فتح مکه (ابوسفیان)
English 5206 Views |ابوسفیان
به هنگام فتح مکه وقتی پیامبر (ص) ابوسفیان را امان داد، او نزد عباس ابن عبدالمطلب جای گرفت. گویند: چون اذان صبح را گفتند همه سپاه اذان را تکرار کردند، ابوسفیان از اذان ایشان سخت ترسید و گفت: اینها چه مى کند؟ عباس گفت: نماز است. ابوسفیان پرسید: در شبانه روز چند مرتبه نماز مى گزارند؟ گفت: پنج مرتبه. ابوسفیان گفت: به خدا زیاد است! چون ابوسفیان دید که مسلمانان در مورد دسترسى به آب وضوى پیامبر (ص) بر یک دیگر پیشى مى گیرند گفت: اى ابوالفضل من هرگز سلطنتى چنین ندیده ام اکنون در تمامی جزیرة العرب چه کسی را یارای مقاومت با اوست؟ عباس گفت: از خدا بپرهیز ای مرد این سلطنت نیست! بلکه پیامبری و عزت الهی است. ابوسفیان گفت: مرا پیش محمد ببر و عباس او را آورد. ابوسفیان به پیامبر (ص) گفت: اى محمد من از خداى خود یارى خواستم و تو هم از خداى خودت یارى خواستى و سوگند به خدا چندین مرتبه تو بر ما پیروز شدى، اگر خداى من بر حق و خداى تو باطل بود من بر تو پیروز مى شدم. و در آن هنگام ابوسفیان شهادت بر رسالت حضرت محمد (ص) داد. آنگاه ابوسفیان گفت: اى محمد، با مردم فرومایه و شناخته و ناشناخته به جنگ خویشان و تبار خود آمدى؟! پیامبر (ص) فرمود: تو ستمکارتر و بدترى، مگر نه این است که نسبت به پیمان حدیبیه مکر و حیله کردید و دشمنان بنى کعب را در گناه و سرکشى یارى دادید، آن هم در حرم خدا و محل امان پروردگار. ابوسفیان گفت: هرچه میل شماست، ولى اى رسول خدا اگر تلاش و کوشش خود را در مورد هوازن به کار مى بردید بهتر نبود، با توجه به اینکه خویشاوندى کمترى با آنها دارى و آنها هم در دشمنى نسبت به شما شدید و استوارترند؟ پیامبر (ص) فرمود: من آرزومندم که پروردگارم همه این کارها را با فتح مکه برایم فراهم فرماید و مسلمانان را با فتح مکه گرامى بدارد و هوازن هم به هزیمت بروند، و خداوند اموال و فرزندان هوازن را بهره ما قرار دهد و من این موضوع را از خداوند تعالى مسألت مى کنم. سپس ابوسفیان از عباس جدا شد و به سرعت تمام، پیش از آن که سپاه پیامبر (ص) به سامان های مکه برسند، به مکه وارد شد و همچنان که از کوه کداء فرومی آمد فریاد می کشید و مردم را برحذر می داشت.
لشکر پیامبر اکرم
مردم در حالیکه از شب گذشته تاکنون را در نهایت خوف و اضطراب به سر برده و هر لحظه در انتظار بازگشت ابوسفیان ثانیه شماری کرده بودند، گرداگردش حلقه زدند و او بلند گفت: ای مردم وای بر ما. لشکر محمد فرا می رسد. سپاهی بی شمار. ده هزار تن شمشیرزن، و سوارکار زره پوش می آیند. چنان می آیند که هیچ لشکری را تاب برابری و یارای مقاومت در برابرشان نیست. پیامبر دستور داده است که «هر کس در خانه من درآید در امان است. هر کس که به خانه خویش رود، اسلحه فروگذارد و در به روی خود ببندد در امان است. هر کس که در مسجدالحرام بماند در امان است. فرار کنید به پناهگاه های خود بگریزید». هند همسر ابوسفیان، با شنیدن این سخنان در نهایت خشم و عصبیت ریش او را گرفت و فریاد زد: ای مردم به سخنان این خیک گوشت و چربی توجه نکنید. آماده پیکار شوید. ابوسفیان فریاد زد، به سخنان یاوه این زن گوش نکنید و خود را به تباهی و بیچارگی نیافکنید. اگر شما نیز آنچه را که من دیدم می دیدید هرگز فریب این گونه سخنان را نمی خوردید. آری ساعتی نخواهد گذشت که شما نیز آنچه را که من دیدم خواهید دید. پس از سخنان ابوسفیان مردم از اینجا و آنجا شروع به گفتن عباراتی کردند:
- خدا رویت را سیاه و تباه کند. چه بد پیش قراول و طلایه داری برای قوم خود بودی.
- چه فتحی کردی! اخبار شکست و خواری قریش را آورده ای.
- ابوسفیان راست می گوید. گناه او چیست؟ فقط بگریزیم و به پناهگاه ها درآییم.
و مردم، تمامی شان به شتاب گریختند به ویژه زنان، و در حالی که به درون خانه ها می رفتند درها را به روی خود و فرزندان خویش می بستند. البته بعضی از ایشان نیز مانند عکرمة بن ابوجهل، صفوان بن امیه، سهیل بن عمرو، حماس بن قیس و نیز جوانان، جنگجویان و اشراری دیگر از مردمان بنی بکر و هذیل نظر داشتند که باید مقاومت کرد و راه ورود پیامبر (ص) را بر شهر با ضربه شمشیر بست!! ابوسفیان چون دید به هیچ وجه با حجت و منطق نمی تواند این احمقان را مجاب کند رهایشان کرد تا هر چه می خواهند انجام دهند و وبال کار احمقانه و نابخردانه خود را دریافت دارند. این چنین طلایه داران سپاه و لشکر مسلمانان به ذی طوی رسیدند و منتظر رسیدن پیامبر (ص) شدند. آن گاه اهتزاز پرچم سیاه پیامبر (ص) در آسمان ذی طوی دیده شد و او سوار بر ناقه قصوای خویش پدیدار گشت. عمامه ای سیاه بر سر داشت،. بر بالای عمامه بردی یمنی و ارغوانی رنگ بر سر و دوش انداخته بود و آرام آرام می آمد. هنوز مردم مکه او را ندیده بودند. و از دور نمی توانستند او را بشناسند. وی لحظه ای از آن بالا به دره مکه نگریست. سپاهیان او چنان که فرمانشان داده بود باید از چهار گوشه شهر وارد مکه می شدند. به زبیر بن عوام دستور داده بود تا از محله کدی وارد شود و خالد بن ولید از محله لیط و سعد بن عباده از منطقه کداء و خود در نظر داشت از پشته و بلندی های اذاخر وارد شهر گردد. اینک بر ناقه خویش و از بلندیهای ذی طوی، همچنان که می آمد به مکه مبارکه خویش، ارض رحمت و برکات الهی و بیت الحرام، و آن خانه مقدس نگریست. شهر آرام بود. آرام و خوابیده در بستر تسلیم. البته در دو سه جای آن جنب و جوش هایی مضطربانه به چشم می خورد و کسانی ازین سو بدان سو می دویدند. در حالیکه او می نگریست سپاه وی چنان که فرمانشان داده بود از دره ها به درون شهر مبارک سرازیر می شدند. اینک شهر عزیز و گرامی او بود که چنین برایش آغوش گشوده و تسلیم می شد. اشک در چشمانش حلقه زد و همچنان که سوار بر ناقه خود بود به شکرانه این پیروزی خجسته سر خود را به حالت سجده چنان فرود آورد که پیشانی و گونه هایش به تمامی با برآمدگی جهاز خشن شتر مماس گشت. سکوتی مدهش و شگفت انگیز بر تمامی دره، صحرا، شهر و سامان های اطراف سایه گسترده بوده. عجبا. آیا به راستی این همان شهری بود که مردمان آن یکپارچه و متحدانه بیست سال تمام او را آزرده و ده ها بار برای قتلش نقشه کشیده بودند، خانه اش را محاصره کرده و شبی چهل شمشیرزن برای کشتنش هم قسم شده بودند. پیامبر (ص) دستور داده بود به محض آن که به شهر درآمدند خیمه ای ساده بر بالای حجون، زیر قبه ی آسمان، نه چندان دوردست از تربت یار دالدارش خدیجه و عموی فداکارش برایش برپا کنند و فرموده بود تمام مدتی را که در مکه باشد همانجا در چادری و در زیر سقف گنبد ستاره بار آسمان بیتوته خواهد کرد. به اطراف می نگریست و از شوق دیدار مکان های آشنای خود غرق در شور و شادی و سپاس بود. اینک تمامی شهر او. حراء، غار تنهایی او. در مقابل دیدگانش بودند. سپاهیان اسلام، چنان که پیامبر (ص) آرزومند آن بود، بی کمترین درگیری وارد شهر می شدند. تنها گروه خالد بن ولید بود که چون به شهر درآمدند، صفوان بن امیه، عکرمة بن ابی جهل، سهیل بن عمرو، و گروه معدودی دیگر در برابر آنان ایستادند و شروع به تیراندازی کردند. این مشرکان کمتر از صد نفر بودند، و در برابر لشکر قدرتمند اسلام کمترین تاب مقاومتی نداشته و در همان اولین مرحله های درگیری حدود بیست و هشت نفرشان به خاک هلاک افتادند و تمامی سردمدارانشان چون صفوان و عکرمه و سهیل، با خواری تمام گریخته بر فراز کوه ها پناهنده شدند. پیامبر (ص) از دور برق شمشیرهایی چند را در محله های پیرامون لیط مشاهده کرد و دریافت چند تنی هستند که مقاومتی مذبوحانه می کنند و به خواری از پا در می آیند. فرمود: «قضا و سرنوشت الهی مبارک است و هر چه او می خواهد خیر است». جز این مقاومت بی فرجام که فقط دقایقی بیش نیانجامید و همچون کف سیل و حباب آب به سرعت ناپدید شد، تمامی شهر را سکون و سکوت فروگرفته بود و هیچ گونه مقاومتی دیده نمی شد.
ورود به مسجدالحرام
از آن سو حکیم بن حزام و ابوسفیان برآشفته و خشمگین بر این گروه مدافعان ابله که بیهوده، جان خود را می باختند فریاد می کشیدند که اسلحه های خود را فروگذارند و در خانه های خود پناه بگیرند. لحظه ای بعد همه چیز سکون و آرامش گرفته و دقائقی بعد، شهر تماما تسلیم شد قامت پیامبر (ص) به سوی مسجدالحرام به راه افتاد. ناگاه مشرکان و کافران با دیدن او از خانه های خود بیرون آمدند. بیش از این تاب نداشتند. اینک کنجکاوانه از خانه ها، بیرون می ریختند تا ورود او را ببینند. او به مسجدالحرام می آمد. و تمامی شهر که حریم امن مکه بود، در پناه رحمت و عنایتش بود. سپاهیانش متعرض هیچ کس نبودند و به هیچ خانه ای و به هیچ کسی حمله و تجاوزی نمی کردند. و او سرانجام پیروزمند، و بی آن که خونی از این دشمنان بی شمار، بریزد، شهر را تحت تسخیر حکومت الهی خود در می آورد. فتح مکه یک درس بزرگ بود. بزرگ ترین تفسیر عملی ان مع العسر یسرا، «همانا با هر تنگدستی و شکست، گشادگی و پیروزی است». و این همه در سایه صبر و مجاهدت در راه حق و تسلیم نشدن به خاطر او و از پا ننشستن و خسته نشدن به دست آمده بود.
پیامبر (ص) در همه عمر آرزوی بازگشت به این شهر مقدس؛ زادگاه پدران خویش، و آن دو معمار بزرگ کعبه، ابراهیم و اسماعیل و زدودن چنان مکان متبارکی از اصنام را داشت.
فاتحان مکه
تاکنون دوبار آهنگ مکه کرده بود. یکبار در صلح حدیبیه که او را بدان شهر راه ندادند و بار دیگر به هنگام حج، (عمره ی قضا)، که فقط سه روز اجازه سکونت یافت و بلافاصله چنان که پیمان فیمابینشان حاکم بود از شهر بیرونش راندند و اینک این بار سوم بود. اما این بار در نهایت ظفرمندی، استیلا و خرسندی به شهر متبارک وارد می شد. و این همه پیروزی عزیز و فتوح خجسته در ماه رمضان برای او پدید می آمد. در ماه رمضان سه فتح مبارک داشت: «نزول قرآن» «پیروزی بدر» و «فتح مکه». لشکریان او (ص) از چهار سو در دره ی شهر سرازیر می شدند و اینک مردمان شهر از اطراف ورودش را نظاره می کردند، خود را به سوی او، به سوی مسجدالحرام می افکندند. سه هزار تن مردم شهر هیجان زده و کنجکاو چشم به سوی او دوخته و مبهوت ورود او بودند. از این پس همه ی شهر پر از بانگ و غوغا بود. ناگاه از دروازه ای که در نشیب معبر اذاخر به مسجدالحرام می پیوندد او را از نزدیک دیدند. او بود. همان چهره آشنا، نازنین و محبوب شهر. همان چهره پادشاهی و محبت الهی. آن چهره رنج کشیده معصوم که چسان درین شهر بی مروت، بی کس و مظلوم بود. آن گرامی که چقدر درین شهر او را آزرده بودند و بر او خاکستر و خاشاک ریخته بودند و کودکان و سفیهان و نابخردان شهر آن گاه که فریاد برمی کشید: «این بت هایتان را به درو بریزید و آن پروردگار یگانه، قدوس والا و مهیمن اعلی را بپرستید.» به سویش سنگ پرتاب کرده بودند. نگاه کردند. پادشاه توحید و بندگی، سوار بر ناقه اش وارد صحن می شد. وی جامه ی جنگی و زره پوشیده بود. اما شمشیری در دست نداشت و فقط چوبدستی ای بر دستش بود. آرام آرام می آمد و به خانه کعبه خیره شده بود. همه جا حیرانی، سکون و سکوت بود. ازدحام جمعیت چنان بود که سوزن بر زمین فرو نمی افتاد و جز او هیچ سواری پیرامون خانه و در صحن مسجد نبود. انبوهی از جمعیت و دست هایی که به گدایی به سوی وجود مقدسش دراز بود چنان اطراف و اکناف او را فرا گرفته بود که از دور فقط سر و گردن و ناقه اش به چشم می آمد. همچنان راست به سوی کعبه پیش می راند. قصد طواف خانه را داشت.
تکبیر پیامبر اکرم
در اولین بار که به خانه رسید ناقه اش آن سان که گویی زورق، آب را می شکافد، موج جمعیت را به سختی و کندی شکافت و به خانه رسید. آن گاه با همان چوبدستی ای که در دست داشت حجرالاسود را استلام کرد و تکبیر گفت. مسلمانان با شنیدن تکبیر او، همچنان که آنان نیز پروانه وار گرداگردش را گرفته بودند و طواف می کردند تکبیر گفتند. مکه از این تکبیر به لرزه درآمد ولی، آن بددلان و شریران که باز ته دل از پیروزی او خشمگین بودند و جرأت بروز خشم خود را نداشتند، آنان که از بالای کوه ها به این منظره می نگریستند از عظمت ورود این تکسوار عزت و حشمت که غرقه رحمت و سطوت بود بر خود لرزیدند و از خشم و یا شرم رو در رداها نهان کرده و سرها را در شانه ها فرو بردند. وی همچنان سواره بر گرد خانه کعبه می چرخید و طواف می کرد. اینک در سومین شوط و طواف خود بود که حادثه ای رخ داد...
Sources
محمود مهدوی دامغانی- ترجمه المغازی
میثاق امیرفجر- فتح مبارک
سید جعفرمرتضی عاملی- الصحیح من سیرة النبی الاعظم (ص)- جلد 22
Keywords
0 Comments Share Send Print Ask about this article Add to favorites