غزوه رجیع (خبیب ابن عدی)

در حادثه رجیع از شش نفر مبلغی که دستگیر شدند، سه تن با طایفه بنی هذیل جنگیده تا به شهادت رسیدند اما سه تن دیگر تن به اسارت دادند تا شاید بعدها بتوانند خود را بوسیله ای آزاد کنند. روز بعد وقتی هذیلیان این سه تن یعنی «زید ابن دثنه» و «خبیب ابن عدی» و «عبدالله ابن طارق» را به سوی مکه می بردند، در راه عبدالله ابن طارق تلاش کرده و ریسمان خود را باز کرد اما افراد بنی هذیل پیش از آنکه بتواند فرار کند او را به قتل رسانده و در همانجا دره ای بنام ظهران دفنش کردند. «زید» و «خبیب» نیز بنا به نقلی دیگر «زید» و «خبیب» را به عنوان برده یا... در مکه فروختند به مکه آورده شده و در آنجا با دو تن از افراد بنی هذیل که در دست قریش اسیر بودند مبادله شدند؛ سپس آنهایی که پدرانشان در جنگ بدر یا احد بدست مسلمانان کشته شده بودند خبر شده و دو تن از ایشان با نامهای «عقبة ابن حارث» و «صفوان ابن امیه ابن خلف»، «خبیب» و «زید» را از قریش خریدند تا به عنوان قصاص، آن دو را بکشند. «صفوان» که «زید» را خریده بود، او را به غلامش نسطاس سپرد تا به تنعیم رفته و به محض خروج از حدود حرم او را بقتل برساند. نسطاس زید را به «تنعیم» آورد و چون خواست او را بکشد، ابوسفیان که همراه قریش برای تماشای قتل زید آمده بود، رو به وی کرده و گفت: «ای زید تو را به خدا سوگند آیا میل داری که اکنون محمد به جای تو در چنگال ما اسیر بوده و ما او را به جای تو می کشتیم و تو نزد زن و فرزندت بودی؟» زید گفت: «ای ابوسفیان به خدا سوگند من راضی نیستم به پای محمد در هر کجا که اکنون هست خاری فرو رود و حال آنکه من نزد زن و فرزندم مشغول استراحت باشم». ابوسفیان با تعجب گفت: «براستی من تا کنون کسی را ندیده ام به اندازه ای که یاران محمد او را دوست دارند فردی را به این اندازه دوست داشته باشند.» پس از سخنان ابوسفیان بود که زید را در راه دین و رهبر بزرگوارش (ص) به شهادت رساندند. و اما عاقبت «خبیب» او را «عقبه ابن حارث» در خانه یکی از اقوام خود، به نام «حجیر ابن ابی اهاب» رندانی کرد تا در وقت مناسب او را سر به نیست کند. «ماویه» کنیز «حجیر ابن ابی اهاب» بعدها وقتی مسلمان شد از رفتار خبیب در مدتی که در خانه حجیر زندانی بود چنین یاد می کند:
«من گاهی برای بردن غذا به اتاقی که خبیب در آن زندانی بود می رفتم به خدا سوگند اسیری به خوبی او سراغ ندارم... و از عجائبی که از او در آن مدت دیدم، این بود که روزی در دستش خوشه انگوری دانه درشت دیدم و او مشغول خوردن آن بود و حال آنکه درآن فصل هیچ جا انگور یافت نمی شد و زمانیکه خواستند او را به قتل رسانند، خبیب از من تیغی خواست تا برای نظافت بدن خود و آماده شدن برای مرگ از آن استفاده کند من تیغ را از طریق پسر بچه ای که از اهالی همان خانه بود برای او فرستادم اما همین که پسرک به اتاق خبیب رفت تا تیغ را تحویل دهد ناگهان به فکرم آمد: «نکند این مرد نقشه ای کشیده و می خواهد بدین وسیله انتقام خود را پیش از مرگ از این خانواده بگیرد، و هم اکنون با آن تیغ پسرک را بکشد، به همین جهت سراسیمه و مضطرب خود را به اتاق رساندم؛ پسرک را دیدم که روی زانوی خبیب نشسته و تیغ هم در دست اوست. خبیب که مرا با آن حال دید به آرامی گفت: «ترسیدی او را بکشم؟ نه، من این کار را نمی کنم، فریب و نیرنگ در کار ما نیست.» وقتی خبیب را از شهر مکه بیرون آوردند تا در «تنعیم» دارش بزنند مردم مکه خبردار شده، برای تماشا آمدند؛ خبیب از آنها خواست تا پیش از مرگ دو رکعت نماز بخواند، محافظین اجازه دادند؛ نمازش را خواند رو به مردم کرده و گفت: «به خدا سوگند اگر بیم آن نداشتم که شما گمان کنید من با خواندن چند نماز دیگر می خواهم مرگ را تأخیر اندازم. بیش از این نماز می خواندم»، سپس هنگامی که خواستند او را به پای چوبه دار ببرند، سر به سوی آسمان کرده و گفت: «بار خدایا! ما رسالت پیامبر تو را به مردم رساندیم تو نیز پاداش این مردم و رفتار آنان نسبت به ما را به اطلاع او (یعنی پیامبر (ص)) برسان.» و هنگامی که خواستند او را به قتل برسانند درباره آنها نفرین کرده و گفت: «خدایا! این مردم را به شماره درآور و بصورت پراکنده نابودشان کن و احدی از ایشان را باقی مگذار». گفته شده خبیب پیش از مرگ اشعاری سرود که چنین آغاز می شود:

فلست ابالی حین اقتل مسلما *** علی ای جنب کان فی الله مصرعی

ترجمه، «حال که توفیق یافته ام مسلمان بمیرم، تفاوتی برایم نمی کند که محل مرگ و  شهادتم در راه خدا، کجا بوده و چگونه شهید شوم».
سرانجام خبیب را در کمال غربت به دار آویخته و پس از شهادتش دستور دادند جنازه او همچنان بالای دار بماند. وقتی رسول خدا (ص) از این ماجرا مطلع شد، سلامی که او پیش از مرگ فرستاده بود را جواب داده و سپس رو به یاران خود، فرمود: «چه کسی می رود جنازه خبیب را از دار پایین آورد؟» «زبیر» و «مقداد» داوطلب شده و به مکه رفتند، شب هنگام وقتی به چوبه دار رسیدند و دیدند چهل تن نگهبانی که برای محافظت از جنازه خبیب بر پایه چوبه دار گماشته شده اند، همگی مست کرده و به خواب رفته اند، «زبیر» و «مقداد» پیش رفته و جنازه خبیب را روی اسب خود بسته و به راه افتادند. وقتی محافظین بیدار شده و جسد خبیب را ندیدند به قریش اطلاع دادند، قریشیان به تعقیب آن دو تن پرداخته و چون به آنها رسیدند، زبیر جسد خبیب را بر زمین افکند و زمین آن جسد طیب را در خود فرو برد، آنگاه «زبیر» پیش رفته و دستار از سر برداشت و گفت: «من زبیر ابن عوام و مادرم صفیه دختر عبدالمطلب است. شما قریشیان تا چه حد بر ما جرأت پیدا کرده اید اکنون این من و این رفیقم مقداد ابن اسود است. اگر آماده اید با شما می جنگیم و اگر نه بازگردید» قریش چون شدت غضب و دلاوری و صدور غرائب از زبیر دیدند ترسیدند و به مکه بازگشتند.


Sources :

  1. محمد بن عمر واقدی- مغازی واقدی- جلد 1

  2. جلال الدين فارسى- پیامبری و جهاد

  3. محمد رضا آقامیری فارسی- زندگانی حضرت محمد (ص)

  4. ابن هشام- سیره ابن هشام

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/118091