراده داشته باشد، مى فرماید: «فانظر إلى طعامک و شرابک لم یتسنه لحما؛ به او گفته شد پس حالا نگاه کن به غذا و نوشیدنیت (که همراه داشتى ببین که با گذشت سالها) هیچگونه تغییرى نیافته.» سیاق این جمله ها در سرگذشت شخص مزبور عجیب است، براى اینکه سه مرتبه کلمه ی "فانظر- پس تماشا کن" را تکرار کرده، با اینکه ظاهر کلام اقتضا مى کرد به یک دفعه اکتفاء کند، و نیز مساله ی "طعام" و "شراب" و "حمار" را ذکر کرده، در حالى که به ذهن مى رسد که هیچ احتیاجى به ذکر این ها نبود.
نیز جمله ی "و لنجعلک" را در وسط کلام آورده، با اینکه ظاهر کلام اقتضا مى کرد که آن را در آخر کلام یعنى بعد از جمله ی "و انظر إلى العظام" بیاورد، علاوه بر اینکه بیان آن امرى که وى عظیمش مى دانست (و مى گفت چگونه خدا این مردگان را زنده مى کند) با زنده شدن خودش روشن شده بود، دیگر چه حاجت داشت که به وى دستور دهد که به استخوانها نظر کند، اینها سؤالاتى است که در آیه به چشم مى خورد، ولیکن تدبر و دقت در اطراف آیه شریفه خصوصیات قصه را معلوم و روشن مى کند و در سایه آن، پاسخ این اشکالات هم ظاهر مى شود.


Sources :

  1. سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد 2 صفحه 551

  2. ناصر مکارم شیرازی- تفسیر نمونه- جلد 2 صفحه 296

  3. محمدتقی مدرسی- تفسیر هدایت- جلد 1 صفحه 423

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/115697