داستانی پیرامون نیکی به یتیمان

English 2370 Views |

در شهر بلخ ( که اکنون در سرزمین افغانستان واقع شده ) زن و شوهر سیدی زندگی می کردند که چند فرزند داشتند. پس از مدتی شوهر از دنیا رفت و زن او با چند فرزند یتیم، باقی ماند. فقر و تهی دستی بر این خانواده فشار آورد. آن زن دست بچه های یتیمش را گرفته و به شهر پرجمعیت «سمرقند» رفت. هوا بسیار سرد بود. این بانو در آن شهر، کسی را نمی شناخت. ناچار به مسجد شهر آمد و پس از نماز به پیشنماز گفت: امشب به یتیمان سید من پناه بده و اتاقی را در اختیارمان بگذار تا از سرما محفوظ بمانیم. پیشنماز گفت: شاهد بیاور که سید هستی و راست می گویی. آن مادر دید در آن شهر غریب، کسی او را نمی شناسد تا شهادت بدهد. از امام جماعت مأیوس شد و دست کودکان یتیمش را گرفت و از مسجد بیرون آمد در کوچه ها به دنبال پناهگاهی می گشت تا اینکه به خانه مجللی رسید که نگهبانانی در کنار آن خانه ایستاده بودند. گفت: این خانه کیست؟ گفتند: خانه نگهبان شهر، داروغه (رئیس شهربانی) است. آن بانو را به رئیس شهربانی رساندند و جریان خود را شرح داد و تقاضا کرد که به او پناه بدهد. داروغه که مجوسی بود فورا دستور داد تا خانه گرم با لباس و غذا را در اختیار آن بانو قرار دهند و از او کاملا پذیرایی کنند. آن مادر هنگام غذا خوردن، به بچه ها گفت: قبل از آن که غذا بخورید در حق این مرد که به ما احسان کرد، دعا کنید. آنها دست ها را به سوی آسمان بلند کردند، و زن عرض نمود: خدایا این مرد امشب به ما احسان کرد، تو را به اجداد پاکمان، این مرد را از دنیا مبر، مگر بعد از آن که نور اسلام بر قلبش بتابد و مسلمان شود. امام جماعت مسجد همان شب در خواب دید، قیامت برپا شده و در صحرای محشر، همه تشنه اند و به کنار حوض کوثر می روند تا آب بیاشامند. او نیز به سوی حوض کوثر حرکت کرد. دید رسول خدا صلی الله علیه وآله و علی علیه السلام و امام حسن علیه السلام در کنار حوض کوثر هستند. به رسول خدا صلی الله علیه وآله عرض کرد: من امام جماعت و عالم فلان مسجد هستم، مسلمان و مروج اسلام می باشم، به من آب بده. پیامبر صلی الله علیه وآله به او اعتنا نکرد. او بار دیگر تقاضای خود را تکرار نمود و افززد من زحمت بسیاری در نشر دین کشیده ام به من لطف کنید. رسول خدا صلی الله علیه وآله با چهره خشمگین به او فرمود: تو اگر این کارها را کرده ای برو شاهد بیاور. عرض کرد: اکنون در اینجا چگونه شاهد بیاورم. پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: آن زن سیده با چند کودک یتیم، در شهر غریب، از کجا برای تو شاهد بیاورد؟! سپس فرمود: به بالا نگاه کن. نگاه کرد، قصر بسیار باشکوهی را دید. پیامبر صلی الله علیه وآله به او فرمود:  این قصر مال آن کسی است که اکنون آن زن با بچه هایش در خانه او هستند. آن عالم از خواب بیدار شد و زود متوجه خطای خود گردید. برخاست و از خانه بیرون آمد و به دنبال آن زن گشت. پرس و جو نمود تا اطلاع یافت که او و بچه هایش در خانه داروغه (نگهبان شهر) هستند، به آنجا رفت. مجوسی بیرون آمد و در را گشود، دید امام جماعت مسجد است. پرسید: برای چه این وقت شب به اینجا آمده ای؟ گفت: آمدم تا آن زن علویه را همراه کودکانش به منزل خود ببرم، اینجا برای آنها مناسب نیست. داروغه گفت: آقا ببخشید، اگر به خاطر آن قصر است که در عالم خواب دیده ای، من هم در خواب آن را دیده ام، سوگند به خدا من و افراد خانواده انم همه بدست این بانو، مسلمان شده ایم!!

Sources

محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه 103 تا 105

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites