رابطه عقل و ایمان در فلسفه توماس آکوئینی
English 5447 Views |دو مرجع توماس در بحث عقل و ایمان
بحث بین عقل و ایمان یا عقل و دین را در نظام توماسی می بایست در ارتباط با دو نظام جهان شناختی که او با آنها در تماس بود در نظر گرفت. در یک طرف کلام مسیحی قرار داشت که بر مبنای کتاب مقدس و آراء کلیسای کاتولیک و تفسیر قدیسینی همچون اوگوستینوس شکل گرفته بود؛ در طرف دیگر نیز تفسیر فلسفی از عالم قرار داشت که مظهر آن ارسطوی تازه کشف شده همراه با فلاسفه دیگر یونانی و اسلامی و یهودی بود، یعنی نظام فکری ای که بنیانگذاران و مدافعان آن غیر مسیحی بودند. توماس در کلام مسیحی حقیقت مطلق را می دید و به حقانیت آن ایمان داشت. در فلسفه نیز مدرنیسم یونانی- اسلامی را مشاهده می کرد که با عقلانیت خاص خود و براهین و استدلالهای علمی- عقلی مفاهیم غیر قابل انکاری را بیان می کرد.
کلام و فلسفه از نظر توماس
برخورد توماس با این دو نظام جدا کردن آنها از یکدیگر به طور اساسی بود. به نظر او اساس کلام بر ایمان (fides) قرار دارد و فلسفه (philosophia) یا علم (scientia) بر عقل طبیعی انسان بنیاد نهاده شده است. منظور توماس از علم، در اینجا، علم به معنای ارسطویی است، یعنی علمی که موضوعش کلی است و حقایق را با استدلال و براهین عقلی کشف می کند. او به عقیده (opinio) نیز اشاره کرد که ظنی و بر اساس گمان است. ایمان و عقل هر دو، یقین را اعطا می کنند. یعنی هر دو اموری فکری هستند و موضوع خود را تصدیق می کنند. در آنها نوعی حکم نهفته است. از این جهت هر دو از عقیده متمایزند، ولی موضوع ایمان به روشنی موضوع علم نیست. عالم به نوعی موضوع علم خود را رؤیت می کند؛ ولی در ایمان چون رؤیت موضوع و وضوح آن به اندازه ی علم نیست، موضوع آن فهم انسان را به اندازه ای تحریک نمی کند تا به عنوان حقیقت پذیرفته شود. پذیرش موضوع ایمان با فعل اراده است.
ایمان به معنای اعتقاد به یک سلسله اصول ماوراء طبیعی است که در کتاب مقدس ذکر شده است. بدین ترتیب می توان گفت که از نظر توماس ایمان نیز به یک نوع معرفت نزدیک می شود. یعنی باید سعی عقلی کرد و اصول آن را فهمید؛ ولی از طرف دیگر باید توجه داشت که توماس یک مسیحی معتقد بود و نه اینکه موضوع ایمان اموری الهی است و فراتر از فهم عقلی طبیعی انسان است باور داشت. دریافت ایمان نوعی هدیه یا هبه است از طرف خداوند. این هدیه لطف (gratia) الهی است برای نجات انسانها از گناه. در حالی که عقل گونه ای دیگر از فعالیت فکری انسان است. فیلسوف فقط از طریق قوه ی ادراک و صرفا با رؤیت حسی است که چیزی را می شناسد. از طریق تعقل و استدلال عقلی از یک موضوع به شناخت موضوع دیگر می رسد. یعنی معرفت فیلسوف از محسوسات شروع می شود و کشف حقایق با انتزاع و پروردن تصاویر محسوس در عقل و عمل تعقل، یعنی بررسی عقلی احکام و مفاهیم، ممکن است.
بدین ترتیب توماس با در نظر گرفتن تفاوت بین ایمان و عقل به تمایز بنیانی بین دو نظام معرفتی یعنی کلام و فلسفه رسید. یعنی دیگر مانند اوگوستینوسیان عصر خود ارتباط اساسی بین فلسفه و کلام ندید و مانند یونانی مآبان این دو را یک چیز نپنداشت. در درک تاریخی او فلسفه از یونان و مخصوصا از آراء ارسطو سرچشمه گرفته است و در ارتباط با شناخت انسان از طبیعت است. انسانهای عالم، ولی بی ایمان آنچه را با عقل طبیعی خود از عالم درک کرده بودند، بیان نمودند. در حالی که با پیامبران بنی اسرائیل وجی در جهان عرضه شد و اساس ایمان در پیامی است که در تورات و انجیل نهفته است و ریشه ای غیر از تفکر یونانی دارد. کلام وحیانی هم بر اساس ایمان و با تفسیر کلیسای مقدس و آراء قدیسین شکل گرفت.
مبنای انسان شناسی تمایز عقل و ایمان
تمایز توماسی بین ایمان و عقل بر اساس بینش او از انسان است. در نظام کلامی- فلسفی او بر خلاف اوگستینوسیان دو غایت برای انسان مشاهده می شود: غایت ماوراء الطبیعی که وحی انسان را به آن راهنمایی می کند و غایت طبیعی که مقصود فلسفه است. غایت نیکویی که فلسفه برای انسان در نظر دارد، در چارچوب قدرت انسان بدون امداد غیبی قرار دارد، یعنی غایتی است که عقل طبیعی برای انسان به ارمغان می آورد. غایت کلام برتر از طبیعت است، این غایت حیات جاویدان و رؤیت خداوند است. اصولا، به نظر توماس، علت خلقت انسان دستیابی به سعادت جاویدان است که در حیات اخروی با رؤیت خداوند به واقعیت می پیوندد. شناخت صحیح از خداوند اساس حرکت انسان را به سوی غایت الهی تشکیل می دهد. چنانکه تاریخ نشان داده است، معرفت عقلی انسان از خداوند به خطا خواهد رفت. به عبارت دیگر انسان با فلسفه یا شناخت فلسفی خداوند از طریق مخلوقات و با قدرت و فضایل طبیعی اش به سعادتی ناقص دست می یابد. برای اعطای معرفت حقیقی وحی لازم است، و عقل نیز در چارچوب معرفت وحیانی، وسایل کسب غایت متعالی و سعادت جاویدان را مهیا می کند.
حقایق ایمانی و وحیانی
به نظر توماس، همانطور که در تاریخ مشاهده می شود، فیلسوف می تواند یک نظام مابعدالطبیعی مستقل از وحی ایجاد کند، ولی این نظام مطمئنا ناقص خواهد بود. البته نقص در اینجا، به معنی خطا نیست. موضوع اصلی مابعدالطبیعه خداوند است. با عقل صرف نمی توان به این مفهوم متعالی دست یافت. البته فیلسوف حقیقت را که «خدا واحد است» با استدلال عقلی کسب می کند. حتی اگر فیلسوف چیزی درباره ی تثلیث اشخاص الهی نگوید، این سخن حقیقت است و خطا نیست. اصولا ممکن است مفهوم تثلیث به ذهن فیلسوف خطور نکرده باشد یا اینکه احتمال دارد این مطلب را بشناسد، ولی به آن اعتقاد نداشته باشد. حتی اگر فیلسوف فکر کند که نظریه تثلیث با رأی در باب وحدت خداوند غیرقابل جمع است، باز هم این سخن که خدا واحد است، به عنوان حقیقت مورد قبول است. در واقع در اینجا مقصود توماس این است که حقایق بعدی، یعنی حقایق ایمانی، حقیقت نخست، یعنی حقیقت فلسفی، را کامل می کنند.
بدین ترتیب مشاهده می شود که به نظر توماس انسان حقایقی را با عقلش درک می کند و همین طور حقایق دیگری وجود دارد از حدود توانایی عقل انسان می گذرد و درک آن فقط با ایمان ممکن است. حقایقی نیز موجود است که بین عقل و وحی مشترک است، یعنی هم عقل بیان کرده و هم وحی. البته باید اشاره کرد که هر یک از این دو نظام معرفتی موضوع خاص خود را نیز دارد.
موضوع خاص فلسفه را خداوند با وحی به انسان ابلاغ نکرده؛ بلکه کسب آنها را با قوه تعقل در اختیار انسان قرار داده است، چنانکه اصول فلسفی بسیاری را یونانیان و غیر مسیحیان بدون دسترسی به وحی درک و ابراز کرده اند؛ بنابراین حقایق فلسفی بر اساس مفاهیمی هستند که عقل انسان از عالم عین دریافت کرده است و تحلیل می کند. بدین ترتیب به نظر توماس، در فلسفه عقل است که ابتدا و انتهای طریق را نشان می دهد. ایمان نیز بر اساس وحی کلام نقلی یا وحیانی را ایجاد می کند که جزمی است؛ یعنی باید به حقانیت آن اعتقاد داشت و مرود نقد عقل قرار نداد. به عبارت دیگر موضوعات خاص کلام وحیانی را عقل نمی تواند دریابد. متکلم اصول و براهین خود را در ایمان می جوید و تنها کتاب مقدس و آراء کلیسای کاتولیک برای او حجت است.
طریق کشف حقیقت با عقل و ایمان
در عین حال توماس در هر یک از این دو نظام معرفتی کشف حقیقت را از دیدگاهی خاص بررسی می کند. اگر یک حقیقت بین فلسفه و کلام وحیانی مشترک باشد، طریق رسیدن به این حقیقت و درک آن در این دو نظام متفاوت است. برای مثال فلسفه خدا را در انتهای سلسله ای از براهین عقلی می یابد؛ در حالی که در کلام خدا به عنوان اصلی وحیانی از همان ابتدا مطرح است، البته نه به عنوان یک فرضیه، بلکه به عنوان حقیقتی یقینی؛ یعنی حقیقتی که برای مؤمن نقطه ی حرکت است، برای فیلسوف انتهای راه است. البته در خداشناسی نیز حقایقی وجود دارد که فقط با وحی می توان آنها را درک کرد، مانند اصل اعتقادی تثلیث. هیچ فیلسوفی با تعقل صرف به درک این اصل دست نخواهد یافت.
البته محدودیت حوزه ی معرفتی فلسفه مانع از این نیست که فلسفه نیز حقیقت را نگوید، اما چون حقیقت یکی است، حقیقت فلسفی باید مطابق با حقیقت کلامی باشد. فیلسوف به دنبال حقیقت است، در حالی که خداوند اصل حقیقت است. یعنی انسان بدون وحی و تنها با کمک عقل طبیعی خود قادر نیست تمام حقیقت را کسب کند. فیلسوف چون ابزار دستیابی به غایت ماوراء الطبیعی انسان ندارد، سخنی در باب آن نمی تواند بگوید. بنابراین شناخت فلسفی طریق حقیقی برای نجات انسان نیست و چون اعتقادات ایمانی ریشه در وحی دارند و یقینی اند، کسی درباره ی آن شک نمی کند. اگر اصل ایمانی با اصلی فلسفی در تضاد باشد، مطمئنا خطا در اصل فلسفی است. یقین هیچ قضیه ای به اندازه ی یقین حجیت ایمانی نیست. از آن گذشته یقین فلسفی ممکن است که همیشه غلط باشد. با اینکه فلسفه علمی است مستقل و عقلی، اما چون ایمان می تواند آن را از اشتباهات احتمالی دور کند و به آن غایتی حقیقی را نشان دهد، فلسفه پشتیبان ضروری و همیشگی خود را در ایمان می یابد.
کلام فلسفی (طبیعی)
تصمیم توماس بر این قرار گرفت که نظام فلسفی و عقلی باید در خدمت ایمان باشد. او با فلسفه به عنوان خادم وحی، نظام کلامی- فلسفی ایجاد کرد که در تاریخ معروف به کلام طبیعی یا فلسفی (theologia naturalia) شد. کلام نزد توماس به دو معنی است: کلام وحیانی که مستقیما از محتوای کتاب مقدس سرچشمه می گیرد و بر مبنای ایمان به اصول اعتقادی مسیحی است و کلام طبیعی یا فلسفی که عقل انسان با نور طبیعی خود آن را می سازد. توماس در کلام طبیعی به عقل نقش سازمان دهنده و تبیین کننده ی مفاهیم ایمانی را می دهد. انسان هرچه در توان دارد باید برای تفسیر عقلی اصول و مبانی ایمان تا آنجا که قابل درک عقلی است، انجام دهد. بنابراین کلام عقلی توماس با براهین عقلی سخن می گوید. در این کلام طرح و نقشه و مبدأ و غایت را ایمان می دهد، اما توضیح محتوا و طریق رسیدن به غایت را عقل و فلسفه بیان می کند.
در کلام طبیعی تمام موضوعات فلسفی مورد بحث قرار نمی گیرد. نقطه ی شروع بحث درباره ی خداوند است که وجودش را ایمان به انسان قبولانده است. پس از خداشناسی مبحث پیدایش موجودات و انسان شناسی است و در انتها نیز درباره رجعت مخلوقات به خداوند بحث می شود. بدین ترتیب کلام طبیعی از جایی شروع می شود که به اعتقاد توماس انتهای راه فلسفه است، یعنی بحث خداشناسی. به عبارت دیگر کلام طبیعی آخرین قسمت فلسفه است که باید فراگرفت. برای درک کلام طبیعی مطالعه و تفکر بسیار لازم است، ولی همانطوری که اشاره شد شرط اصلی شکل گیری و درک آن وحی است. پس می توان گفت که کلام طبیعی توماس فلسفه ای بر اساس مفاهیم دینی است که به شناخت خداوند به عنوان طریق کسب غایت نهایی نظر دارد. او معتقد بود که خدا انتهای هر معرفت و عمل بشری است. انسان برای کسب معرفتی عمیق تر و عالی تر از آنچه با عقل طبیعی در این جهان به دست می آورد خلق شده است. او به چیزی میل دارد که برتر از تمام حال و وضع این زندگی است و با ذوق و شوق می کوشد به طرف آن برود.
علوم و سلسله مراتب خلقت
به نظر توماس در علوم سلسله مراتب وجود دارد. او علوم را به دو گونه تقسیم می کند: علومی که از اصولی شروع می شوند که با نور طبیعی عقل شناخته شده اند؛ از این علوم می توان از حساب و هندسه نام برد. علوم دیگری نیز وجود دارند که اصول خود را از علوم برتر وام می گیرند؛ برای مثال علم موسیقی اصول خود را از ریاضیات می گیرد. به همین طریق کلام مقدس یک علم است که اصول خود را از علم برتری دریافت می کند؛ این علم، علم خداوند است. به همان طریق که موسیقیدان اصولی را که از ریاضیدان فراگرفته، به عنوان مرجع و حجت می پذیرد، کلام مقدس نیز اصولی را که خداوند وحی کرده به عنوان مرجع و حجت می شناسد. با اینکه این اصول وضوح اصول تجربی و عقلی را ندارند، ولی روش متکلم شبیه روش فیزیکدان است که برخی از اصول هندسه را بدون اینکه اثبات کند، قبول می کند.
اما آیا می توان از یک علم کلام سخن گفت؟ زیرا این علم هم در باب خداوند است و هم مخلوقات و چون دو گونه موضوع دارد، پس دو علم است. توماس در جواب این انتقاد، از اینکه کلام یک علم است دفاع می کند. به نظر او وحدت یک نیرو و عادت به واسطه ی موضوعش اندازه گیری می شود. البته نه این موضوع در جنبه مادیش، بلکه در ارتباط با جنبه صوریش که تحت آن یک موضوع است؛ برای مثال اگر یک انسان، یک الاغ و یک سنگ در نظر گرفته شوند؛ در این جنبه ی صوری که دارای رنگ هستند توافق دارند و رنگ موضوع صوری نظر و دید است. بنابراین، از آنجا که کتاب مقدس موضوعات را از آن جهت که وحیانی هستند بررسی می کند، آنچه وحیانی است در جنبه ی صوری موضوع این علم قرار می گیرد. بنابراین موضوعات مختلف از این جهت در آموزه مقدس (sacra doctrina) تحت یک علم هستند.
Sources
محمد ايلخاني- تاريخ فلسفه در قرون وسطي- تهران- سمت- 1382
فردریک کاپلستون- دیباچه ای بر فلسفه قرون وسطی- ترجمه مسعود علیا- تهران- ققنوس- 1383
Keywords
0 Comments Share Send Print Ask about this article Add to favorites