توماس کوشیده است که مباحث وجود شناسی را در چارچوب مابعدالطبیعه ی ارسطو طرح کند، ولی آراء او بسیار متأثر از نظریات ابن سینا است. پس از این دو فیلسوف می توان از بوئتیوس و تا حدی کمتر از کتاب العلل نیز در شکل دادن وجود شناسی توماس یاد کرد. البته این سخن به این معنی نیست که توماس در این موضوع از خود حرفی یا نظریه ای ندارد. او در بحث وجودشناسی از پیشتازان فلسفه ی غرب است.
موضوع مابعدالطبیعه در نزد ارسطو
نزد ارسطو می توان دو تعرف برای موضوع علم مابعدالطبیعه مشاهده کرد: در یک تعریف موضوع این علم موجود از حیث اینکه موجود است می باشد، یعنی وجود بسیط و خصوصیات آن، و نه وجود در موجود خاص. در تعریف دیگر موضوع مابعدالطبیعه موجوداتی هستند که به طور عالی وجود دارند و به آنها می توان به طور حقیقی وجود را حمل کرد. این موجودات علل جاویدان موجوداتی که در کون و فساد قرار دارند، هستند و نفوس عالی می باشند. پس از ارسطو، به خصوص در قرون وسطی، این دو تعریف از مابعدالطبیعه یک تعریف از دو جنبه در نظر گرفته شد؛ مابعدالطبیعه به عنوان علم به وجود از حیث اینکه وجود دارد است چون موضوعش عامتر از تمام علوم دیگر است علمی است عالی و بلندمرتبه.
مابعدالطبیعه در تعریف دوم نیز چون موضوعش موجودات عالی ای است که علل تمام موجودات دیگرند، علمی عالی و بلندمرتبه و همچنین عام است. این دو تعریف از مابعدالطبیعه در دوره های بعد ایجاد دو نوع مابعدالطبیعه کرد: مابعدالطبیعه ی عام (metaphysica generale) که موضوعش موجود عام (ense commune) است و مابعدالطبیعه ی خاص (metaphysic speciale) یا کلام (theologia).
تفسیر توماس آکوئینی مابعدالطبیعه ی ارسطو را در چارچوبی کاملا کلامی و برای غایات دینی به کار برد. در تفسیر خود بر مابعدالطبیعه ی ارسطو کوشید تا بین این تعاریف هماهنگی برقرار کند، به طوری که هر دو را یک علم نامید. بدین ترتیب او مابعدالطبیعه را علمی عالی که موضوعش موجود عام، یعنی عالی ترین معقول (maxime intelligibile) است، در نظر گرفت. در نتیجه مابعدالطبیعه به عنوان اینکه به بررسی علل نخستین می پردازد فلسفه ی اولی (prima philosophia) نامیده شد و به عنوان اینکه موضوعش موجود از حیث اینکه موجود است، می باشد مابعدالطبیعه (metaphysica) خوانده شد، زیرا برای کسی که از معلول به شناخت علت می پردازد موضوعش ماوراء طبیعیات (transphysica) یعنی فراتر از موجود طبیعی و محسوس است، و بالاخره برای اینکه در باب عالی ترین معقولات است علم در باب الوهیت (theologia) نامیده می شود.
توماس برای تبیین اعتقادات مسیحی، فلسفه ی اولی را به معنی علم در باب الوهیت در نظر گرفت و از لحاظ روشی بر علم مابعدالطبیعه به عنوان علم به موجود از حیث اینکه موجود است ترجیح داد. غایت فلسفه ی اولی شناخت خداوند است و علم در باب الوهیت نیز خوانده می شود. بدین ترتیب شناخت خداوند غایت تمام معارف و اعمال بشر است. در اینجا می توان گفت که توماس آراء ارسطو و مبانی دینی مسیحی را با یکدیگر جمع می کند. توماس بر این عقیده بود که ارسطو سعادت اعلی را غایت در نظر گرفته بود که از طریق معرفت نظری کسب می شود. البته ارسطو مابعدالطبیعه و به طریق اولی طبیعیات خود را وسیله ای برای کسب معرفت الهی قرار نداده بود.
توماس برای وجود اصطلاح لاتینی esse را به کار می برد که هم به معنی «وجود» است و هم به معنی فعل «بودن». او خدا را وجود مطلق یا وجود بنفسه (ipsum esse) می نامد. در مواردی نیز از وجود به عنوان یک فعلیت سخن می گوید و آن را فعل وجودی (actus essendi) خوانده است. فعلی که بر ماهیت اضافه می شود و موجود (ens) تحقق می یابد. Ens نزد توماس گاهی به معنی وجود به کار می رود، چنانکه اصطلاح موجود یا وجود عام (ens generale) در مقابل وجود یا موجود خاص (ens speciale) قرار می گیرد. او خدا را نیز ens خوانده است. اما غلب اوقات ens به معنی موجود است که ترکیبی از وجود (esse) و ماهیت (essentia) می باشد. در ابتدای رساله ی موجود و ماهیت آمده است که ens به دو معنی به کار می رود: به معنی جوهر و اعراض و دیگر به معنای فعل ربط. توماس در تفسیر بر مابعدالطبیعه ارسطو موجود (ens)، واحد (unum) و شیء (res) را در تعابیر و جنبه های مختلف به یک معنی در نظر می گیرد. یعنی موجود آن است که واحد باشد و تحقق عینی داشته باشد. یک شیء به دلیل فعل وجودیش (actus essendi) یک موجود است، و به جهت تقسیم ناپذیریش واحد نام گرفته است.
تمایز وجود و ماهیت در نزد توماس
توماس وجود را از ماهیت متمایز کرد. در این زمینه به بوئتیوس نیز اشاره ای نمود، ولی آنکه راهگشای او در این موضوع بود و توماس از او کاملا پیروی کرد، ابن سینا بود. وجود از ماهیت متمایز است، چون هر ماهیتی (essentia vel quiditas) قابل درک است بدون اینکه چیزی از وجود آن درک شود؛ برای مثال می توان انسان یا ققنوس را تصور کرد بدون اینکه وجودش در نظر گرفته شود. در ضمن اگر این ترکیب در موجودات نمی بود، چون موجودات یک نوع دارای یک ماهیت (quiditas) هستند، وجود هر یک از آنها با دیگران یکی می شد و تشخصی بین آنها نیز یافت نمی شد. تمایز وجود و ماهیت نزد توماس آکوئینی امری مابعدالطبیعی و واقعی است. منظور از واقعی را نباید در اینجا طبیعی یا به عبارت دیگر فیزیکی فهمید. در هیچ موجودی نمی توان به طور عینی وجود را از ماهیت جدا یا متمایز کرد. این تمایز امری وجود شناختی و خارج از تبیین طبیعی موجودات است. تفاوت وجودی خدا با مخلوقات در این است که خدا وجود محض (ipsum esse) است و دیگر موجودات ترکیبی از وجود و ماهیتند.
اصطلاحات توماس برای ماهیت
توماس برای ماهیت سه اصطلاح به کار برده است: essentia، quiditas و natura. او معتقد بود که اصطلاح essentia از esse مشتق شده است. متفکران قبل از توماس essentia را در معنای وجودی به کار بردند، نه مانند توماس در معنای ماهوی. Essentia نزد توماس آن است که در آن و به واسطه ی آن موجود صاحب وجود است. اصطلاح quiditas که ترجمه ی لاتینی «ماهیت» از زبان عربی است، به همان معنی essentia است و توماس اعلام می کند که فیلسوفان آن را به جای essentia به کار برده اند. برداشت او از اصطلاح quiditas آنچه به واسطه ی آن یک شیء در جنس و نوع خاصش قرار گرفته و دلالت بر تعریف آن دارد و آن شیء است، می باشد. دیگر اصطلاحی که توماس به معنی ماهیت به کار می برد natura یعنی طبیعت، است. او در تعریف natura از بوئتیوس تبعیت می کند و طبیعت را آن می داند که به نحوی به واسطه ی عقل درک شود. تفسیر توماس از این تعریف این است که هر موجود به واسطه تعریف (definitio) و ماهیتش (essentia) قابل درک است و طبیعت در این معنی دلالت دارد بر ماهیت شیء (essentia rei) تا آنجا که این ماهیت در فعالیت یا عمل خاص (propriam operationem) شیء نظم یافته است. بدین ترتیب توماس طبیعت را در ارتباط با فعالیت شیء تعریف می کند، quiditas را در ارتباط با تعریف و essentia را در ارتباط با اندازه و تقرر وجودی موجود.
ماهیت در جواهر مرکب از ماده و صورت، ترکیب این دو است و در جواهر مفارق فقط صورت است. منبع توماس در این بحث نیز ابن سینا است. توماس گاهی وجود را صوری می نامد؛ ولی به نظر می رسد که نزد او وجود صورت نیست. ترکیب صورت با ماده جوهر مرکب را به عنوان چیزی ماهوی می سازد. جوهر برای بودن نیازمند وجود است. همانطور که در ترکیب ماده و صورت، ماده صورت را دریافت می کند و جوهر می شود، ماهیت نیز وجود را می پذیرد و موجود می شود.
وجود فعل صورت است، ولی نه به همان معنی که صورت فعل ماده است. ماده به عنوان موجود بالقوه صورت، در ترکیب با صورت مجرد بالفعل می شود و در این معنی صورت، صورت وجودی (forma essendi) ماده است؛ اما خود صورت را صورت دیگر در فعلیت وجود قرار نمی دهد. او برای بودن علت صوری ندارد. برای اینکه جوهر وجود داشته باشد باید فعل دیگری بر فعل صوری که جوهر را تشکیل داده است، اضافه شود به عبارت دیگر اگر هر صورتی یک فعلیت است، هر فعلیتی صوری نیست؛ یعنی، اگرچه صورت فعل وجود شناختی غایی نیست، ولی فعل خاص وجود جوهری، ظرف و انتقال دهنده ی فعل وجودی است. بدین ترتیب در ترکیب ماده و صورت، صورت اصل فعل وجودی است، یعنی مکملی است برای جوهر و فعلش خود وجود است (esse cujus actus est ipsum). وجود محدود به تنهایی موجود نیست، مگر اینکه وجود یک ماهیت باشد. به عبارت دیگر وجود (esse) در شیء فعل موجود (actus entis) است و از اصول تشکیل دهنده آن نتیجه می شود.
وجود فعلیت است و صورت نسبت به وجود به نوعی حالت بالقوه دارد. وجود فعل یا فعلیت صورت است (ipsum esse est actus formae subsistentis). وجود فعلیت تمام افعال و کمال تمام کمالات است (actuum, et prpoter est perfectio omnium perfectionum esse est actualitas omnium). بدین ترتیب می توان گفت که رابطه ی وجود با ماهیت رابطه ی یک فعل، که صورت نیست، با یک قوه، که ماده نیست، می باشد.
تفسیر اتین ژیلسون از «وجود» در فلسفه توماس
برخی از مفسران توماس از جمله اتین ژیلسون کوشیدند تا آراء توماس را همراه با فلسفه های اگزیستانسیالیستی، طوری تفسیر کنند که اولویت وجود بر ماهیت در فلسفه ی او امری بدیهی به نظر رسد و وجود را به عنوان «فعل وجودی» اصل و اساس انتولوژی او قرار دهند. ژیلسون تأکید دارد که وجود نزد ابن سینا امری عرضی است و در آثار توماس امری اصیل است و این فعل وجودی است که ماهیت را به عنوان یک قوه فعلیت یا وجود می بخشد. به نظر می رسد که ژیلسون به متونی که در آثار مختلف توماس یافت می شود و او در آنها بارها تأکید کرده است که ماهیت وجود را دریافت می کند و وجود چیزی خارجی است نسبت به ماهیت و این ماهیت است که به عنوان یک چیز وجود را تعین می بخشد توجه نکرده است.
یعنی ماهیت بیش از آنکه این مورخ فرانسوی مدعی آن است، در انتولوژی توماس آکوئینی اهمیت دارد، تا آنجا که توماس در کتاب در باب موجود و ماهیت شرافت وجودی جواهر بسیط، یا عقول مفارق را نسبت به جوهر مرکب از صورت و ماده بر اساس تفاوت ماهوی آنها می داند، نه مرتبه وجودیشان. یعنی توماس در اینجا به هیچ وجه اصالت وجودی نیست و به طور صریح به طریق نوافلاطونی، که وجود را به یک معنی می گیرد و سلسله مراتب موجودات را بر اساس رتبه یا اندازه ی وجودیشان در نظر می گیرد، نرفت. او به خوبی آگاه بود که این نظریه وحدت وجودی است. نظریه ای که سنت کلامی کلیسای کاتولیک هرگز نپذیرفت. برای توماس دو نوع وجود یافت می شود: وجود الهی و وجود مخلوق. وجود مخلوق نزد همگان یکسان است و تمایز بین موجودات بر اساس ماهیتشان است. ماهیت این موجودات رتبه ی وجودی آنان را نیز مشخص می کند. به نظر می رسد که بر خلاف ژیلسون و بسیاری از مورخان فلسفه ی قرون وسطی، توماس آکوئینی راجع به ارتباط وجود با ماهیت سخن تازه تری از ابن سینا نگفته و بر همان نظریه ی عارض بودن یا زیادت وجود بر ماهیت باقی مانده است.
فلسفه غرب توماس آکویناس نظریه مابعدالطبیعه وجود ماهیت ماده و صورت