بوناونتورا (Bonaventura) که نام اصلیش جیوانی دی فیدنزا (Fidenza Giovanni di) بود، در ایتالیا کمی قبل از سال 1217 میلادی زاده شد. از 1235 تا 1242 میلادی در دانشکده فنون آزاد دانشگاه پاریس تحصیل کرد. او در 1243 میلادی به فرقه فرانسیسی پیوست و از سال 1253 تا 1257 میلادی در این دانشگاه تدریس کرد. در سال 1257 میلادی به عنوان رئیس نظام رهبانی فرانسیسی برگزیده شد.
فلاسفه تاثیرگذار بر بوناونتورا
بوناونتورا در فلسفه طریق اوگوستینوسی را پذیرفت و بر عرفان به طریق نوافلاطونی تحت تأثیر دیونیسیوس مجعول پای فشرد. جهان شناسی او تألیفی است از جهان شناسیهای اوگوستینوس، دیونیسیوس مجعول و ابن سینا. می توان گفت که او می خواست ترکیبی از فلسفه های ابن سینا و دیونیسیوس مجعول را در قالبی اوگوستینوسی قرار دهد. بدین ترتیب جهان شناسیش به طریق ابن سینا و دیونیسیوس مجعول دارای سلسله مراتب است، ولی در مفاهیمی اوگوستینوسی بین شده است. او ارسطو را بیشتر از طریق سنت اسکولاستیکی می شناخت تا از طریق مطالعه ی عمیق آثار خود فیلسوف یونانی. با آراء ابن رشد و دیگر فیلسوفان مسلمان و یونانی که به لاتینی ترجمه شده بود، نیز آشنا بود؛ از میان معاصرانش توجه زیادی به ابن رشدیان لاتینی می کرد، و ظهور آنان را نشانه ای از آخرالزمان می پنداشت و از آنها بارها به شدت انتقاد کرد.
در هر صورت با وجود آشنایی با ارسطو از آن تأثیر زیادی نپذیرفت؛ ولی حضور ابن سینا در آثار او بسیار مشهود است. در راستای تاریخ تفکر مسیحی، بوناونتورا به عنوان مهمترین نماینده ی سنت اوگوستینوسی در قرن سیزدهم میلادی شناخته شده است و این جهت می توان تفکر او در در نقطه ی مقابل تفکر مشائی توماس آکوئینی قرار داد. هر دو در یک زمان استاد دانشگاه پاریس بودند. توماس استاد یکی از کرسیهای دومینیکی و بوناونتورا استاد کرسی فرانسیسی در دانشکده ی الهیات بود. این دو یکدیگر را به خوبی می شناختند و هر یک به طور غیر مستقیم آراء دیگری را نقد کرده است.
هنگامی که بوناونتورا به رهبری نظام فرانسیسی رسید نظامی فلسفی- کلامی پایه نهاد که در آن مفاهیم نوافلاطونی، اوگوستینوسی و عرفانی حاکمیت داشت. در ابتدا، تحت تأثیر جو فلسفی دانشگاه و مطالعه ی متون مختلف برای فلسفه به عنوان یاری رساننده به تفحص دینی اهمیت خاصی قائل شد، ولی کم کم، و به خصوص از هنگامی که ریاست فرقه پذیرفت، به عرفان و تفحص غیر فلسفی اهمیت بیشتری داد و از زبان استعاری و نمادین استفاده ی بیشتری کرد.
عشق به خداوند عامل سعادت بشر
عشق به خداوند مرکز ثقل تفکر بوناونتور است. او در آثارش می کوشد با عقلانیتی عرفانی- فلسفی این عشق را تبیین کند. غایت انسان در حیات دنیویش کسب سعادت جاویدان، یعنی اتحاد با خدا، است. هر که به این غایت معرفت داشته یا جاهل باشد، ولی به تأمل روحانی آن دست نیابد، ضرورتا صاحب میل باطل و گم گشتگی عقلانی خواهد شد. میل به سعادت در فطرت انسان است، ولی برای کسب سعادت، عمل و تأملات نظری باید کامل کننده ی یکدیگر باشند. در عمل باید زهد پیشه کرد و از ارزشهای دنیوی دوری جست. نقش تأملات نظری در نظام فکری بوناونتورا بدین صورت است که سعادت، لذت و شعف در خیر اعلی است و چون خیر اعلی متعالی است، برای تمتع از آن می بایست از خود تعالی جست. صعود به خیر اعلی از طریق جسم وبدن نیست، بلکه صعودی است قلبی. صعود قلبی شامل صعود فکری و ذهنی نیز هست و فقط در برگیرنده ی احساس و عشق صرف نمی باشد. البته باید این نکته را نیز خاطرنشان کرد که بوناونتورا اتحاد با خداوند و کسب سعادت را بیشتر از طریق عشق و اراده می دانست از طریق معرفت و عقل.
مسیح مرکز و غایت تمام علوم
به نظر او باید مؤمن مسیحی جهان را در ارتباط با کلمه ی خالق بنگرد. او معتقد بود که مسیح مرکز و غایت تمام علوم است. به عبارت دیگر علوم به سبب و در ارتباط با مسیح است که مشروعیت می یابند. ایمان نزد بوناونتورا نوعی همدلی و دلبستگی به واقعه ای تاریخی است که طی آن شخص دوم تثلیث متجسد شد و با مرگ خود انسان را از گناه نجات داد. او، همانند اوگوستینوس، بین «انسان عینی»: انسان در واقعیت، انسان در جهان که گناهکار و سقوط کرده است، یعنی انسانی که با ذاتی گناهکار در جهان مادی زندگی می کند، و «انسان طبیعی» انسانی که از شرایط دنیوی یا تاریخی و در نتیجه از شرایط گناه آلود انتزاع شده، انسانی که خارج از سرنوشت ماوراء طبیعی و لطف خداوند در نظر گرفته شده است، فرق نمی گذاشت. نزد او عدم تمایز بین این دو مفهوم و انسان منجر به عدم تمایز بین فلسفه و کلام شد. در تفکر بوناونتورایی موضوعات کلامی و فلسفی در «حکمت مسیحی» ترکیب شده اند. در این حکمت اعتقاد بر اساس مرجعیت و حجیت است و فهم بر اساس عقل.
با اینکه بوناونتورا تجربه ی حسی و عمل انتزاعی عقل را پذیرفته بود، ولی عقل حقیقی رأی او عقل اشراقی بود. عقلی که حقایق را با اشراق از عقل الهی دریافت می کند و آنها در نهایت در عقل خداوند می بیند. به عبارت دیگر درک حقیقت برای او نوعی کشف است و عقلانیت او اشراقی است. بدین ترتیب عقلی که حقایق را تماما از واقعیت عینی انتزاع می کند، و مدعی است که با تعقل و استدلالهای عقلی به حقیقت دست می یابد، عقلی نیست که حکمت را کسب کرده باشد. ولی با این حال بوناونتورا تحت تأثیر جریانهای بسیار مؤثر فلسفی در قرن سیزدهم میلادی، به نوعی تمایز روش و موضوع را بین کلام و فلسفه پذیرفت. او اظهار داشت که کلام با بحث راجع به خدا شروع می شود و در معلولاتش پایان می پذیرد؛ در حالی که فلسفه با بررسی عقلانی معلولات محسوس آغاز می شود و با خداشناسی خاتمه می یابد.
او پذیرفته بود که فیلسوف بدون وحی می تواند وجود خدا را اثبات کند، ولی معتقد بود که این شناخت از خدا کامل نیست و وحی است که معرفت کامل از خداوند به انسان می بخشد. البته این امکان هست که یک فیلسوف وحدانیت خدا را درک کند، ولی او در اینجا متوقف می شود. وحدانیت خداوند تمام حقیقت نیست، چون خدا تثلیث است؛ به عبارت دیگر با اینکه خدا واحد است، ولی چون تثلیث هم هست، پس نوعی خطا در سخن فیلسوف نهفته است. یعنی معرفت فلسفی حتما به خطا می رود، زیرا حتی اگر راه را هم درست بپیماید، چون حقیقت را به طور کامل نشان نخواهد داد، در آن خطا خواهد بود.
ایمان برای اثبات وجود خدا براهین عقلی عرضه نمی کند، ولی به خطا هم منتهی نخواهد شد. هنگامی که یک فیلسوف مسیحی در بحث خداشناسی براهین عقلی می آورد، در سایه ایمانش به فلسفیدن می پردازد و در تأیید وحدانیت خداوند تثلیث را نفی نمی کند. هر چند که ظاهرا در براهین فلسفی از ایمانش استفاده نمی کند، ولیکن ایمانش به او کمک می کند تا پرسشهای صحیح را بپرسد و از نتایج خطا دوری گزیند. بنابراین یقین و اثبات هدیه ای است از طرف ایمان. عقل نیز به تأمل درباره ی خدایی که ایمان به انسان داده است می پردازد. اصولا انسان دوست دارد که موضوع ایمان و موضوع عشقش را بشناسد و در این ره از فلسفه کمک می گیرد. فیلسوفان در تفلسف خود این روش را به کار نمی برند و با نداشتن ایمان از عقل به طور مستقیم در باب شناخت موضوعاتی استفاده می کنند که عقل صلاحیت بررسی آنها را ندارد و در نتیجه به تأملات روحانی درباره خدا نمی رسند.
فیلسوفان حتی نتوانسته اند نظریه های صحیح در باب جهان، همچون خلقت از عدم را کشف کنند. بدین ترتیب برای بوناونتورا عقلی دارای ارزش است که روی به طرف خدا داشته و به سلاح ایمان مجهز باشد. عقل بین دو مرحله ازحیات روحانی انسان قرار می گیرد: بین مرحله ای ابتدایی که انسان ایمان و اعتقاد صرف دارد و چیزی در باب خداوند نمی داند و مرحله ای متعالی که همراه با تأملات روحانی است.
انتفاد از روش عقلی صرف و فلاسفه مشاء
تکیه بر عقل تنها خطاست. از اشتباهات عمده فلسفه این است که در موضوعاتی وارد می شود که صلاحیت ورود به آنها را ندارد و بدون توجه به زمینه هایی که وحی برای انسان آشکار می کند به بررسی مسائلی می پردازد که خاص وحی است. البته بوناونتورا اظهار داشت که ارسطو به عنوان یک فیلسوف طبیعت شناس قابل احترام است. وی معتقد است که مطالعات فلسفی برای صعود به الوهیت کمک می کند، اما این مطالعات باید تابع ایمان باشد. با تواضع و اخلاق پیگیری شود و اگر فیلسوف می خواهد که در شناخت طبیعت به عنوان آیینه ای در نشان دادن الوهیت امدادی برساند، باید ابتدا آیینه ی نفس خود را پاکیزه و شفاف کند تا تصویر واقعی جهان خارج را بنمایاند. یعنی با ایمان فضایل دینی را کسب کند. تأیید فلسفه فقط در طبیعت شناسی باقی می ماند و این تأیید این نتیجه را دربرندارد که ارسطو در مابعدالطبیعه نیز صاحبنظر است و سخن او رضایت بخش است و احتمالا حقیقت را می گوید.
مشکل ارسطو این بود که به واقعیات دنیوی توجه کرده و علوم این واقعیات را به عنوان اصل در نظر گرفته بود و تمایلی برای بررسی فراسوی این علوم نداشت. او اصلی را برای جهان، خارج از آن نپذیرفته و عالم مثل را نیز رد کرده بود و جهان را ازلی می پنداشت. به نظر بوناونتورا، در بین یونانیان ارسطو بیش از افلاطون و افلوطین در خطا بود. بوناونتورا در مواعظ و نوشته هایش بارها خطر فلسفه ی مشائی را گوشزد کرد. در این آثار در مرحله ی نخست ارسطو مورد حمله قرار می گرفت و در مرحله ی بعد ابن رشد، و یا به عبارتی ابن رشدیان لاتینی، که به زعم سنت گرایان کاتولیک از دو حقیقت دینی و غیر دینی سخن می گفتند. او خطر این فیلسوفان مسیحی را برای سنت کلیسایی بیشتر از خود ارسطو می دانست. برخی از مسائلی را که بوناونتورا خطا در نظر گرفته بود، اتین تامپیه، اسقف پاریس، در سالهای 1270 و 1277 میلادی به عنوان بدعت محکوم کرد.
فلسفه غرب بوناونتورا اندیشه جهان بینی عقل ایمان مذهبی مسیحیت الهیات