معنا و مفهوم مسخ شدن انسان
English 5579 Views | تأکید و تکرار را می گویند اصرار. یکی از چیزهایی که یک نفر عادل به موجب آن از عدالت خارج می شود و فاسق می گردد، یکی ارتکاب کبیره است و دیگر اصرار بر صغیره، یعنی یک گناه ممکن است گناه کبیره نباشد ولی این گناه را هی تکرار می کند، در اثر تکرار، یک گناه صغیره حکم یک گناه کبیره را پیدا می کند. لهذا می گویند: «لا صغیرة مع الاصرار؛ هر گناه صغیره هم اگر اصرار روی آن واقع شد و تأکید و تکرار گردید دیگر نباید آن را صغیره بشمارید»، باید کبیره بشمارید. چرا؟ علتش روشن است: هر گناهی یک مقدار روی قلب انسان و روی روح انسان اثر می گذارد و روح انسان را قسی و فاسد می کند. گناه صغیره یک ذره اثر می گذارد نه زیاد، ولی یک ذره اگر تکرار شد می شود دو ذره و ده ذره و صد ذره، بعد اثرش برابر می شود با یک گناه کبیره. حال اگر اصرار بر کبیره باشد، آنهم کبیره ای که از بزرگترین گناهان کبیره باشد آن دیگر اثرش مسخ شدن روح انسان است، یعنی روح انسان آن فطرت انسانی خودش را به کلی از دست می دهد. یک وقت انسان در یک مورد بالخصوص استکبار می ورزد، یعنی حقیقت بر او عرضه می شود، خودش حس می کند که حقیقت است ولی می گوید این جور نیست. بعد ممکن است توجه کند و این یک بار از بین برود. ولی اگر کسی بر همین استکبار خودش اصرار بورزد و اصرار بر این کبیره داشته باشد وای به حال چنین آدمی! البته این دیگر اختصاص به استکبار ندارد، هر گناه کبیره ای و هر گناهی همین طور است. مثلا دروغ از گناهان کبیره است. اگر انسان دائما دروغ بگوید و اصرار بر دروغگویی داشته باشد، غیبت گناه کبیره است و اصرار بر غیبت کردن داشته باشد، زنا، شراب (خوردن)، قمار، تکبر ورزیدن، حسد ورزیدن و اظهار حسد کردن با دیگران، همه اینها گناه کبیره است، حال اگر انسان بر گناه کبیره اصرار بورزد، این اصرار بر گناه کبیره تدریجا انسان را به حالت مسخ شده در می آورد، انسان روحش بر روی عملش اثر می گذارد و عملش بر روی روحش؛ یعنی همین طور که اگر روح انسان خوب باشد عمل خوب انجام می دهد، همچنین عمل اگر خوب شد روح را خوبتر می کند و همین طور اگر روح انسان فاسد بود منشأ عمل بد می شود، عمل بد هم به نوبه خودش باز روح انسان را فاسدتر می کند. قرآن کریم در آیه 8 سوره جاثیه درباره انسانی که بسیار دروغ و تهمت می زند می فرماید: «یسمع آیات الله تتلی علیه ثم یصر مستکبرا کان لم یسمعها فبشره بعذاب الیم؛ آیات خدا را که بر او خوانده می شود می شنود، سپس با گردن کشی پای می فشرد، چنان که گویی آن را نشنیده است، پس او را به عذابی دردآور بشارت بده».
شخصیت انسان به خصائص اخلاقی و روانی اوست. اگر خصائص اخلاقی و روانی یک انسان، خصائص و اخلاقی یک درنده بود، خصائص و اخلاق یک بهیمه بود، او واقعا مسخ شده است، یعنی روحش حقیقتا مسخ و تبدیل به یک حیوان شده است. جسم خوک با روح آن تناسب دارد و انسان ممکن است تمام خصلتهایش خصلتهای خوک باشد. اگر انسانی اینگونه باشد، از انسانیت منسلخ شده و در معنی و باطن و نزد چشم حقیقت بین و در ملکوت، واقعا یک خوک است و غیر از این چیزی نیست.
شخصی می گوید: با امام سجاد (ع) در صحرای عرفات بودیم. از آن بالا که نگاه کردم، دیدم صحرا از حاجی موج می زند. به امام عرض کردم: «ما اکثر الحجیج الحمد لله؛ چقدر امسال حاجی زیاد است». امام فرموند: «ما اکثر الضجیج و اقل الحجیج؛ چقدر فریاد کننده زیاد است و چقدر حاجی کم است». آن شخص می گوید من نمی دانم امام چه کرد و چه بینشی به من داد و چه چشمی را در من بینا کرد که وقتی به من گفت حالا نگاه کن، دیدم صحرایی است پر از حیوان، یک باغ وحش کامل که فقط یک عده انسان هم در لابلای این حیوانها دارند حرکت می کنند. انسانی که مانند یک بهیمه و چهارپا جز خوردن و خوابیدن و جز عمل جنسی، فکر دیگری ندارد و فقط در فکر این است که بخورد و بخوابد و لذت جنسی ببرد، اصلا روحش یک چهارپاست و غیر از این چیزی نیست. واقعا باطن چنین انسانی مسخ شده است، فطرتش مسخ شده است، یعنی خصلتهای انسانی و انسانیت، به کلی از او گرفته شده است و به جای آنها خودش برای خودش خصلتهای حیوانی و خصلتهای بهیمه ای و درندگی کسب کرده است.
پایه و اساس شخصیت انسانی که مبنای تفکرات او و گرایشهای متعالی او است، در متن خلقت او با دست عوامل آفرینش نهاده شده است. جامعه انسان را از نظر استعدادهای ذاتی یا پرورش می دهد و یا مسخ می نماید. نفس ناطقه نخست بالقوه است و تدریجا به فعلیت می رسد. انسان از نظر اصول اولیه فکر و اندیشه و از نظر اصول گرایشها و جاذبه های معنوی و مادی مانند هر موجود زنده دیگر است که نخست همه اصول به صورت بالقوه در او وجود دارد، و سپس به دنبال یک سلسله حرکات جوهری، این خصلتها در او جوانه می زند و رشد می کند. انسان تحت تأثیر عوامل بیرونی، شخصیت فطری خود را پرورش می دهد و به کمال می رساند و یا احیانا آن را مسخ و منحرف می نماید. این اصل همان است که در معارف اسلامی از آن به اصل فطرت یاد می شود.
بنابر اصل فطرت، روان شناسی انسان بر جامعه شناسی او تقدم دارد، جامعه شناسی انسان از روان شناسی او مایه می گیرد. این به صورت یک استعداد است در انسان و مانند هر استعداد دیگری قابل رشد دادن است و باز مانند هر استعداد دیگری قابل محو کردن و از بین بردن است که این در واقع به منزله خشکاندن است و حتی قابل این هست که ضدش بر آن تحمیل شود که در نتیجه صورت روح انسان دگرگون می شود چون شخصیت انسانی انسان به همان فطرتهای انسانی اوست، هر چه انسان آن فطرتها را رشد بدهد، به قول حکمای الهی، آن صورت ملکوتی انسانی خودش را رشد داده، یعنی همان طور که جسما و بدنا انسان است روحا هم انسان خواهد بود ولی ممکن است درست در جهت عکس باشد، یعنی بر ضد فطرت خودش رفتار کند.
در این حالت، صورت ضد فطرتش در او منتقش می شود. حکمای الهی می گویند رابطه ای است میان روح و بدن: «النفس و البدن یتعا کسان ایجابا و اعدادا؛ روح و بدن تاثیر متعاکس روی یکدیگر دارند یعنی بدن روی روح اثر می گذارد». می گویند همین طور که هر عمل موافق یک فطرت، آن فطرت را رشد می دهد، هر عمل ضدی نیز یک صورت ضدی در انسان منتقش می سازد و اگر این صورت ضد زیاد تکرار شود و به صورت یک ملکه در آید، آن صورت باطنی عوض می شود و تبدیل به صورت دیگری می گردد و این همان است که به آن می گویند مسخ، مسخ درونی، یعنی انسان در درون خودش مسخ می شود، بدین معنا که آن فطرت اولی از بین می رود. اگر ما به فطرت قائل نباشیم مسخ معنی ندارد این که امروز کافکا و دیگران از مسخ دم می زنند، اگر فطرتی نباشد اصلا مسخی وجود ندارد مثلا این دیوار مسخ ندارد چون اقتضاء پذیرش نقش مخصوص و معینی را ندارد. هر نقشی وارد کنیم همان نقش خودش را وارد کرده ایم و به نقش معین و مخصوصی، اولویت ندارد ولی اگر شما به درختی که استعداد یک میوه بالخصوص را دارد میوه دیگری را تحمیل کنید طبیعتش را عوض کرده اید درباره او مسخ معنی دارد، البته اگر پست تر از خودش باشد می شود.
در اثر تکرار اعمال خلاف فطرت باطن انسان تدریجا مسخ می شود. این که می گویند گناه اثر می گذارد، طاعت هم اثر می گذارد همین است. اگر انسان عملی را که با طبیعت یک حیوان دیگر مشابهت دارد نه با طبیعت انسان (مثلا با طبیعت سگ مشابهت دارد نه با طبیعت انسان) یک عمل ضدانسانی، یک عمل فجیع را تکرار کند، کم کم صورت معنا و صورت باطن او در واقع و نفس الامر نه به صورت یک مجاز تبدیل به یک سگ می شود. مسخی که در امتهای انبیاء گذشته بوده همین است نه این که آنها انسان بودند بعد آن پیغمبر آمد انسانها را سگ کرد. آنها در واقع سگهایی بودند و باطنشان سگ بود و آن حداکثر اعجاز این است که ناگهان بدن تبدل پیدا می کند به شکلی که متناسب با همان روح واقعی هست، و به همین دلیل این افراد اگر مسخ هم نشده بودند و می مردند به همان صورت محشور می شدند این است که می گویند در قیامت فقط بعضی از افراد انسان به صورت انسان محشور می شوند و باقی دیگر مردم به صورت حیوانهای مختلف، به صورت هر حیوانی که کارهای آن فرد ملکات آن حیوان را در او به وجود آورده است.
در قرآن کریم است: «یوم ینفخ فی الصور فتأتون افواجا؛ روزی که در صور دمیده شود، پس گروه گروه بیایید» (نبأ/ 18). در قیامت، مردم در گروههای مختلف محشور می شوند که در روایات آمده بعضی به صورت سگ، یعضی به صورت خوک، بعضی به صورت گربه، بعضی به صورت مورچه و ... هر کدام به صورت ملکات آن حیوان محشور می شوند. پس معلوم می شود که فطرت را هم می شود مسخ کرد و هم می شود رشد داد این مسئله نامربوطی که اینها اصلا خودشان هم نمی فهمند چه دارند می گویند به نام ازخودبیگانگی طرح کرده اند. تا فطرتی نباشد از خودبیگانگی وجود ندارد آخر خود چیست که از خود بیگانه شده، اول تو خودت را بشناس اول خود را به من معرفی کن که خود چیست بعد بگو آن چیز او را از او بیگانه می کند، خود را نشناخته دم از ازخودبیگانگی زدند.
مسئله مسخی که در معارف اسلامی هست همین مسئله ازخودبیگانگی است، یعنی خود غیرخودشدن است، ولی خود انسان تبدیل به غیرانسان شدن است. تا ما برای انسان یک واقعیتی، یک فطرتی یک ماهیتی قائل نباشیم، نمی توانیم قائل به ازخودبیگانگی شویم، برخی آمدند انسان را یک ظرف خالی دانستند و گفتند انسان آن چیزی است که جامعه او را بسازد و هر چه دارد همان است که جامعه به او داده است و انسان صددرصد یک پدیده اجتماعی است یعنی انسان خودش چیزی نیست مثل یک دیوار است که در ذات خود چیزی نیست هر رنگی که از خارج به آن بدهند همان است و خودش بی رنگ مطلق است.
یکی از مواهب برای انسان این است که شرایط برایش فراهم باشد ولی هیچ چیز برای او تحمیلی نباشد. گاهی فکر هم برای انسان تحمیلی است، ذوق هم تحمیلی است، عاطفه هم تحمیلی است و این مصیبت تمدن جدید است. شما ببینید امروز این وسائل ارتباط جمعی و به قول اینها رسانه های عمومی دارد انسانها را مسخ می کند، یعنی انسانها را آن طور می سازند که دل خودشان بخواهد نه آنطور که مصلحت واقعی آنهاست یا مطابق آنچه که انسانها خودشان برای خودشان انتخاب کرده اند. یک چیزی را وقتی بخواهند، دائما به گوش آدم می خوانند، جلو چشم آدم می آورند، آنقدر می آورند که اصلا روح انسان را مسخ می کنند و انسان نمی تواند غیر از آن فکر کند. این مسأله مسخ انسان که در تمدن امروز وجود دارد هیچ زمانی مشابهش وجود نداشته، الان به شکلی است که هیچ کس در انتخاب هیچ چیزی نمی تواند آزادی داشته باشد. با اینکه انسان امروز در یک حد بالاتری از دانش و معرفت قرار دارد، همان چیزی است که خودشان اسمش را گذاشته اند ازخودبیگانگی، نهایت ازخودبیگانگی در تمدن امروز وجود دارد، یعنی در عین اینکه انسان به طور کلی از اسارت طبیعت آزاد شده است ولی همین سبب اسارت انسان برای انسان شده به شکل دیگری و به نوعی بردگی منجر شده است به شکل دیگری.
Sources
مرتضی مطهری- فلسفه تاریخ- صفحه 241-242 و 154-156
مرتضی مطهری- آشنایی با قرآن 5- صفحه 178-176
مرتضی مطهری- انسان کامل- صفحه 31-30
مرتضی مطهری- جامعه و تاریخ- صفحه 106-105
Keywords
0 Comments Share Send Print Ask about this article Add to favorites