ماجرای شهادت و دلاوری بعضی از یاران امام حسین علیه السلام

English 3038 Views |

یاران حسین (ع) چون در روز عاشورا پای به صحنه کارزار گذاشتند، و چنان دلاوریی از خویش نشان دادند که ایمان به آنان آفرین گفت، و دلاوری در پیشگاهشان نماز هشت.
یکی از آن شیر مردان، و خدا پرستان، «عابس بن ابی شبیب شاکری» بود. مورخان نوشته اند که عابس، در آن روز، به دوست خود «شوذب» که از عالمان و محدثان معروف شیعه بود، گفت:
- امروز چه در خاطر داری؟
- می خواهی چه در خاطر داشته باشم؟ در رکاب پسر پیغمبر جنگ می کنم تا کشته شوم.
- من هم درباره تو همینگونه فکر می کردم، پس اکنون به خدمت امام رو، و از او اذن گیر، و با او وداع کن، و به نبرد شتاب...
شوذب به خدمت امام رفت، وداع کرد، سپس به میدان شتافت و جنگ کرد تا کشته شد. آنگاه عابس خود عازم میدان کارزار شد. جنگ عابس یکی از والاترین نمونه های حماسه و قهرمانی است. در راه مرام. عابس نخست به نزد امام آمد. این سنت شهیدان عاشورا بود، که هر یک عازم میدان می شدند، نخست نزد امام می آمدند، و از او اذن می گرفتند، و با او وداع می کردند، و سخنانی از سر ایمان و جانبازی می گفتند، آنگاه روی به سوی میدان می نهادند. عابس نیز چنین کرد، نزد امام آمد:
- ای اباعبدالله، هیچ کس در روی زمین نزد من عزیزتر و محبوب تر از تو نیست. اگر قدرت می داشتم که تو را از چنگ این ستم و کشته شدن برهانم، اگر چه با چیزی عزیزتر از جانم، دریغ و سستی نمی کردم. اکنون شاهد باش که من به دین تو و دین پدر تو به سوی میدان نبرد می روم.
سپس با شمشیر آخته به میدان تاخت. ربیع بن تمیم (از افراد سپاه یزید) می گوید:
تا عابس را دیدم شناختم. او را از پیش می شناختم. شجاعت او را در جنگها دیده بودم. کسی از او شجاعتر سراغ نداشتم. از این رو در میان لشگر فریاد زدم: «این، شیر شیران است. این عابس بن ابی شبیب شاکری است. هر کس به میدان او رود کشته شود.»
و عابس، چون شعله آتش در میدان می چرخید و مبارز می طلبید، و هیچ کس را جرأت آن نبود که در برابرش ظاهر شود. عمر سعد (فرمانده سپاه یزید) سخت برآشفته شد. فرمان داد تا گروهی به او حمله برند و او را سنگباران کنند. عابس نگریست که از هر طرف سنگها به سوی او پرتاپ می شود، و به جای اینکه مردانه و با شمشیر به جنگ او بیایند، گروهی عظیم، او را سنگباران می کنند. اینجا بود که چون شیران شیر، زره از تن در آورد و کلاهخود از سر بیفکند.
ربیع بن تمیم می گوید: «به خدا سوگند، عابس را می دیدم که به طرف حمله می کرد، بیش از دویست تن از برابر او می گریختند و بر روی یکدیگر می ریختند. بدینگونه رزم می کرد تا آنکه لشکر از چهار طرف او را محاصره کردند، و پس از جراحت بسیار که از سنگ و شمشیر و نیزه برداشته بود او را از پای درآوردند. سر او را دیدم در دست جماعتی از شجاعان بود، و هر یک ادعا می کرد که او عابس را کشته است. عمر سعد گفت: بر سر کشتن عابس مجادله نکنید، هیچ کدام یک تنه او را نکشته اید، بلکه همگی با هم توانستید او را بکشید.»
یکی دیگر از یاران حسین (ع)، «ابوثمامه صیداوی» بود. او چون که هنگام ظهر است نزد امام آمد و گفت:
-یا اباعبدالله، جانم فدای تو باد، می بینم که این لشکر به تو و جنگ با تو نزدیک شده اند. به خدا سوگند، تو کشته نشوی، تا من در خدمت تو کشته شوم و در خون خود بغلطم. اکنون دوست دارم این نماز ظهر را (که نماز آخر است) با تو بگزارم.
امام، سر به آسمان بلند کرد، فرمود:
یاد کردی نماز را خدا تو را از نماز گزاران قرار دهد، و از آنان که به یاد خدا بوده اند. درست است. اکنون اول وقت نماز است..
آنگاه فرمود:
از این قوام بخواهید، دست از جنگ بردارند تا نماز بخوانیم...
عاشورایی دیگر، «جابربن عروه غفاری» بود، پیرمردی سالخورده، که خدمت پیغمبر (ص) را درک کرده و در جنگ «بدر» و «صفین» حاضر شده بود. این پیرمرد جوان عزم، کمر خویش را با عمامه محکم بست. ابروهای خود را که از پیری و سالخوردگی به روی چشمانش افتاده بود، بالا آورد و با دستمال بست. آنگاه به دشمن حمله کرد، و پیوسته جهاد کرد تا شصت تن از آن سپاه را به قتل رسانید، آنگاه به شهادت رسید.
نوشته اند که امام حسین به او نگاه می کرد و می فرمود:
«شکرالله سعیک یا شیخ؛ ای پیرمرد، خدای کوشش تو را پاداش دهاد.»
دیگر از آن یاران، «مسلم بن عوسجه اسدی» بود. او از شجاعان نامی روزگار بود. هنگامی که مسلم بن عقیل، از طرف امام حسین به کوفه آمد، مسلم بن عوسجه، در گردآوری اموال و خرید اسلحه و گرفتن بیعت از مردم، وکیل او بود. و همین مسلم بن عوسجه بود که در شب عاشورا، چون امام فرمود: «من بیعت خویش از گردن شما برداشتم، برخیزید و بروید»، این سخنان را به امام عرض کرد:
«ای پسر پیامبر! آیا دست از تو برداریم و برویم؟ در آن صورت، جواب خدا را چگونه بدهیم؟ نه، به خدا سوگند من از خدمت شما دور نمی شوم تا نیزه خود را در سینه دشمنان تو فرو برم. و تا دسته شمشیر در دست من باشد بر پیکر دشمن می کوبم. و اگر مرا سلاح جنگ نباشد، با سنگ با ایشان می جنگم. به خدا سوگند، ما دست از یاری تو برنمی داریم، تا خداوند بنگرد که ما حرمت پیغمبر را رعایت کردیم. به خدا سوگند، من در یاری تو چنانم که اگر بدانم کشته می شوم، آنگاه مرا زنده می کند و دوباره می کشند و می سوزانند و خاکسترم را بر باد می دهند و این کار را هفتاد بار تکرار می کنند، هرگز از تو جدا نخواهم شد. پس چگونه دست از تو بردارم با اینکه اکنون یک شهادت بیش نیست، و پس از آن، کرامت جاودانه و سعادت ابدی است.»
هنگامی که این مرد نیز بر زمین افتاد، امام حسین و حبیب بن مظاهر، به بالین او آمدند امام در حق او دعا کرد. حبیب بن مظاهر که دوست نزدیک او بود گفت:
- بر من سخت است که تو را در این حال می نگرم، اما تو را مژده باد به بهشت.
مسلم به صدای بسیار ضعیف گفت:
- خداوند تو را نیز مژده نیک دهاد.
حبیب:
- اگر بعد از تو زنده بودم، دوست داشتم وصیت می کردی تا آنچه می خواستی انجام دهم. لیکن می دانم که چنین فرصتی نیست و ساعتی بعد من نیز کشته می شوم.
مسلم بن عوسجه:
- تنها وصیت من این است که دست از یاری حسین برنداری، و تا جان در تن داری او را یاری کنی.
یکی دیگر «عمروبن جناده انصاری» بود، جوانی که پدرش، جناده بن کعب انصاری، صبح عاشورا، با جمعی از اصحاب امام حسین (ع) در قتال او کشته شد. اینک مادر این جوان (که او نیز با شوهر و پسر خود به همراه امام آمد بود) به پسر گفت: «پسرم! از کنار مادر برخیز، به میدان برو، و در برابر چشمان پسر پیغمبر جنگ کن.»
آن جوان آهنگ میدان کرد. امام حسین فرمود: «پدر این پسر کشته شده است، شاید کشته شدن او دیگر بر مادرش گران آید.»
-پدر و مادرم فدای تو باد! مرا امر کرد تابه میدان آیم و جنگ کنم.
آنگاه حماسه پهلوانی (رجز) خود را چنین خواند:
امیری حسین و نعم الامیر *** سرور فواد البشیر النذیر
علی و فاطمه والداه *** فهل تعلمون له من نظیر
له طلعه مثل شمس الضحی *** له غره مثل بدر منیر
پیشوای من حسین است، این بهترین پیشوا، حسین شادی دل پیامبر است.
حسین فرزند علی و فاطمه است، آیا پیشوایی چونان او می شناسید؟
چهره او چون خورشید تابان درخشیده است، پیشانی او چونان ماه شب چهارده تابنده است.
سپس به جنگ پرداخت و جنگید تا کشته شد. سپاه کوفه سرآن جوان را از تن جدا ساختند و به سوی لشکر گاه حسین پرتاب کردند. مادر جوان پیش دوید، سر پسر را برداشت، بر سینه چسبانید:
- آفرین بر تو پسرم، ای شادی دلم و نور چشمم!
آنگاه دوباره سر پسر را، به سوی دشمن افکند، یعنی: ما آنچه را در راه خدا دادیم پس نمی گیریم.
و همینگونه بود شهادت و شهامت دیگر یاران امام، تا نوبت رسید به بنی هاشم، فرزندان علی و عقیل و امام حسن و امام حسین و مسلم و عبدالله بن جعفر...

Sources

محمدرضا حکیمی- بعثت، غدیر، عاشورا، مهدی- صفحه 123-116

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites