بررسی فرضیه تحول در آفرینش انسان (1)

این که آیا انسان نوعی مستقل از موجودات است یا از حیوانات دیگر تحول یافته، از مباحثی است که تقریبا نو ظهور بوده و سابقه زیادی ندارد. بعضی از نویسندگان خواسته اند ریشه این نظریه را که انسان از حیوانات پست تر تحول یافته است، به فلاسفه یونان باستان دهند، ولی این امر تاکنون با تاریخ قطعی ثابت نشده است.
به عنوان مثال، سلامه موسی چنین می گوید: این نظریه (نظریه تحول) و تطور جدید نیست، بلکه یونانی ها به آن متوجه بوده، و عرب ها هم از راه ظن وحدس، اشاره ای به آن کرده اند. آن چه در این نظریه تازگی دارد، فراوانی شواهدی است که دانشمندان برای اثبات آن استقرار نموده اند. یونان اولین جایی است که به نظریه متوجه شده است. ارسطو (Aristotle) بدان اشاره کرده است. او به طبیعت ثابت غیر متغیر ایمان داشته، می گوید: پدیده زندگی پیش از حیوانات ایجاد شده است. لوکریتیوس (Lucretius ) که 50 سال پیش از میلاد زندگی می کرد، در نظریه تطور با جرات تر و عمیق از دیگران بوده است. او می گفت: تحول، ناموس هستی است و آن چه که ادیان یونانی درباره اصل عالم می گویند، خرافات است، و انسان یک حیوان وحشی درنده بود که شهر نشینی او را تهذیب کرد.
باید توجه داشته باشیم در این عبارات سلامه موسی، دلالتی به نظریه تحول وجود ندارد. در این جا، تنها دو عبارت او می تواند به مسأله تحول مربوط باشد:
1-«تحول، ناموس هستی است». البته هراکلیتس (Heraklitus) که شاید حدود سه قرن پیش از لوکریتیوس زندگی می کرد، تحول را در نظام طبیعت آن چنان حاکم می دید که حتی بعضی را به گمان انداخته است که هراکلیتس می گوید: حقیقت طبیعت، همان تحول (شدن و صیرور) می باشد. عبارت معروف او: «من دوبار به خانه رودخانه وارد نشده ام» به خوبی، اثبات می کند که وی تحول را تا چه اندازه در نظام هستی و طبیعت به صورت عمومی می دیده است. هراکلیتس عبارت معروفی دارد که بارتلمی سانتهیلر( Barthelemy Saint Hiller) در کتاب «اخلاق نیکو ماخوس» ارسطو، در مقدمه جلد اول، چنین می گوید: «گمان می کنم اولین کسی از حکماء که رنگ آمیزی خداوند را در طبیعت انسانی با بحث و کاوش اثبات می کرد، سقراط (Sokrates) بود. در این مسأله وی از آن معنای عمیقی که انکساگوراس (Anazagoras) مقرر نموده، استفاده می کرد. انکساگوراس گفته بود: «اصل تمامی اشیاء در عالم عقل است» و از این قانون چنان که افلاطون (Plato)، در کتاب «فایدون» می گوید، این نتیجه را استخراج نموده است: عقل مدبری که آفریننده وجودات است، لازم است برای هر چیز، بهترین حالت ممکن را مهیا نماید. هر کس که در طبیعت هر چیزی کاوش می کند، باید از بهترین کیفیتی که ممکن است آن شی داشته باشد. جستجو کند. هراکلیتس پیش از سقراط می گفت: زیباترین میمون ها هنگام مقابله با انسان، زشت می نماید هم چنین، انسان حکیم، در مقابل خداوند و جمال او نمودی ندارد، مگر مانند نمود میمون در مقابل انسان. ولی کسی نظریه تحول انواع رابه هراکلیتس نسبت نداده است. یعنی فلاسفه و دانشمندانی که آراء او را نقل کرده اند، از این جمله او چنین استنباطی نکرده اند. نیز روشن است که عده زیادی از فلاسفه دینی و غیر دینی، به حرکت دایمی در اعراض اشیاء و یا در مواد آن ها قائل بوده اند، ولی هیچ گاه نظریه «تحول انواع» حیوان را بیان نکرده اند. از جنبه فلسفی هم چنین ضرورتی وجود ندارد که هر کس «حرکت» را ناموس عمومی موجودات بداند، باید تحول انواع را بپذیرد، زیرا «حرکت و تحول افراد» غیر از «دگرگونی انواع» است.

2-«انسان، وحشی درنده ای بود که شهر نشینی او را تهذیب کرد».
این جمله بر این دلالت دارد که زندگی دسته جمعی، انسان را از حالت انفرادی که دارای روش هایی فردی ساده بود، بیرون آورده، پدیده های عالی تری که در نتیجه اجتماع ایجاد می شود، به او بخشیده است. این مطلب چه دلالتی به این دارد که انسان قبلا حیوان بوده و بعدا انسان شده است؟ اگر سلامه موسی به جای «تهذیب» می گفت:« اجتماع نوع او را از نوع قبلی تفکیک کرد» دلالت بر این می کرد که لوکریتیوس نیز، قائل به نظریه تحول بوده است. سلامه موسی پس از این عبارت می گوید: دانشمندان عرب به نظریه تطور اشاره کرده اند.... و شاید بهترین نوشته آن ها در این باره، داستان «حی بن یقظان» است که ابن طفیل آن را نوشته است. در این نظریات، او صوفی منشی مشرق زمینی ها را بیان کرده و به نظریه تحول اشاره نموده است.
احمد امین درباره ابن طفیل می گوید: ابن طفیل از فلاسفه اسلامی به شمار می رود. کتاب «حی بن یقظان» او مکرر به چاپ رسیده، گویا آخرین چاپ آن در سال 1931 میلادی در دمشق انجام گرفته است. حی بن یقظان معاصر ابن رشد بوده و غربی ها او را ابا باسر می گویند. کنیه ابن طفیل، ابوبکر می باشد. گفته شده است: کتاب حی بن یقظان را لایب نــیتس (Leibniz) فیلسوف آلمانی مطالعه کرده، آن را عالی تشخیص داده بود.
نام این طفیل (581-506 هـ. ق) ابوبکر بن عبدالملک بن طفیل القیس است. از فلاسفه سه نفر کتابی به نام «حی بن یقظان» نوشته اند: الف- ابن سینا ب- ابن طفیل ج- سهروردی

گورسیه گومس (Gorzia Gomes) می گوید: این داستان که در یکی از افسانه های پیرامون شخصیت اسکندر (Alexander ) گفته شده، تحت عنوان «داستان بت و پادشاه و دخترش» ذکر شده است. هم چنین، یکی از نویسندگان مصری گفته است: این داستان شبیه است به امن زریس به معنای «حافظ مردم» که به هوملس یونانی نسبت داده اند. مقصود ابن طفیل از حی (زنده) انسان عاقل؛ و مقصودش از «یقظان» خداست. در این رساله، مقصود نهایی ابن طفیل، نشان دادن قدرت و توانایی روح انسانی است که می تواند از «محسوس» به «معقول» به ساحت قدس خداوند تکامل یابد. به عقیده این طفیل، شناسایی بر دو قسم است: شناسایی حدسی و شناسایی نظری. به عبارت دیگر: شناسایی اشرافی و شهودی، چنان که در مکتب اهل تصوف دیده می شود، و شناسایی مربوط به منطق جهان خارجی را همراه با حس و عقل تحت توجه قرار می دهد حقایق و روابط را درک می کند.
قسم اول که عبارت است از: شناخت شهودی و اشرافی، تنها با ریاضت های نفسانی امکان پذیر خواهد بود که حقایق را با این طریق کشف نماید تا حقایق مانند روشنایی حقیقی و نور، برای او منکشف شود. قسم دوم (شناسایی حسی و عقلی)، طریق منحصر آن، علوم و دانش های مختلف است که تحت قالب های منطقی، انسان را با موجودات و پدیده های آن آشنا خواهد ساخت. ابن طفیل در رساله «حی بن یقظان» هر دو طریق را مورد بهره برداری قرار می دهد. او آفرینش اولی انسان را مورد بررسی قرارداده و این مسأله را مطرح می کندکه : اولین انسان در روی زمین چگونه ایجاد شده است؟ وی برای پاسخ این سوال، دو نظریه را در نظر می گیرد:
1-ممکن است اولین انسان در یکی از جزایر هند، زیر خط استوا، بدون پدر و مادر ایجاد شده باشد.
2-انسان، بی پدر و مادر نبوده، بلکه انسان اول، مادری داشته است که خواهر پادشاهی (ملک)، بوده است و مادر او از ترس بردارش او را به دریا انداخت، و مد دریا او را به یک جزیره دیگر رساند و آهویی که فرزند خود را از دست داده بود، او را پیدا عاطفه خود، او را شیر داد، وحی بن یقظان هم عاطفه ای مانند عاطفه مادری به آن آهو پیدا کرد. پس چنان که چنین نوزادی به صرف فعالیت حواسش شروع به تقلید صدا و حرکات مادر خود می کند، حی بن یقظان می کند، حی بن یقظان هم که انسان است. در اوایل زندگیش فعالیت های تقلیدی انجام می دهد. پس از این بیانات، ابن طفیل حالات ساده یک انسان را مجسم می کند که می خواهد تمامی وسایل جلب نفع و دفع ضرر شخصی خود را به دست بیاورد. بنابراین، حی بن یقظان تدریجا به فعالیت های مختلف اقدام می کند: اولا احتیاجات مادی خود را بر طرف می کند و سپس شناخت جهان را مطرح نموده، با دو راه معرفت حدسی و نظری تکامل می یابد. همان گونه که ملاحظه می شود: ابن طفیل صرفا تحول معنوی را مورد نظر قرار داده است، نه تنها جنبه تحول جسمانی که تحول معنوی هم به دنبال آن خواهد بود. از این رو، او در رابطه با تحول اعضای انسان از حالت سادگی به حالت ترکیب، کوچک ترین اشاره ای نکرده است. اگر بنا به باشد تحول و تکامل معنوی را دلیل نظریه تحول اصطلاحی بدانیم، باید تمام عرفا و متصوفه و بلکه بسیاری از شعرا رتابع مکتب تحول قلمداد کنیم. جلال الدین محمد مولوی می گوید:
از  جمادی مردم ونامی شدم *** وز نما مردم، ز حیوان سر زدم
تا آن جا که می گوید:
بار دیگر از ملک پران شوم *** آن چه اندر و هم ناید، آن شوم
هم چنین، سعدی می گوید:
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند *** بنگر که تا چه حد است، مکان آدمیت

از همین قبیل است آن چه که سلامه موسی از قزوینی در کتاب عجایب المخلوقات نقل می کند که نوشته است: اولین مراتب این موجودات، خاک است و آخرش نفس ملکی طاهر، آخر معادن متصل است به نبات، نبات اولش متصل است به معادن و آخرش به حیوان و حیوان متصل است به نبات و آخرش به انسان و نفوس انسانی اولش متصل است به حیوان و آخرش به نفوس ملکی.
این که عالم جمادات ساده تر از نباتات و نباتات ساده تر از حیوانات و حیوانات ساده تر از انسان و انسان معمولی ساده از انسانی است که از حیث تکامل معنوی به نفس ملکی رسیده، جای تردید نیست. این ترتیب که از حیث سادگی و ترکیب در تمامی دوره ها موجود است، نمی تواند دلیلی بر ترتیب وجودی آن ها از حیث تحول باشد. این مطلب، عین اظهارات مولوی و امثال اوست. علاوه براین، در وجود انسانی عناصر متعددی وجود دارد که تشکیل دهنده بدن جسمانی اوست. هم چنین وجود حیوان که مشتمل بر عناصر دیگری است. سپس سلامه موسی جملاتی از ابن مسکویه نقل نموده، این گونه بیان کرده است: مراتب میمون ها و اشیاء آن ها از حیواناتی که در آفرینش شبیه انسان هستند، و میان آن ها تفاوتی نیست، مگر اندکی که اگر از آن تفاوت اندک عبور کند، انسان خواهد شد.
در عبارات بالا، ابن مسکویه شباهت میان میمون ها و امثال آن ها را با انسان متذکر می شود. البته اگر او نوع و نژاد سگ امروز را می دید که به جهت شباهت های عمیقی که به انسان دارد، در سفینه های فضایی مورد آزمایش قرار می گیرند، آن را نیز از جهت شباهت، به میمون ها و انسان ها الحاق می کرد. وجود این شباهت در بعضی از جهت جسمانی و حرکات مربوط به احساس های ابتدایی را همگان دیده اند و بعد از این هم خواهد دید. اما در جمله ای که می گوید: «میان میمون ها و اشباه آن ها و انسان ها تفاوت اندکی وجود دارد» بر فرض که حقیقتا تفاوت اندکی وجود داشته باشد، چه دلیلی می تواند بر تحول محسوب شود؟ آن چند نوع محدود از حیوانات ابتدایی هم که داروین (Charles Robert Darwin) نیز اشاره به آن ها دارد که در آن ها حیات دمیده شده، تفاوت های اندکی با هم دارند. وی سپس از ابن خلدون نیز یاد نموده، چنین می گوید: همه ما می دانیم که ابن خلدون مسائل اجتماعی را از جنبه تحولات بررسی نموده است. اگر او دامنه مباحث خود را به حیوانات و نباتات می کشید، مسلما با نظریه تحول مخالفت نمی ورزید!

علمای اسلامی و غیر اسلامی، مباحث فراوانی را از نظر تحولات مسائل اجتماعی مطرح کرده اند. البته با توجه به آثار ابن خلدون، او این موضوع را مبسوط تر و دقیق تر بررسی نموده است. ولی آیا اگر آن ها هم در این مسأله دقت می کردند، به مکتب «تحول انواع» می گرویدند؟ شگفت آور است که عشق به یک فرضیه غیر علمی به جایی می رسد که عاشق آن فرضیه را وادار می کند تا اظهار علم غیب کند! به هر حال، از مجموع مباحث گذشته روشن می شود: نظریه تحول انسان از میمون، سابقه تاریخی صریحی نداشته، بلکه از احتمالات قرن های متأخر است. استدلال های قائلین به فرضیه تحول، امروزه کم و بیش در دسترس دانش پژوهان و دانش وران قرار گرفته است، ولی با نظر، به یک یک و مجموع آن استدلال ها، نتیجه قطعی که از مقدمات علمی محسوس به دست آید، اخذ نشده است.


Sources :

  1. محمدتقی جعفری- آفرینش و انسان- صفحه 62-55

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/210442