أما أخذت علیکم إذ نزلت بکم *** غدیر خم عقودا بعد أیمان
و قد جذبت بضبعی خیر من وطئ ال *** - بطحاء من مضر العلیا و عدنان
و قلت و الله یأبى أن أقصر أو *** أعفی الرسالة عن شرح و تبیان
هذا علی لمولى من بعثت له ***مولى و طابق سری فیه إعلانی
هذا ابن عمی و والی منبری و أخی *** و وارثی دون أصحابی و إخوانی
محل هذا إذا قایست من بدنی *** محل هارون من موسى بن عمران
ترجمه: «و بعد از آن سوگندها، پیمان نگرفتم از شما در «غدیر خم». آنجا که بازوى على را افراشتم: همان که سرور عرب و زبده نژاد عدنان است؟ گفتم و خدایم فرموده بود: «کوتاهى نکنم و سخن در پرده نگویم». على است سرور آنان که من سرورشان باشم، چه نهان و آشکارم با او یکى است. او پسر عم و صاحب منبر و برادر و وارث من است نه اصحابم و نه دیگران. منزلت او، گرش با خود قیاس گیرم، منزلت هارون است به موسى پسر عمران». و در مناقب ابن شهر آشوب ج 2 ص 203 شعر دیگرى از او آورده:
و غدیر خم لیس ینکر فضله *** إلا زنیم فاجر کفار
من ذا علیه الشمس بعد مغیبها *** ردت ببابل فاستبن یا حار
و علیه قد ردت لیوم المصطفى *** یوما و فی هذا جرت أخبار
حاز الفضائل و المناقب کلها *** أنى تحیط بمدحه الأشعار
«افتخار روز غدیر را منکر نشود جز بدنام و یا بدکار ناسپاس. مگر در بابل، خورشید به خاطر کى برگشت؟ برو تحقیق کن و دریاب! بار دیگر هم خورشید به احترام او بازگشت، و آن در روزگار مصطفى بود که اخبارش فراوان است. او همه افتخارات را صاحب گشته، از این رو ثنا و ستایش او از قلمرو شعر و احساس شاعران بیرون است.»
ابوالحسن على بن احمد جرجانى، معروف به «جوهرى» است، چنانکه در اشعار خود یاد کرده وزنه اى در فضل و ادب، استوانه اى در لغت عرب. ماهرى قافیه پرداز و نقادى سخن ساز بود. دست پرورد وزیر، صاحب ابن عباد و از ندیمان مخصوص و در سلک شاعران دربار او به شمار است. در ابتداى جوانى و آغاز زندگى به شعر و شاعرى پرداخت و در خطه سخن تا آنجا به کمال رسید که با عبارتى آسان و سبکى روان، مضامین نغز و سروده هاى پر مغز مى ساخت و در میدان ادب یکه سوارى بود که هر گونه توسن سرکش را مهار مى کرد، چنانکه گفته اند: جذع یبن على المذاکى القرح. «صاحب» از قدرت ادبى او در شگفت بود و از اشعار نیکوى او چنان به وجد مى آمد که از سیماى نکویش و تناسبى که میان صورت و سیرت او از حیث طراوت و ظرافت مشهود بود، زبان همه را به تحسین مى گشود. از این رو صاحب ابن عباد، او را مخصوص به خود ساخت، و براى رسالت بین خود و کارگزاران و امیران برگزید. موقعى که او را به صوبى گسیل مى داشت، در رساله خود، چنان او را مى ستود که چشمها مفتون جمال دلارایش و دلها شیفته کمال والایش بود. از جمله در نامه اى که به ابوالعباس ضبى (یکى از شعراء غدیر) نوشته و به اصفهان گسیل داشته، بالاترین ثنا را در مدح جوهرى به کار بسته و بدین وسیله ابوالعباس را به اکرام و بزرگداشت و جلب رضایت او واداشته.
این نامه در «یتیمه» ج 4 ص 26 یاد شده و ما در اینجا چکیده آن را مى آوریم: «اگر سرور من گوید: صاحب این همه شأن و جاه و این رفعت پایگاه کیست؟ گویم: همان که فضل و دانشش ترجمانى عادل است و طبع سرشارش زیب محافل. آنکه همشهریانش مایه افتخار و سرآمد آن دیار شمارند تا آنجا که نه در جرجانش، به گذشته هاى دور و نزدیک، و نه در طبرستان جوارش، از قدیم و جدید مثل و مانند نشناسند. آنکه شهر سخن را فرمانروا گشته، نظم و قافیه را چون اسیران به فتراک بسته آن هم در ابتداى جوانى و شور زندگانى پیش از آنکه آموزگارش درس ادب آموزد و رخش سخن در میدان فضل و هنر تازد. او ابوالحسن جوهرى است، که خدایش مؤید دارد، و همگان دانند که انتسابش به این دربار، قدیم است و اختصاصش بدین درگاه، عظیم، و با این همه باید گفت: شنیدن کى بود مانند دیدن. همانا که در میدان فضیلت گوى سبقت ربوده و بر پیش گامان آزموده برتر و فزون آمده. ندانمش از چه آغاز کنم؟ از پاس ادبش در خدمت یا معرفتش به حق دوستى و حدود معاشرت؟ یا درخشیدن چشم گیرش در حضور، که سراپا گوش باشد جز در وقت ضرور و از جاى نجنبند، مگر به دستور. با ظرافت و بذله گوئى، بزم خلوت را رونق فزاید، و با شیرین زبانى غم از دل ببرد و دشمنى بزداید.
اگر به فارسى سخن ساز کند چه نثر باشد چه نظم، از طبع سرشارش چون دریا خروش خیزد و موج از پس موج گهر ریزد، چه پارسى زبانان دیارش جز اندکى، چون برق رخشنده به آسمان تازند، اگر به پارسى سخن آغازند، و زبان در کام کشند، اگر به لغت عرب پردازند، تا آنجا که پیشتاز سخندانشان و تاجدار هنرمندشان، هنگامى که در میدان عربیت تکاور دواند، کندى گیرد، گویا نداند «عدنان» که بوده و «قحطان» کیست؟. و از مزایاى این برادرمان، یا فضل و هنرش آنکه، دبیرى باشد که با منطق خود فصاحت آموزد و نگارنده اى که در فن انشاء نکته ها پردازد. روزگاریش به ناصرالدوله ابوالحسن محمد بن ابراهیم گسیل داشتم، در خویشتن دارى و امانت نگهدارى با دست و زبان توفیقى عظیم یافت و شیوه اى ملکوتى و منشى پسندیده در معاشرت به کار بست که مرا هم در گمان نمى گنجید، تا آنجا که از خدمت ناصرالدوله مرخص آمد، بى آنکه نقد و ایرادى در میان آید. با آنکه نکته سنجى و نقادى او نسبت به سفیران و کاتبان فراوان بود.
از این رو، سرور من او را چنان گرامى دارد که منش دارم چه خورد و خواب و نشست و برخاست او، یا کنار من است و یا در نزدیکترین غرفه ها به من، و نفرماید که: شاعرى، براى عرض ادب و دریافت صله شعرى سروده، یا مهمانى به طمع نوال دستبوس آمده، بل چنان پندارد که سالها و ماهها سبکبال به خدمت کمر بسته تا کودکى را به جوانى پیوسته. چنین بزرگى تا آن هنگام نیازمند معرف و شفیع است که متاع ادب نگسترده و زیور آزادگى حمایل نبسته وگرنه خود شفیع دگران و معرف این و آن خواهد بود، آنجاست که سرور من خدا را سپاس گوید بر این یکه تاز نام آور که چه سرعت و مهارتى دارد و چه سپر بلائى. او فراوان به مناظر زیباى جرجان و مرغزارها و جنگلها و بوستانهاى آن بنازد و باید که سرورمان چشم و دل او را از گلگشت اصفهان و نسیم عبیر آمیزش پر سازد که دیگر فخر و ناز نفروشد و هواى وطن از سر بگذارد.»
ثعالبى هم از هر گونه ثنا و ستایش جوهرى دریغ نکرده است، گوید: «در سال 377 که با منصب سفارت، خدمت امیر ابى الحسن رسید، با او دمساز شدم» و در مجلدات «یتیمة الدهر» پاره اى از اشعار بلندش را زینت کتاب ساخته است. و نیز صاحب «ریاض العلماء» شرح حال شاعر را ترجمان گشته و دانش و فضلش را همراه شعر گهربارش ستوده است. از اشعارى که در ماتم سید شهدا سبط پیامبر (ص) سروده این است:
وجدی بکوفان ما وجدی بکوفان *** تهمی علیه ضلوعی قبل أجفانی
أرض إذا نفخت ریح العراق بها *** أتت بشاشتها أقصى خراسان
و من قتیل بأعلى کربلاء على *** جهد الصدى فتراه غیر صدیان
و ذی صفائح یستسقی البقیع به *** ری الجوانح من روح و رضوان
هذا قسیم رسول الله من آدم *** قدا معا مثل ما قد الشراکان
و ذاک سبطا رسول الله جدهما *** وجه الهدى و هما فی الوجه عینان
وا خجلتا من أبیهم یوم یشهدهم *** مضرجین نشاوى من دم قان
یقول یا أمة حف الضلال بها *** و استبدلت للعمى کفرا بإیمان
ماذا جنیت علیکم إذ أتیتکم *** بخیر ما جاء من آی و فرقان
أ لم أجرکم و أنتم فی ضلالتکم *** على شفا حفرة من حر نیران
أ لم أؤلف قلوبا منکم فرقا *** مثارة بین أحقاد و أضغان
أما ترکت کتاب الله بینکم *** و آیة العز فی جمع و قرآن
أ لم أکن فیکم غوثا لمضطهد *** أ لم أکن فیکم ماء لظمآن
قتلتم ولدی صبرا على ظمأ *** هذا و ترجون عند الحوض إحسانی
سبیتم ثکلتکم أمهاتکم *** بنی البتول و هم لحمی و جثمانی
مزقتم و نکثتم عهد والدهم *** و قد قطعتم بذاک النکت أقرانی
یا رب خذ لی منهم إذ هم ظلموا *** کرام رهطی و راموا هدم بنیانی
ما ذا تجیبون و الزهراء خصمکم *** و الحاکم الله للمظلوم و الجانی
أهل الکساء صلاة الله ما نزلت *** علیکم الدهر من مثنى و وحدان
أنتم نجوم بنی حواء ما طلعت *** شمس النهار و ما لاح السماکان
مازلت منکم على شوق یهیجنی *** و الدهر یأمرنی فیه و ینهانی
حتى أتیتک و التوحید راحلتی *** و العدل زادی و تقوى الله إمکانی
هذی حقائق لفظ کلما برقت *** ردت بلألائها أبصار عمیان
هی الحلى لبنی طه و عترتهم *** هی الردى لبنی حرب و مروان
هی الجواهر جاء الجوهری بها *** محبة لکم من أرض جرجان
ترجمه: «من شیداى کوفه ام. آن هم چه شیدائى؟ پیش از آنکه سرشک رخسارم سیلاب کشد، خون از جگرم روان است. تربتى که چون نسیمش وزان گردد، عطر جان فزایش از سر حد خراسان بگذرد. شهیدى که در کربلا با لب تشنه جان داد و از رحمت خدا سیراب بود. آنجا که گورى چند و مزارى کوچک به چشم مى خورد، ولى به آن عظمت و آبرو که گورستان بقیع را سیراب سازد و خود از عبیر خلد و رضوان الهى آکنده است. آن یک با رسول خدا از یک پوست برآمده چونان دو میوه از یک شاخ. و این دو سبط رسولند که جدشان چهره هدایت بود و این دو، نور چشمش. وه! چه شرمسارى از روى پدرشان که به روز رستاخیز، غرق خونشان بیند. گوید: اى امتى که به ضلالت و گمراهى اندر شدید و با کوردلى، کفر از ایمان باز نشناختید. چه جنایتى مرتکب شده بودم؟ جز این بود که بهترین دستاویز هدایت را که قرآن و فرقان است، به شما هدیه کردم؟ آیا از آتش سوزان، که بر لب پرتگاه آن بودید، شما را نجات نبخشیدم. و دلهاى شما را که پر از کینه و دشمنیهاى دیرینه بود، به هم مهربان نساختم؟ و کتاب خدا را در میانتان به میراث ننهادم و آیات تابناکش را فراهم نیاوردم که در میان جمع تلاوت شود؟ آیا پناه دردمندانتان نبودم و آب گواراى تشنه کامان؟ پسرم را با لب تشنه بلا دفاع کشتید، با این همه بر لب آب کوثر چشم امید به من دارید؟
مادرتان به عزا نشیند، دختران زهراى بتول را اسیر کردید با آنکه پاره تنم بودند. عهد و پیمان پدرشان على را در هم شکستید، با این پیمان شکنى رشته مرا قطع کردید. بار خدایا، تو خود انتقام مرا باز ستان که خاندان گرامیم را به روز سیاه نشانده، مى خواستند بنیاد مرا بر باد دهند. موقعى که زهرا به محاکمه برخیزد و داور میان ستمکشان و ستمگران خدا باشد، چه پاسخى توانید داد؟ اى «اهل کساء» درود و رحمت خدا بر شما نازل باد تا روزگار باقى است. شما ستارگان نسل آدم و حوائید، تا خورشید تابناک مى درخشد و دو اختر «سماک» نور مى پاشد. پیوسته دل در آرزوى شما مى طپد و روزگارم به این عشق و شیفتگى فرمان مى دهد و منع مى کند. اینک با سر آمدم: مرکب توحید را زین بستم و از عدل الهى توشه ساخته از تقوا و پرهیزگارى مدد جستم. اینها همه حقائق است که در پرده الفاظ نهفته شده و چون بدرخشد، با لمعانش چشم کوردلان را شفا بخشد. اینها زیور آل طه است و زیب خاندانش، و همین هاست که براى فرزندان ابوسفیان و مروان، پستى و ننگ به بار آورد. آرى این همه جواهر بود که «جوهرى» به پاس محبت، از سرزمین جرجان به ارمغان آورد.»
جوهرى، قصیده دیگرى در رثاء و ماتم حسین شهید دارد که خوارزمى در «مقتل» خود، و ابن شهر آشوب در «مناقب» خود، و علامه مجلسى در جلد دهم بحار آورد؛ ملاحظه بفرمائید.
یا أهل عاشور یا لهفی على الدین *** خذوا حدادکم یا آل یاسین
الیوم شقق جیب الدین و انتهبت *** بنات أحمد نهب الروم و الصین
الیوم قام بأعلى الطف نادبهم *** یقول من لیتیم أو لمسکین
الیوم خضب جیب المصطفى بدم *** أمسى عبیر نحور الحور و العین
الیوم خر نجوم الفخر من مضر *** على مناخر تذلیل و توهین
الیوم أطفئ نور الله متقدا *** و جررت لهم التقوى على الطین
الیوم هتک أسباب الهدى مزقا *** و برقعت غرة الإسلام بالهون
الیوم زعزع قدس من جوانبه *** و طاح بالخیل ساحات المیادین
الیوم نال بنو حرب طوائلها *** مما صلوه ببدر ثم صفین
الیوم جدل سبط المصطفى شرقا *** من نفسه بنجیع غیر مسنون
زادوا علیه بحبس الماء غلته *** تبا لرأی فریق منه مغبون
نالوا أزمة دنیاهم ببغیهم *** فلیتهم سمحوا منها بماعون
حتى یصیح بقنسرین راهبها *** یا فرقة الغی یا حزب الشیاطین
أ تهزؤون برأس بات منتصبا *** رعلى القناة بدین الله یوصینی
آمنت و یحکم بالله مهتدیا *** روبالنبی و حب المرتضى دینی
فجدلوه صریعا فوق جبهته *** روقسموه بأطراف السکاکین
و أوقروا صهوات الخیل من إحن *** على أساراهم فعل الفراعین
مصعدین على أقتاب أرحلهم *** رمحمولة بین مضروب و مطعون
أطفال فاطمة الزهراء قد فطموا *** من الثدی بأنیاب الثعابین
یا أمة ولی الشیطان رایتها *** و مکن الغی منها کل تمکین
ما المرتضى و بنوه من معاویة *** رولا الفواطم من هند و میسون
آل الرسول عبادید السیوف فمن *** هام على وجهه خوفا و مسجون
یا عین لا تدعی شیئا لغادیة *** تهمی و لا تدعی دمعا لمحزون
قومی على جدث بالطف فانتفضی *** ربکل لؤلؤ دمع فیک مکنون
یا آل أحمد إن الجوهری لکم *** سیف یقطع عنکم کل موضون
ترجمه: «اى ماتم زدگان عاشورا! این آه و ناله اى که سر کرده ام، در ماتم دین است. اى «آل یاسین» جامه ماتم به بر کنید. در این روز، گریبان دین چاک شد، چون دختران احمد را بسان کفار روم و چین به اسیرى بردند. امروز، نوحه سراى این خاندان بر فراز تپه هاى کربلا، با صداى بلند مى گفت: کى است که از پدرکشته بینوا تفقد کند؟ امروز جگر مصطفى به خون نشست، خونى که اینک بر سینه حوریان چون مشک دلاویز است. امروز ستاره افتخار «مضر» از پا در افتاده خوار و ذلیل گشت. امروز مشعل فروزان الهى خاموش شد، و کشتى تقوى به گل نشست. امروز رشته هدایت از هم گسیخت، و گرد خوارى بر سیماى اسلام پاشید. امروز بارگاه قدس الهى فرو ریخت و عرصه آن پامال ستوران گشت. امروز فرزندان ابوسفیان آرزوى خود را دریافتند، از آتشى که در «بدر» و «صفین» افروختند.
امروز سبط مصطفى را خون دل در گلو گرفت و از پاى درآمد. آب را به رویش بستند و به آتش درونش دامن زدند، نگون باد پرچم این خسارت زدگان. با زور و ستم زمام قدرت را به چنگ گرفتند، کاش از شربت آبى دریغ نمى کردند. تا آنجا رسوائى و ننگ به بار آوردند که راهب قنسرین گفت: اى گمراهان و اى یاوران شیطان. آیا به سر این شهید که بر نیزه استوار کرده اید، سخریه و توهین روا مى دارید، با اینکه همین سر مرا به دین خدا سفارش مى کند. واى بر شما. من به خداوند و رسول او ایمان آورده راه هدایت گرفتم، دوستى مرتضى آئین من است. او را نگون به خاک افکندند و با شمشیر و کارد پاره پاره نمودند. چه کینه ها که بر گرده اسبها بار کردند و فرعون منش، به جان اسیران تاختند. با غل و زنجیر بر جهاز شترانشان بستند و با کعب نیزه بدنشان را خستند. شیرخوار فاطمه را از شیر باز گرفتند، و در عوض پستان، نیش مار به دهان نهادند. اى گروهى که شیطان پرچمدار شماست و گمراهى در دل شما جا گرفته. مرتضى و فرزندانش را چه نسبت با معاویه و فاطمه را چه نسبت با هند جگرخوار و یا میمونه مادر یزید؟ خاندان رسول از دم شمشیر پراکنده شدند: برخى سر خود گرفته به صحرا گریختند و جمعى در زندانها جاى کرده اند. اى دیده! به انتظار منشین که با ابر صبحگاهان ببارى و یا با غمدیده دگرى دمساز گردى. به پا خیز بر تربت کربلا و چون مروارید غلطان سرشک بیفشان. چندان که در قوه دارى. اى خاندان احمد زبان «جوهرى» شمشیر است که عار و عیب را از ساحت شما مى زداید.»
ثعالبى در «یتیمة الدهر» ج 4 از صفحه 29 تا 21 قسمتى از سروده هاى جوهرى را ثبت کرده و از جمله در قصیده اى که «شریف حسنى» را ثنا گفته چنین آورده است:
لا عتب إن بذلت عینی بما أجد *** فقد بکى لی عوادی لما عهدوا
لو أن لی جسدا یقوى لطفت به *** على العزاء و لکن لیس لی جسد
تبعتهم بذماء کان یمسکه *** تعلل بخیال کلما بعدوا
یا لیلة غمضت عنی کواکبها *** ترفقی بجفون غمضها رمد
أهوى الصباح و ما لی فیه منتصف *** من الظلام و لکن طالما أجد
لو أن لی أمدا فی الشوق أبلغه *** صبرت عنک و لکن لیس لی أمد
بکیت بعد دموعی فی الهوى جلدی *** و هل سمعت بباک دمعه جلد
تذوب نار فؤادی فی الهوى بردا *** و هل سمعت بنار ذوبها برد
قالوا ألفت ربا جی فقلت لهم *** الحب أهل و إدراک المنى ولد
أندى محاسن جی أ نه بلد *** طلق النهار و لکن لیله نکد
إذا استحب بلاد للمعاش بها *** فحیثما نعمت حالی به بلد
و للمکارم قوم لا خفاء بهم *** هم یعرفون بسیماهم إذا شهدوا
لله معشر صدق کلما تلیت *** على الورى سورة من مجدهم سجدوا
ذریة أبهرت طه بجدهم *** و هل أتى بأبیهم حین تنتقد
و إن تصنع شعر فی ذوی کرم *** یا ابن النبی فشعری فیک مقتصد
أصبت فیک رشادی غیر مجتهد *** و لیس کل مصیب فیک مجتهد
بسطت عرض فناء الدهر مکرمة *** طرائق الحمد فی حافاتها قدد
ترجمه: «اگر در غم دل، سرشک از دیدگان روان ساخته ام، نکوهشى نیست، هر که در این رنج و غم به تسلیت آمد، بر من گریست. اگر رمقى به تن داشتم، پروانه وار بر سر کاروان طواف مى کردم تا دلم آرام گیرد، ولى چکنم؟ توانم رفته است. نیمه جانى داشتم که سرگرم خیال و خاطره آنان بود، آن را هم در پى کاروان روان ساختم. اى شب تاریک که اخترانش بر من دیده نمى گشایند، با دیده دردمندم مدارا کن. من صبح روشن را مى جویم ولى نیمه شب هنوز به سراغم نیامده، این درد من چه طولانى است. اگر وعده وصلى بود، راه شکیبائى مى گرفتم، ولى شب هجرم پایان ندارد. عوض اشک، صبر و قرارم آب گشت و از دیده روان شد، شنیده اى سرشک دیده چنین باشد؟ آه دلم از حسرت و ناامیدى یخ زده از ناله سردم تگرگ مى بارد، شنیده اى که از آتش تگرگ خیزد؟ گفتند: با تپه هاى شهر «جى» خو گرفته اى، گفتم: آرى دوستى شهر مام است و دریافت آرزوها فرزند. طراوت شبهاى آن شهره آفاق ولى شبهاى آن چه سخت و نامیمون است. اگر شهر و دیار باید به خاطر عیش و رفاه گزین گردد، هر آن شهرى که روزگارم قرین سعادت باشد، وطن خواهم ساخت. براى جوانمردى و آزادگى هم مردانى بپا خاسته اند که معروف خاص و عامند و با طلعت نیک شناخته آیند. خدا را، آن گروه راستین که هر گاه از مجد و بزرگواریشان فصلى تلاوت شود همگان به خاک افتند و خضوع برند. خاندانى که تاج افتخارى چنین بر سر دارند: «طه» در شأن جدشان و «هل اتى» در ثناى پدرشان نازل گشته اگر مدح و ثنائى درباره کریمان و آزادگان ساخته شود، اى پسر پیامبر! چکامه من در خانه تو را مى کوبد. جود و نوالت جهان را گرفته و هر کس به زبانى ثنا خوان تو است.»
شاعر گرانمایه ما جوهرى، در جرجان، بین سالهاى 377 و 385، وفات یافته است. یک نوبت به سال 377 صاحب ابن عباد، او را خدمت امیر ابوالحسن ناصرالدوله به رسالت فرستاد، نوبت دیگر، خدمت ابوالعباس ضبى امیر اصفهان. و چون از اصفهان به جرجان بازگشت، دیرى نگذشت که دیده بر جهان فرو بست و چون در حال حیات صاحب، دار فانى را وداع گفته، و فوت صاحب به سال 385 یاد شده، حدود تقریبى وفاتش سال 380 خواهد بود.