عبدالله بن عفیف ازدی (اَزدی)

English 8470 Views |

از بزرگان شیعه و از زهاد و نیکان باوفای خاندان پیامبر (ص) و اصحاب امیرالمومنین علی (ع). او اولین شهید در اولین مقاومت انقلابی بر ضد سلطه بنی امیه بعد از حادثه کربلا است. از قبیله «بنی ازد» بود و در کوفه زندگی می کرد. بسیار شجاع و جنگجو و در نبردها و غزوات شهرت زیادی داشت. در جنگ جمل در رکاب حضرت علی جنگید و بر اثر ضربه دشمن بینایی چشم چپ را از دست داد و در جنگ صفین چشم دیگرش آسیب دید و از این رو کاملا بیناییش از بین رفته بود.
بعد از واقعه صفین در کوفه زندگی می کرد و همواره در مسجد اعظم کوفه به عبادت و نماز و... مشغول و تا شب، عمرش را همانجا می گذارند.
سال 61 ه.ق بعد از واقعه عظیم کربلا و شهادت حسین بن علی (ع) و یارانش شهر کوفه همچنان زیر نفوذ بنی امیه و عامل آنها عبیدالله بن زیاد بود. گرچه در آن موقع شیعیان به ظاهر سرکوب شده بودند اما جسارت و مقاومت آنها در برابر دشمنان دین و خدا به عنوان خطری عمده دستگاه حکومتی را تهدید می کرد. ماجرای عبدالله بن عفیف نمونه ای از شهادت و وفاداری یکی از شیعیان است.
پس از شهادت حضرت سیدالشهداء حسین (ع) و اصحابش خانواده آن حضرت را به عنوان اسیر از کربلا به کوفه بردند و به دستور «عبیدالله بن زیاد» مردم آن شهر را برای امر مهم به مسجد اعظم فرا خواندند. اسرا را وارد مسجد کردند و «ابن زیاد» فرمانده سپاه کوفه در حالی که مست شادی و غرور بود به مسجد آمد و بالای منبر رفت. سران لشگرش چون شمر بن ذی الجوشن و عمر بن سعد و سایرین از سپاه فاتح در مسجد حاضر شدند. ابن زیاد ملعون بالای منبر نشست و در نکوهش خاندان پیامبر و امام حسین (ع) سخن چنین آغاز کرد.
«الحمد الله الذی اظهر الحق و اهله و نصر المیرالمومنین یزید و حزبه و قتل الکذاب بن الکذاب الحسین بن علی و شیعته؛ خدا را شکر که حق و اهل آن را ظاهر کرد و یزید بن معاویه و گروهش را یاری داد و دروغگو فرزند دروغگو را کشت.»
این سخنان یاوه برای حاضرین مسجد از جمله حضرت سجاد (ع) و زینب کبری (س) بسیار سخت و دشوار بود ولی آنجا سکوتی سنگین حاکم و کسی جرأت سخن گفتن و پاسخ گویی نداشت.
عبدالله عفیف که در گوشه ای از مسجد بود ناگهان از جا بلند شد و سکوت مرگبار فضا را شکست و با صدای بلند فریاد زد: «ای پسر مرجانه، دروغگو و فرزند دروغگو، تو و پدرت هستید و یزید و پدرش (معاویه) که تو را حاکم مسلمین کرد. ای فرزند مرجانه اولاد پیامبر را می کشی و چون راستگویان می نشینی و هر سخن زشتی که می خواهی بر زبان می رانی.»
گویا این سخنان مانند گرز آتشینی بر سر ابن زیاد فرود آمد و تمام هیبت و جایگاه او را در جمع بزرگان و مردم کوفه بر هم زد آشفته شد و پرسید «این کیست؟» عبدالله پاسخ داد: «من هستم عبدالله بن عفیف ازدی!» این اعتراض نوعی مبارزه آشکار با حاکم کوفه و حکومت یزیدی بود.
ابن زیاد دستور داد تا مأمورانش او را دستگیر کنند عبدالله شعار و رمز قبیله اش که علامت کمک و یاری بود سر داد و گفت: «یا مبرور.»
تاریخ نگاران می نویسند که در آن ساعت 700 نفر از مردان قبیله ازد در مسجد بودند و لذا 700 شمشیر از غلاف بیرون آمد و این نخستین قیام و مخالفت بعد از حادثه عاشورا و کربلا بود که مردم کوفه نیز که تهدید شده و در رعب و وحشت بودند شادمان شدند.
سران حکومت و اشراف کوفه از این واقعه به هراس افتادند و ابن زیاد از ترس قیام مردم کوفه دستور داد تا عبدالله را آزاد گذاشته و مجلس بر هم خورد.
مردان قبیله ازد هم ابن عفیف را احاطه کرده و تا منزلش همراهی نمودند.
ابن زیاد در کاخ حکومتی به چاره جویی افتاد و با مشورت دیگران به وسیله مأمورانش عبدالرحمن بن مخنف ازدی از رؤسای قبیله ازد و عده دیگری را بازداشت نمود و به زندان انداخت و گفت تا عبدلله را تحویل ندهند آنها آزاد نخواهند شد و ضمنا از سلاح همیشگی بنی امیه که (زر و پول) بود مبالغ زیادی برای رؤسای قبایل آنها ارسال و توزیع کرد تا آنها عبدالله را تحویل دهند، هرچند که تمام این کوشش ها بی نتیجه بود و مردان قبیله و شیعیان همچنان در اطراف خانه او کشیک می دادند و از عبدالله حفاظت می کردند.
تا اینکه بالاخره شبی سپاهی به خانه او حمله کرد و جنگ شدیدی در اطراف خانه رخ داد و عده ای کشته شدند و محمد بن اشعث در رأس یک گروه پانصد نفری از زبده ترین ماموران به خانه عبدالله حمله برد. «صفیه» دختر عبدالله که صدای پای اسبان را شنید پدر نابینایش را باخبر کرد و گفت: «ای پدر، دشمن حمله کرده.» عبدالله به دخترش گفت: «شمشیر مرا بیاور و جهت حمله دشمن را به من بگو!» محمد بن اشعث و خولی اصبحی (مأموران حکومت) درب خانه را شکسته و وارد منزل شدند. صفیه دور پدرش می چرخید و او را هدایت می کرد و پدر از هر سو به دشمن هجوم می برد و در نهایت شجاعت و دلاوریش شمشیر را می چرخاند و چنین رجز می خواند:
والله لو فرج لی عن بصری *** ضاق علیکم موردی و مصدری
تا اینکه دشمن او را از همه طرف محاصره کرد و او را اسیر نمود و نزد عبیدالله بن زیاد بردند. ابن زیاد به او گفت: «سپاس خدا را که تو را رسوا کرد.» ابن عفیف جواب داد: «مرا به چه رسوا کرد؟» و بعد او را مسخره و تحقیر کرد.
بعدا ابن زیاد می خواست او را (مهدورالدم) معرفی کند از او راجع به عثمان پرسید و گفت: «درباره عثمان چه می گویی؟»
عبدالله بن عفیف گفت: «او مردی بود که خوب و بد کرد، اصلاح و افساد کرد و خدا با عدلش با او رفتار خواهد کرد.» و بعد گفت: «تو را با عثمان چکار؟ اگر می خواهی درباره خودت و پدرت و یزید و پدرش بپرس.»
ابن زیاد که خودش را در مقابل چنین مرد متبحر و شجاع و بزرگی دید گفت: «نخواهم پرسید تا طعم مرگ را به تو بچشانم.»
ابن عفیف گفت: «شکر خدا را که از دیرزمان خواسته بودم تا شهادت نصیب من شود. قبل از اینکه مادر تو را بزاید من این خواسته ام بود که خداوند شهادت مرا به دست لعین ترین و مغضوب ترین خلق خود قرار داد. وقتی چشمم را از دست دادم ناامید شدم اما اکنون خدا را سپاس که دعایم را مستجاب کرد.»
ابن زیاد دستور داد تا گردنش را زده و بدنش را در کناسه کوفه در جایی به نام "سبخه" به دار آویختند.

Sources

رسول جعفریان- تاریخ خلفا- جلد 2

سيد مصطفى حسينى دشتى- معارف و معاریف

دائره المعارف و بزرگ تشیع به نقل از طبری الفتوح حیاه الامام الحسین (ع) و چند منبع دیگر

سید محمد شیرازی- فرهنگ عاشورا

پژوهش نامه امام حسین (ع)

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites