حیات در محشر

انواع زندگی

زندگى بشر بر دو گونه است: یکى زندگى مادى و حیوانى که آثار آن عبارت است از تغذیه، تولید مثل، تنفس و حرکت. این نوع زندگى را همه حیوانات هم دارند و اگر انسان زندگى را چنین معنا کند و به آن بسنده کند، یک زندگى پست حیوانى خواهد داشت، هرچند که از لحاظ تنوع و راحتى به عالیترین نوع آن برسد.
نوع دوم از زندگى، همان زندگى معنوى و روحى است که اختصاص به بعضى از انسانها دارد و شایسته مقام انسانى است و در پرتو دین و وحى آسمانى و پیمودن رتبه هاى عالى تکامل و معرفت به دست مى آید. پیامبران همواره انسان را به سوى چنین مفهومى از زندگى دعوت کرده اند و خواسته اند انسان به مقامى که لایق اوست برسد. چنین زندگى مرگ ندارد چون انسان اگر هم بمیرد باز زنده است همچون شهیدان که تا قیامت زنده اند.
می فرماید: «یأیها الذین ءامنوا استجیبوا لله و للرسول إذا دعاکم لما یحییکم و اعلموا أن الله یحول بین المرء و قلبه و أنه إلیه تحشرون؛ اى اهل ایمان! هنگامى که خدا و پیامبرش شما را به حقایقى که به شما [حیات معنوى و] زندگى [واقعى] مى بخشد، دعوت مى کنند اجابت کنید، و بدانید که خدا میان آدمى و دلش حایل و مانع مى شود [تا حق را باطل و باطل را حق مپندارد] و مسلما همه شما به سوى او گردآورى خواهید شد.» (انفال/ 24) هر گاه انسان در این دنیا با زندگى در پرتو وحى به حیات واقعى و انسانى دست پیدا کند، در قیامت نیز زندگى سعادتمندى خواهد داشت و در بهشت برین جاى خواهد گرفت چون زندگى آن دنیا ادامه زندگى این دنیا است. این مطلب را که گفتیم، در پایان آیه به اشاره ذکر مى کند آن جا که مى فرماید: «و شما به سوى او محشور خواهید شد.» اشاره به اینکه قیامتى در پیش است و عملکرد شما در این دنیا تعیین کننده وضعیت شما در آن دنیاست.
"حیلولة"، به معناى حائل شدن در وسط دو چیز است، و "قلب" عضوى است معروف، و لیکن بیشتر در قرآن کریم استعمال مى شود در آن چیزى که آدمى به وسیله آن درک مى کند، و به وسیله آن احکام عواطف باطنیش را ظاهر و آشکار مى سازد مثلا حب و بغض، خوف و رجاء، آرزو و اضطراب درونى و امثال آن را از خود بروز مى دهد، پس قلب آن چیزى است که حکم مى کند و دوست مى دارد و دشمن مى دارد و مى ترسد و امیدوار مى شود و آرزو مى کند و خوشحال مى شود و اندوهناک مى گردد، وقتى معناى قلب این باشد پس در حقیقت قلب همان جان آدمى است که با قوا و عواطف باطنیه اى که مجهز است به کارهاى حیاتى خود مى پردازد. و انسان مانند سایر مخلوقات که هر یک جزئى از عالم خلقت را تشکیل مى دهند مرکب از اجزاى مختلف و مجهز به قوا و ابزارى است که تابع وجود او است، و او آنها را مالک است، و در مقاصد وجود خود از همه آنها کار مى کشد، و این اجزاء و قوا و ادوات همه با او مربوط و او حاکم بر همه آنها است، و آن اجزاء را با همه کثرتى که دارند و آن قوا و ادوات را با همه تعددى که دارا هستند یکى مى کند، البته یک واحد تامى که در عین وحدتش هم کار مى کند، و هم ترک مى کند، هم حرکت مى کند و هم از حرکت مى ایستد.

مالکیت خداوند

چیزى که هست از آنجایى که خداى سبحان آفریننده این انسان و پدید آورنده یک یک اجزاء وجود و ابعاض قوا و ادوات او است، لذا خود او به یک یک اجزاء وجود وى و توابع اجزایش محیط است، و به طور حقیقت همه آنها را مالک است، و در آنها بهر صورت که بخواهد تصرف مى کند، و از ملک خود و تصرفاتش هر مقدار که بخواهد به خود انسان واگذار مى نماید، و به او تملیک مى کند، پس خداى تعالى میان انسان و جزء جزء وجودش و تمامى توابعش حائل است، بین او و قلبش، بین او و گوشش، بین او و چشمش، بین او و بدنش و بین او و جانش، و در آنها هم به نحو ایجاد تصرف مى کند، و هم به نحو مالک قرار دادن انسان، که هر مقدار از آن را به هر نحوى که بخواهد به سود انسان تملیک مى کند، و هر مقدار را که نخواهد نمى کند. نظیر انسان در این مطلب سایر موجودات است، چون هیچ موجودى نیست مگر اینکه ذاتى دارد، و نیز توابع ذاتى، یعنى قوا و آثار و افعالى دارد، چیزى که هست مالک حقیقى ذات آن و توابع ذاتش خدا است، خدا است که آن ذات و آن توابع ذات را به آن موجود تملیک کرده، پس او میان آن موجود و میان ذاتش حائل است، میان آن موجود و توابع ذاتش و قوا و آثار و افعالش حایل است. پس خداى سبحان حایل میان آدمى و میان قلب او است، و انسان هر چه را که دارد و به هر چیزى که به نحوى از انحاء اتصال و ارتباط دارد، خداوند به آن چیز نزدیکتر و مربوطتر است، هم چنان که فرموده: «و نحن أقرب إلیه من حبل الورید؛ و ما از رگ دل او به او نزدیک تریم.» (ق/ 16) چون خدا مالک حقیقى تمام موجودات است و انسان به تملیک او مالک مى شود، پس خداوند میان انسان و متعلقات او حائل و رابط است.
آیه مورد بحث هم که مى فرماید: "و اعلموا أن الله یحول بین المرء و قلبه" به همین حقیقت اشاره مى کند، پس خداى تعالى از آنجایى که مالک حقیقى تمامى موجودات و از آن جمله انسان است، و خود او کسى حقیقى نیست پس او از خود انسان به انسان و قوایى که انسان مالک است نزدیک تر است، چون هر چه را که انسان دارد خداى تعالى به او تملیک کرده، پس او میان وى و میان مایملکش حائل و رابط است. به همین جهت در آیه مورد بحث جمله بالا را با جمله "و أنه إلیه تحشرون" ختم کرده، چون "حشر" و "بعث" نشئه اى است که در آن نشئه براى هر کسى آشکار مى شود که مالک حقیقى خدا است و حقیقت ملک تنها از آن او است و بس، و شریکى براى او نیست، و در آن نشئه ملک هاى صورى و سلطنت هاى پوچ ظاهرى باطل مى شود، و تنها ملک او باقى مى ماند، هم چنان که فرموده: «لمن الملک الیوم لله الواحد القهار؛ امروز ملک براى کیست؟ براى خداى واحد قهار.» (مؤمن/ 16) و نیز فرموده: «یوم لا تملک نفس لنفس شیئا و الأمر یومئذ لله؛ روزى که هیچ کس به نفع کسى مالک چیزى نیست و در آن روز امر تنها براى خدا است.» (انفطار/ 19)
پس گویا آیه مورد بحث مى خواهد بفرماید: بدانید که خدا مالک حقیقى شما و دلهاى شما است، و او از هر چیز به شما نزدیک تر است، و شما به زودى به سویش باز مى گردید، و برایتان معلوم مى شود که چگونه مالک حقیقى شما است و چطور بر شما مسلط است، و هیچ چیز شما را از او بى نیاز نمى کند. و اما وجه اتصال کلام یعنى ارتباط جمله "و اعلموا أن الله یحول بین المرء و قلبه..."، با جمله "استجیبوا لله و للرسول إذا دعاکم لما یحییکم" بیان آن این است که حائل بودن خداوند میان آدمى و قلب او تمامى عذرها را در نپذیرفتن دعوت او و رسولش را از اعتبار مى اندازد، چون دعوت او دعوت به چیزى است که آدمى را زنده مى کند و آن توحید است که حقیقت و لب دعوت اوست، و از آنجایى که خدا از هر چیزى به انسان نزدیک تر است حتى از قلب او و از آنجایى که قلب اولین چیزى است که انسان آن را به وجدان خود درک نموده و مى شناسد پس انسان خداى تعالى را از قلب خود که به وسیله ادراک و سبب اصلى علم و معرفت او است بهتر و زودتر مى شناسد. پس انسان قبل از اینکه قلب خود را و هر چیزى را که با قلب مى شناسد بشناسد خداى تعالى را معبودى یکتا و بى شریک مى شناسد، پس او اگر درباره چیزى شک کند بارى درباره معبود واحدش که پروردگار هر چیز است شک ننموده و در تشخیص مصداق حقیقى این کلمه گمراه نمى شود.

ترک اجابت دعوت پیامبر (ص)

با این حال اگر داعى حق (رسول خدا) او را به سوى کلمه حق و دین توحید که مایه حیات او است دعوت کند باید بى درنگ دعوت او را اجابت نماید، و در ترک اجابت آن هیچ عذرى ندارد، و نمى تواند بگوید: من حقانیت دعوت را نمى دانستم، و یا امر بر من مشتبه شد، و من در تردید افتادم، و یا در اقبال به سوى حق صریح گیج شدم، چون حق صریح همان خداى سبحان است که هیچ پرده اى میان او و بنده اش نیست، چون هر پرده و حجابى که فرض شود خداى سبحان از آن پرده به انسان نزدیک تر است، و هر وسوسه و حجابى که فرض شود خداى سبحان از آن پرده به انسان نزدیک تر است، و هر وسوسه و شبهه اى که در دل خلجان کند باز خداى سبحان میان آن و قلب آدمى حائل است، پس انسان هیچ راهى به نفهمیدن و نشناختن خدا و شک در توحید او ندارد.
به علاوه، وقتى خدا میان انسان و قلبش حایل باشد پس او از قلب انسان به انسان نزدیک تر خواهد بود، هم چنان که از خود انسان به قلبش نزدیک تر است چون هر حایلى نزدیک تر است به دو طرف خود از هر طرف به طرف دیگر، و وقتى خداى تعالى از خود انسان نزدیک تر باشد به قلب او قهرا او به آنچه که در قلب انسان است داناتر هم هست. پس انسان ناگزیر است از اینکه وقتى داعى حق او را به حق که مایه حیاتش مى باشد، دعوت مى کند به زبان و قلب خود بپذیرد. نه اینکه نفاق ورزیده در دل چیزى را که با قبول زبانیش مخالف است پنهان بدارد، زیرا خداى تعالى از خود او به آنچه که در دلش نهان کرده عالم تر است، و به زودى او به سوى خدا محشور شده و نفاق درونیش را به رخش مى کشد، هم چنان که فرموده: «یوم هم بارزون لا یخفى على الله منهم شی ء؛ روزى که ایشان آشکار مى شوند و از ایشان چیزى بر خدا پوشیده نیست.» (مؤمن/ 16)
نیز فرموده: «و لا یکتمون الله حدیثا؛ و حدیثى را از خدا پنهان نمى دارند.» (نساء/ 42) از این هم که بگذریم وقتى خداى سبحان میان انسان و قلب او حایل باشد، و با در نظر گرفتن اینکه، او مالک حقیقى قلب نیز هست، پس قبل از اینکه انسان در قلبش تصرف کند او در قلب انسان به هر نحوى که مى خواهد تصرف نموده آنچه را که انسان از ایمان و یا شک، خوف و یا رجاء، اضطراب و یا اطمینان، و یا غیر آن هر چیز اختیارى و اضطرارى را به خود نسبت مى دهد همه به خداى تعالى نیز انتساب دارد، بلکه انتسابش به خدا بیشتر است چون این انتساب، انتساب تصرفى است، یعنى خداى تعالى نسبتى که با قلوب دارد این است که در آنها با توفیق و خذلان و انواع دیگر تربیت الهى خود تصرف نموده و بدون اینکه مانعى او را از کارش منع کند و یا مذمت و سرزنش کسى او را تهدید نماید در دلها به هر چه بخواهد حکم مى کند، هم چنان که فرموده: «و الله یحکم لا معقب لحکمه؛ خدا حکم مى کند و براى حکمش تعقیب کننده اى نیست.» (رعد/ 41) و نیز فرموده: «له الملک و له الحمد و هو على کل شی ء قدیر؛ او راست ملک و حمد سزاوار اوست و او بر هر چیزى توانا است.» (تغابن/ 1)

رو به سوی محشر

غرض از آفرینش جهان پهناور از کوچکترین ذره و کرات و کهکشانها به واسطه ارتباط حقیقى که با یکدیگر دارند نظام واحد بزرگى از آنها تشکیل می شود که با هویت و واقعیت خود پیوسته در تغییر و تحول بوده، یک حرکت عمومى تحت نظام و تدبیر متقن پدید آمده ناگزیر غرض از حرکت سوق جهان به سوى غرض کامل و هدفى کاملتر است و به سوى مقصد نهائى رهسپار خواهد بود، ناگزیر به صورت جهانى ثابت و مستقر در خواهد آمد و نواقص این جهان رفع و هر قوه و استعدادى که سراسر جهان را فراگرفته به صورت فعلیت ظهور خواهد نمود و چنانچه براى این جهان که ناقص و تبدل پذیر است کمال حقیقى ثابت و به طور ابد در نظر گرفته نشده باشد خلقت جهان بیهوده و عمل کودکانه خواهد بود.
بر این اساس حرکت و تبدل که در اجزاء این جهان فرمانروا است باید جهانى آینده به دنبال داشته باشد که همه نواقص آن رفع شود و همچنین سلسله بشر در پرتو مکتب توحید و مکتب عالى قرآن و اجراى برنامه آن در جهان هر یک از افراد بشر به کمال مناسب خود برسد و هر هدفى که در نظر گرفته نتیجه مساعى خود را در آن جهان بیابد و به صورت فعلیت درآید و جهان آینده که منتها سیر و حرکت است به نام عالم قیامت و رستاخیز نامیده مى شود و نظام خاصى به طور ثابت و مستقر و ابدى در آن فرمانروا مى باشد که محصول نظامهاى سایر عوالم خواهد بود.
حرکت عمومى به سوى جهان آینده که به رسیدن مقصد به صورت کامل و کاملترى درمى آید و کاروان هستى به سر منزل اصلى می رسد، آیا استقرار آن جهان آینده ذاتى و حقیقى است و تغییر و تحولى که در همه ذرات و سراسر این جهان فرمانروا است در آن سرا به کلى پایان یافته از میان خواهد رفت و یا آنکه استقرار آن نسبى است ناگزیر از جهات دیگر در حرکت خواهد بود و منافات ندارد که حرکت و افعال ساکنان جوار رحمت به منظور استکمال و یا اجر و پاداش نباشد، یعنى مانند افعال اختیارى بشر در این جهان نباشد. زیرا محال است بدون نظر به غرض و فایده اى حرکت و جنبشى در این جهان به وجود بیاید، بلکه مرتبه اى از ظهور نتیجه و فعلیت و حرکت در محور کمال و ظهورى از رضایت کبریائى خواهد بود. آیه اصول توحید را بیان نموده:
1- توحید ذات و صفات و نیز توحید افعالى که ظهور توحید ذات است.
2- ایمان به پیامبران عموما و قبول دعوت رسول گرامى (ص) به خصوص.
3- ایمان بروز رستاخیز و اینکه زندگى بشر ابدى است، از نظر تحول و تبدلى که در سراسر این جهان فرمانروا است و جهان آینده کامل و کاملترى را به دنبال دارد که بر این جهان احاطه دارد و تأخرى که مى فهمیم بر حسب زمان خود ما است و نظامى که در آن است محصول همه عوالم است و نیز سلسله بشر از اولین و آخرین، مقصدى در پیش دارند، خواه ناخواه به آن مقصد خواهند رسید و نظر به این که غرض اصلى از عالم قیامت زندگى همیشگى بشر است، عالم رستاخیز نیز به تبع آن ابدى خواهد بود، همچنانکه غرض از خلقت جهان زندگى و کمال بشر است. و از آیه استفاده مى شود که:
1- رکن توحید اعتقاد به عالم رستاخیز است که چنانچه بشر به آن معتقد نباشد، در زمره اهل توحید نخواهد بود و به حکم فطرت اعتقاد به عالم قیامت جزء سیره و روش زندگى بشر است. زیرا نیروى اختیارى که دارد زندگى او را بر اساس مسئولیت و بر پاداش عمل و اجر و ثواب و عقاب نهاده است و غرض از خلقت بشر سوق آنان به کمالى است که در نهاد دارند و بدین جهت بر موجودات فضیلت یافته و غرض از نظام آفرینشند، چنانچه زندگى بشر منحصر به زندگى در دنیا باشد، خلقت جهان بیهوده خواهد بود و دلیل بر نقص فعل و نیز شاهد گویا بر نقص فاعل و عجز او است.
2- دین توحید حیات انسانى را بر اساس زندگى جاوید و همیشگى معرفى مى نماید که هرگز مرگ آن را به پایان نمی رساند، بدین جهت زندگى بشر در هر دو جهان وابسته به یکدیگرند، یعنى خوشبختى و بدبختى و صلاح و فساد و سعادت و شقاوت در دو جهان ارتباط به یکدیگر دارند و عقیده و اعمال و حرکات او در این جهان زمینه آماده اى براى زندگى همیشگى او در جهان دیگر خواهد بود و چنانچه کسى به قیامت عقیده نداشته و یا به آن توجه ننماید باز بر حسب عقیده و اعمال و حد وجودى براى او زندگى متناسب همان آماده و پى ریزى مى شود، گرچه خود او بدان توجه نداشته باشد.
3- بشر به استناد حکم فطرت خدا داده معاد، یعنى زندگى ابدى خود را اثبات مى نماید و از نظر قدرت و نیروى اختیارى که دارد، خود را داراى زندگى همیشگى معرفى مى نماید، ناگزیر بر اساس نیروى عقل و خرد باید زندگى نماید. زیرا چنانچه بشر در زندگى مرام و منطقى جز پیروى از تمایلات خود نداشته باشد، به شقاوت و بدبختى زندگى در دو جهان دچار خواهد شد و ایمان به روز جزاء و اعتقاد به معاد در همه شئون فکرى و اخلاقى بشر تأثیر دارد و محور سعادت او در دو جهان خواهد بود. از نظر اینکه طرز تفکر عواطف و احساسات او را تعدیل مى نماید. و به عبارت دیگر حیات حقیقى و زندگى ابدى که از آن تعبیر به ایمان کامل می شود فصل اخیر و رشد حیات شعور و ادراک است و از توجه به تمایلات نفسانى برى و منزه است همچنانکه روح قدسى از مرتبه رذیله و نفس اماره برى و منزه است.


Sources :

  1. سيد محمدحسين‏ حسينى همدانى- انوار درخشان- جلد 7 صفحه 290

  2. سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد ‏9 صفحه 58

  3. يعقوب جعفرى- تفسیر کوثر- جلد 4 صفحه 350

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/119066