تفسیر حکما و عرفا از محدود و نامحدود

English 4300 Views |

بنابر تحلیل فلسفی به حسب فرض اولی عقل، موجود بر دو قسم است: محدود و نامحدود. وقتی محدود را تعریف کنیم نامحدود هم روشن می شود، شما که در اینجا نشسته اید یک نقطه معین و یک مقدار معین از فضا را اشغال کرده اید و در نقطه دیگر و جای دیگر نیستید، و اگر بخواهید در نقطه دیگر در روی صندلی دیگر بنشینید، ناچار باید این نقطه را رها کنید و با حرکت، خود را به نقطه دیگر منتقل نمائید، یعنی نمی توانید در عین اینکه در این نقطه هستید در آن نقطه باشید، شما از نظر مکان محدود به مکان خاصی هستید. همینطور است از لحاظ زمان، ما در این زمان هستیم و در زمانهای پیش نبوده ایم همچنان که در زمان های بعد نخواهیم بود. حالا اگر موجودی از نظر مکانی و زمانی نامحدود باشد به معنی این است که هیچ مکانی و هیچ زمانی از او خالی نیست و در همه زمانها و همه مکانها هست، بلکه محیط بر مکان و زمان است. و در این وقت است که حواس ما از درک چنین موجودی عاجز و ناتوان است. و ما به این دلیل یک شیئی خاص را می بینیم که محدود است و در جهت معین قرار دارد، قابل اشاره است، و شکل دارد. اگر نامحدود باشد و شکل و جهت نداشته باشد قهرا نخواهیم توانست او را دید.
ما یک آواز را به این دلیل می شنویم که گاهی هست و گاهی نیست، اگر یک آواز ممتد و یک نواخت همیشه با پرده گوش ما سر و کار داشته باشد هرگز او را نخواهیم شنید. غزالی می گوید ما از آن جهت نور را می شناسیم که گاهی هست و گاهی نیست، در یک جا هست و یک جا نیست، اگر وضع نور چنین می بود که همیشه جهان روشن بود. به طور یکنواخت هم روشن بود، سایه و تاریکی نبود، افول و غروبی نبود، در این وقت چیزی را که هرگز نمی شناختیم و به وجودش پی نمی بردیم همین نور بود که ظاهرترین اشیاء است و ظاهر کننده چیزهای دیگر است. پس ما نور را به کمک ضدش که ظلمت است می شناسیم و وجودش را تصدیق می کنیم. محمود شبستری عارف معروف می گوید:
اگر خورشید بر یک حال بودی *** شعاع او به یک منوال بودی
ندانستی کسی کاین پرتو اوست *** نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست
جهان جمله فروغ نور حق دان *** حق اندر وی ز پیدائی است پنهان
چو نور حق ندارد نقل و تحویل *** نیاید اندر او تغییر و تبدیل
اینکه می گویند: "تعریف الاشیاء باضدادها" در مورد چیزهائی است که ما از راه حواس به وجود آنها پی می بریم. اهل معرفت و عرفان می گویند: حق متعال از کثرت ظهور در خفا است، یعنی حیثیت ظهور و خفا در او یکی است، او از این جهت مخفی است که هیچگونه غیاب و افول و غروبی ندارد و هیچ چیز و هیچ جا از او خالی نیست. یا من هو اختفی لفرط نوره الظاهر الباطن فی ظهوره در ادبیات فارسی تمثیل عالی و لطیفی از زبان ماهی و آب آورده شده که خیلی جالب است. گوینده و سراینده آن را نمی شناسیم، می گوید:
به دریائی، شناور ماهیی بود *** که فکرش را چو من کوتاهیی بود
نه از صیاد تشویقی کشیده *** نه رنجی از شکنج دام دیده
نه جان از تشنگی در اضطرابش *** نه دل سوزان ز داغ آفتابش
در این اندیشه روزی گشت بی تاب *** که می گویند مردم: آب، کو آب؟
کدام است آخر آن اکسیر جانبخش *** که باشد مرغ و ماهی را روان بخش
گر آن گوهر متاع این جهان است *** چرا یا رب ز چشم من نهان است
جز آبش در نظر شام و سحر نه *** در آب آسوده وز آبش خبر نه
مگر از شکر نعمت گشت غافل *** که موج افکندش از دریا به ساحل
به او تابید خورشید جهان تاب *** فکند آتش به جانش دوری آب
جان از تشنگی بر لب فتادش *** به خاک افتاد و آب آمد به یادش
ور آواز دریا چون شنفتی *** به روی خاک غلطیدی و گفتی
اکنون یافتم آن کیمیا چیست *** امید هستیم بی او دمی نیست
دریغا دانم امروزش بها من *** که دستم کوته است او را ز دامن
آری یک ماهی که همه عمر در آب زیسته، و در راست و چپ و بالا و پائین و مبدأ و مقصد و مسیر خود جز آب، چیزی ندیده است، چیزی را که درک نمی کند و او را نمی بیند و در وجودش شک می کند و ارزش آن را نمی یابد همان آب است، اما همین که لحظه ای از آب خارج شد و وارد دنیای ضد آب شد به وجود و ارزش و اهمیت آب پی می برد و آن را می شناسد.
مقصود این است که غیب بودن غیب، و راز غیب بودنش مربوط به مقدار توانائی دستگاههای حسی و ادراکی ما است نه به وجود حائل و مانعی میان دستگاه ادراکی و حسی ما و غیب. مولوی تمثیلی عالی راجع به محدودیت حواس بشر آورده است که بسیار قابل توجه است، می دانیم که در دوره جدید دانشمندان و فلاسفه اروپا ابتکار اساسی که در فلسفه به خود نسبت می دهند این است که درباره حدود ادراکات بشری به بحث و کاوش پرداخته اند و بعضی از فلاسفه بزرگ و درجه اول اروپا، اساس فلسفه شان نقادی دستگاههای اندیشه بشر است. دو اثر بزرگ کانت فیلسوف بزرگ آلمانی که عبارتند از "نقادی عقل نظری" و "نقادی عقل عملی"، اینکه چقدر از این نقادیها واقعا ابتکار است و چقدر در جهان، بالاخص جهان اسلام، سابقه دارد از بحث فعلی ما خارج است، همین قدر عرض می کنیم که در فلسفه و حکمت اسلامی بیش از هر کار دیگر کار نقادی صورت گرفته است ولی نه به اسم نقادی، به اسم های دیگر. و آن نقادیها ارزش و عمق زیادتری از نقادیهای اروپائی دارد. این مطلب باید در جای دیگر مفصل و مستدل بحث شود.
مولوی در بیان محدودیت حس بشر، چند صد سال پیش از آنکه اروپائیان در صدد بیان تعیین حدود حس بر آیند این مثل را می آورد که: هندیها فیلی را به سرزمینی که فیل ندیده بودند آوردند و آن را در خانه ای تاریک قرار دادند. مردم یک یک به درون خانه می رفتند و به او دست می سائیدند و پس از بیرون آمدن بر اساس لامسه خود درباره فیل قضاوت می کردند، آنکه دستش خرطوم فیل را سائیده بود، در جواب کسانی که پرسیدند فیل چه شکل بود گفت درست به شکل ناودان خانه است. آنکه دستش گوش فیل را لمس کرده بود، در جواب پرسش اینکه فیل چگونه است گفت فیل عینا به شکل بادبزن است. آنکه دست خود را به پشت فیل مالیده بود. گفت فیل مانند یک تخت است. دیگری که دستش با پای فیل تماس پیدا کرده بود گفت فیل مانند یک استوانه است:
پیل اندر خانه ای تاریک بود *** عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی *** اندر آن ظلمت همی شد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود *** اندر آن تاریکیش کف می بسود
آن یکی را کف به خرطوم او افتاد *** گفت همچون ناو دانستش نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید *** آن بر او چون باد بیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود *** گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست *** گفت خود آن پیل چون تختی بد است
همچنین هر یک به جزئی می رسید *** فهم آن می کرد، هر جا می تنید
از نظر گه گفت شان بد مختلف *** آن یکی دالش لقب داد آن، الف
مولوی آنگاه چنین نتیجه گیری می کند:
چشم حس همچون کف دست است و بس *** نیست کف را بر همه آن دسترس
در کف هر کس اگر شمعی بدی *** اختلاف از گفتشان بیرون شدی
لامسه نسبت به باصره محدود است، باصره قادر است یک حجم بزرگ مانند فیل را به همه اعضاء و اندامهایش به صورت یک موجود سه بعدی ادراک کند. اما لامسه، آن هم با کف یک دست فقط به اندازه مساحت کف دست را می تواند ادراک کند. بستگی دارد به شانس، که کف دست به کجای اندام فیل اصابت کند. پس نسبت لامسه به باصره نسبت یک حس محدود به یک حس نامحدود (البته نامحدود نسبی) است و عینا همین نسبت میان تمام حواس ما و قوه عاقله ما برقرار است.

تحلیل حکما و عرفا از جهان غیب
اما اینکه عقل ها از چه راه وجود جهانی دیگر را اکتشاف می کنند؟ چه آثار و علائمی در این جهان وجود دارد که عقل را به جهان دیگر رهبری می کند؟ مطلبی است که از عهده این بحث مختصر خارج است ولی اشاره به این مطلب بد نیست و آن اینکه علم و فلسفه در تحلیل نهائی خود به آنجا رسیده است که اصل و مایه هر امر مادی حرکت است. علوم به طریقی و فلسفه به طریق دیگر این نظر را اثبات و تأیید کرده است. از نظر فلسفه همه چیز در ذات و جوهر و عرض خود متغیر است، تمام جهان یک قافله در حال "سیر و حرکت را تشکیل می دهد"، اما نه قافله ای که تنها کارش انتقال از مکانی به مکان دیگر است بلکه قافله ای که کارش انتقال از وجودی بوجود دیگر است و البته به صورت اتصالی و استمراری.
صدرالمتألهین شیرازی با براهین متقن ثابت کرده است که حتی جواهر عالم در تغییرند، یعنی همان چیزی که امثال ارسطو و بوعلی محال می دانستند او جایز بلکه واقع و ضروری و حتمی می داند. از نظر این فیلسوف، جهان یک واحد حرکت است، دائما در حال حدوث و فنا است، یک حدوث دائم و مستمر است. طبق این نظر غیر قائم بالذات بودن جهان، یعنی قائم بالغیر بودن جهان، واضحتر و روشن تر از آن است که نیازی به توضیح داشته باشد. طبق این نظر بحث در این نیست که جهان در یک لحظه ای از عدم به وجود آمد پس علتی آن را به وجود آورده است، بلکه بحث در این است که جهان تدریجا و دائما از عدم به وجود می آید و استمرارا دستی او را به وجود می آورد و فانی می کند.
جنبش ما هر دمی خود اشهد است *** کو گواه ذوالجلال سرمد است
گردش سنگ آسیا در اضطراب *** اشهد آمد بر وجود جوی آب
یا خفی الذات محسوس العطا *** انت کالماء و نحن کالرحی
تو چو جانی، ما مثال دست و پا *** قبض و بسط دست، از جان شد روا
تو چو عقلی، ما مثال این زبان *** این زبان از عقل دارد این بیان
تو مثال شادی و ما خنده ایم *** که نتیجه شادی فرخنده ایم
تو بهاری، ما چو باغ سبز و خوش *** او نهان و آشکارا بخششش
ای برون از وهم و قال و قیل من *** خاک بر فرق من و تمثیل من
این جهان، هستی خود را، نظم خود را، حیات و نشاط خود را از جهان دیگر دارد. این جهان به منزله کف است و آن جهان دریا.
جنبش کف ها، ز دریا روز و شب *** کف همی بینی دریائی عجب
ما چو کشتی ها بهم برمی زنیم *** تیره چشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته بخواب *** آب را دیدی نگر در آب آب
آب را آبی است کو میراندش *** روح را روحی است کو می خواندش
عشق، بحری، آسمان بر وی کفی *** چون زلیخا در هوای یوسفی
دور گردان را ز موج عشق دان *** گر نبودی عشق بفسردی جهان
کی جمادی محو گشتی در نبات؟ *** کی فدای روح گشتی نامیات؟
روح کی گشتی فدای آن دمی؟ *** کز نسیمش حامله شد مریمی؟
هر یکی بر جا فسردی همچو یخ *** کی بدی پران و جویان چون ملخ
ذره ذره عاشقان آن جمال *** رو کند سوی علو همچون نهال
سبح لله هست اشتابشان *** تنقیه تن می کند، از بهر جان

Sources

مرتضی مطهری- امدادهای غیبی- صفحه 62-70

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites

For more information