مسلمان شدن راهب نصرانی با عنایت امام حسین علیه السلام
English 4950 Views | مرد نصرانی شب در دیرش نشسته یا خوابیده بود که از بیرون سر و صدایی شنید. از دریچه سر بیرون کشید دید جمعیتی به هیأت لشکریان مسلح هستند و نوری از آنها به آسمان ساطع است. دقت کرد و دید سر بریده ای را بالای نیزه به دیوار دیرش تکیه داده اند و این نور از آن سر بریده است! با شتاب از دیر پایین آمد در میان جمعیت رفت و از وضع و حالشان پرسید. گفتند: مردی علیه حکومت قیام کرده بود، او را کشته ایم و سرش را به شام می بریم. این را که شنید به یادش آمد شعری که از قبل به دیوار دیرش نوشته شده است:
اترجوا امة قتلت حسینا *** شفاعة جده یوم الحساب
«آیا مردمی که حسین را کشته اند آرزوی شفاعت جدش را به روز جزا دارند؟»
او نگاهی به شعر و نگاهی به سر کرد. تکان خورد و فهمید ارتباطی میان آن شعر و این سر است! نزد امیر لشکر رفت و گفت: آیا می شود امشب این سر را به من بدهید و فردا از من بگیرید؟ در عوض آنچه را که دارم به شما می دهم. تمام مایملک من از دنیا ده هزار درهم (یا دینار) است، حاضرم همه را بدهم و این سر یک شب مهمان من باشد. مردمی که برای پول و جایزه ی یزید امام می کشند، تا اسم پول شنیدند چشمشان برق زد و گفتند: زر را بیاور و سر را ببر. او رفت و تمام دارایی خود را آورد و مقابل امیر لشکر ریخت. سر را گرفت و به سینه چسبانید و داخل دیرش برد.
ابتدا آن رأس مطهر را با مشک و گلاب معطر کرد. آنگاه با دو زانوی ادب بر زمین نشست و آن گوهر آسمانی را به دامن گرفت و به عرض راز و نیاز با آن رأس منور پرداخت و گفت: ای رأس مقدس! من می دانم تو از اولیای خدایی. تو نمرده ای، زنده ای. نگاهت زنده است. لب و دندانت زنده است. تو می توانی با من حرف بزنی. با من صحبت کن و خودت را معرفی کن. من که از خلق عالم بریده و در گوشه ای خزیده ام، در جستجوی حقم و دنبال نور می گردم و امشب احتمال می دهم که به نور رسیده و گمشده ام را یافتم.
چون سالها ریاضت ها کشیده و عبادت ها کرده و طبعا صفا و لطافتی در روحش پیدا شده بود چند لحظه ای خوابش برد. در خواب صحنه ی عجیبی دید! از خواب پرید و گفت: عجب! امشب پیامبران خدا مهمان من هستند. دیر من امشب مگر عرش برین شده که مطاف فرشتگان و ملائک آسمان گردیده است؟! ای رأس مطهر! بگو تو کیستی و از کدام شهر و دیاری؟ کم کم سیم دلش متصل به کانون برق حسینی شد. چشم دلش روشن و گوش دلش باز شد. زمزمه ای از گلوی بریده شنید: «انا المظلوم انا المهموم انا الغریب انا ابن محمد المصطفی انا ابن علی المرتضی انا ابن فاطمه الزهرا»
چشم راهب ریاضت کشیده بود که نورانیت دید و سوی آن کشیده شد. گوش همان راهب بود که او «انا الحق» از گلوی بریده شنید و به شرف اسلام مشرف شد و به سعادت ابدی نائل گشت! تا صبح با آن رأس مطهر عرض راز و نیاز داشت. اول صبح آن از خدا بی خبران آمدند سر را ببرند. حالا چقدر دشوار است بر راهب که جان عزیز خود را از دست بدهد. ولی چاره ای ندارد و باید بدهد. بار دیگر رأس مطهر را با مشک و گلاب معطر کرد و پارچه ای نظیف پهن نمود و آن گوهر عرشی را در میان پارچه گذاشت و پیشانی شکسته اش را بوسید و پارچه را پیچید و با سر و پای برهنه و چشم های اشکبار از مهمان عزیزش مشایعت کرد و تحویل لشکریان داد و گفت: ای آقایان! من از شما یک تقاضا دارم و آن اینکه شما را به خدا قسم می دهم این سر را دیگر به نیزه نزنید! آنها هم ظاهرا پذیرفتند. اما او خبر نداشت که با این رأس مطهر چه کردند. آن را بالای نیزه زدند و در بیابانها گردانیدند! در کوچه و بازار شام چرخانیدند و عاقبت در مجلس شوم یزید آنچنان کردند که دختربچه ی یتیم به ناله گفت: ای عمه! ببین یزید با سر بابایم چه می کند!
Sources
سیدمحمد ضیاءآبادی- عطر گل محمدی 3- صفحه 84-87
Keywords
0 Comments Share Send Print Ask about this article Add to favorites