تفسیر هایدگر را درباره ماهیت انسان، باید در معناى دازاین و ارتباط آن با وجود جستجو کرد. درگیرى هایدگر با متافیزیک (که در وجود و زمان به خوبى مشهود است) به دلیل پرداختن به "موجود" نه به "وجود"، تلویحا حکایت از ناخشنودى او از روند متافیزیک در طول تاریخ دارد. تفسیر موجودات به عنوان ایده، جوهر (اوسیا)، فاعل شناسایى (سوژه)، مناد، روح مطلق، اراده بر قدرت و... بدون سراغ گرفتن از مفهوم و معناى وجود، ذهن هایدگر را درگیر این پرسش مى کند که پس حقیقت وجود چیست؟
از نظر او، ذات وجود هرگز به نحو عینى قابل فهم نیست، زیرا حقیقت وجود، یک موجود نیست. اما او سعى مى کند تا این معنا را از طریق نزدیک ترین موجود به وجود، یعنى دازاین براى ما توضیح دهد. بیمل (Biemel)، مفسر هایدگر، این اقدام هایدگر را با عمل افلاطون مشابه مى داند، آن جا که افلاطون سعى مى کند تا از طریق مثال هاى عینى، آن چیزى را در دسترس ما قرار دهد که خود آن را نمى توان به طور عینى درک کرد، بلکه فقط مى توان درباره آن اندیشید. تلاش هاى افلاطون براى آن است که ما از طریق مشهود به نامشهود دست یابیم. در یک چنین حرکتى معقول به عنوان قلمرو حقیقت تصور شده و هر امر مشهود به عنوان موجودى که با غیر حقیقت آلوده شده است. افلاطون در این تمثیل سعى مى کند تا ایده خیر را به واسطه تصور خورشید به ما نشان دهد، هایدگر نیز با همین مشکل مواجه است.
دازاین یا وجود انسان آن وجود مشهودى است که با تحلیل آن مى توان به وجود (Being) دست یافت. اما چرا هایدگر نقطه آغازین پرسش از هستى را دازاین مى داند؟ بدیهى است که انتخاب دازاین براى پى بردن به معناى وجود (Being) به دلیل ویژگى هایى است که دازاین از آن برخوردار است. دازاین به معناى آن جا بودن، بر خلاف دیگر موجودات داراى یک ماهیت ثابت و مشخصى نیست، بلکه وجود انسان عین ماهیت اوست و انسان از اوصاف وجودى ساخته شده است نه ماهوى. از این رو، هایدگر از لفظ دازاین، "آن جا بودن" را برداشت مى کند تا بدین وسیله ابطال نظریات سابق متافیزیکى را توضیح دهد.
دازاین موجودى است که خود را بر حسب وجودش مى فهمد. این فهم و مسئولیت او، او را از دایره دیگر موجودات بیرون مى برد. موجودى که بیرون از خود ایستاده و درباره هستى خود تصمیم مى گیرد. هایدگر این بیرون ایستادن دازاین را در پرتو وجود به صورت ek - sistence مى نویسد تا از وجودهاى معمولى existence متمایز شود. این نحوه وجود شایسته انسان است. ek - sistence را فقط مى توان بر ماهیت انسان، یعنى بر طریق بودن او اطلاق کرد، لذا ek - sistence هرگز بر نوع خاصى از زیستن در بین دیگر موجودات اطلاق نمى شود. انسان باید دربارۀ ماهیت وجودش تفکر کند نه این که صرفا درباره طبیعت و تاریخ فعالیت هایش، سخن بگوید. از این رو، هایدگر تعریف انسان به حیوان ناطق را صحیح نمى داند و انسان به دلیل ویژگى از خود بیرون جهیدن و بیرون ایستادن داراى ماهیت ثابتى نیست تا قابل تعریف باشد.
در وجود و زمان اشاره مى کند که واژه ek - sistence را نباید با مفهوم سنتى یکى دانست. چرا که دازاین ek - sistence در سایه حقیقت وجود است که ماهیتش تعیین مى شود»، لذا تصریح مى کند که جمله انسان وجود دارد (ek - sists Man)، پاسخ به سؤال درباره بود و نبود انسان نیست، بلکه در پاسخ به سؤالى گفته مى شود که به ماهیت انسان مربوط است.
در دور هرمنوتیکى هایدگر نسبت انسان را با وجود بررسی می کند؛ انسان در نخستین حرکت و دور، خود را به سوى وجود پرتاب مى کند، به عبارت دیگر، با تفکر در وجود به حقیقت وجود مى رسد. در این جا هایدگر واژه دازاین را به صورت Dasein مى نویسد که معادل تحلیل existential یا اوصاف وجودى انسان است، اما دیگر و در دور بعدی است که با مطالعه وجود، به فهمى از انسان مى رسد. در این جا اصطلاح دازاین به صورت Da-sein نوشته مى شود که معادل مابعدالطبیعه است. هایدگر در حرکت نخست، از گشودگى و انکشاف (sopenness) انسان به سوى وجود و پرتاب شدن او به سوى حقیقت وجود، از خود بیرون شدن او سخن مى گوید، اما در دور دوم انسان مظهرى از وجود است. از این رو، هایدگر وجود را که امرى فراتر از موجودات است، «نزدیک ترین و دورترین چیز نسبت به انسان مى داند.»
با تفسیرى که تا کنون از تفکرات هایدگر ارائه کردیم، مشخص مى شود که چرا او انسان را فقط یک حیوان عاقل نمى داند، زیرا انسان به عنوان موجودى که خود را از وجود به بیرون پرتاب مى کند بیش از یک حیوان عاقل است؛ یعنى بیش از آن که یک فاعل شناسایى یا یک سوژه باشد. در نظر هایدگر، طبیعت انسان را تنها مى توان بر اساس ارتباط بشر با عرصه هستى تعریف کرد و انسان به مثابه Da-sein موجودى است که خارج از خود، در عرصه و روشنگاه هستى قرار مى گیرد. عرصه هستى، انسان را امین خود مى داند، لذا هایدگر بارها در وجود و زمان و نامه درباره اومانیسم تاکید مى کند که «انسان شبان و حافظ وجود» است، اما خداى موجودات نیست. شبان بدین دلیل که موجودات مى توانند در پرتو وجود به عنوان موجودات ظاهر شوند، البته انسان تصمیم نمى گیرد که موجودات چگونه ظاهر شوند، بلکه ظاهر موجودات در تقدیر وجود قرار دارد. انسان با این پرتاب شدن چیزى از دست نمى دهد، بلکه چیزى را به دست مى آورد و به حقیقت وجود دست مى یابد. در فلسفه هایدگر، او ارزش شبانى از وجود را به دست مى آورد. موجودى که به واسطه خود وجود به سوى حفاظت از حقیقت وجود خوانده مى شود. انسان در این شکوفایى ذاتى اش، در درون تاریخ وجود، موجودى است که وجودش به عنوان ek- sistence عبارت از تقدیر اوست در نزدیکى به وجود، از این رو، «انسان همسایه وجود است.»
متفکر بودن انسان در نزد هایدگر از ویژگى هایى مهم دازاین است. اما این تفکر به معنایى نیست که سارتر در کتاب اومانیسم مطرح مى کند، هم چنین به معناى تفکر فنى و ابزارى نیست که منطق دانان آن را به کار مى برند. سارتر معتقد بود که انسان از طریق عمل، ماهیت خود را مى سازد. وى تفکر را بالاترین عمل مى دانست، آن هم تفکر در خویش. اما از نظر هایدگر، تفکر ارتباط وجود با ماهیت انسان را محقق مى کند و آن چیزى که در حین تفکر ادراک مى شود، عرصه هستى است نه خود انسان. عمل تفکر باعث مى شود تا عرصه هستى ظهور کند، تفکر از عرصه هستى نگهبانى مى کند و آن را در ذاتش فهم پذیر مى نماید و به دلیل آن که در تفکر، وجود به زبان مى آید، هایدگر «زبان را خانه وجود» مى داند، لذا کسانى که فکر مى کنند و کسانى که کلمات را ایجاد مى کنند، محافظان این خانه اند.
بدین ترتیب، وجود انسان (ek–sistence) در این جا به معناى اگزیستانسیالیستى فهمیده نمى شود؛ یعنى به عنوان موجودى که همه تلاش هایش در ارتباط با خودش صورت مى گیرد تا امکان هایش را به فعلیت برساند و ماهیتش را از این طریق بسازد. انسان موجودى نیست که در مرکز باشد، بلکه ek-sistence به عنوان تقرر و بیرون ایستادن در عرصه هستى فهمیده مى شود؛ یعنى انکشاف و گشودگى به سوى وجود. اما با همه این توضیحات، هنوز باب این سؤال گشوده است که آیا تفسیر هایدگر از انسان به عنوان دازاین به معناى اومانیسم نیست؟ قطعا به معناى اومانیستى که هایدگر آن را نقد مى کند، نیست، بلکه اومانیستى است که انسانیت انسان را به دلیل نزدیکى با وجود درک مى کند و در همان زمان اومانیستى است که در آن، نه تنها انسان، بلکه ماهیت تاریخى او برخاسته از حقیقت وجود است.
از سخنان هایدگر چنین بر مى آید که وى منکر تعاریف اومانیست ها از انسان نیست، بلکه بر این نظر است که اومانیسم با تفسیری که از ماهیت انسان ارائه کرده، هنوز قدر و ارزش متناسب با او را تشخیص نمى دهد. انسان فراتر از همه آن چیزهایى است که درباره او مى گویند. واقعیت کلام از نظر هایدگر این است که ماهیت انسان در ek-sistence قرار دارد، یعنی انسان به دلیل ارتباطش با وجود اصالت دارد نه به دلیل انسان بودنش، و این وجود است که به انسان اصالت مى دهد، زیرا تنها چیزى که شایسته وجود است، انسان است و اصالت، یعنى همین.
در مجموع، آنچه از نظر هایدگر دربارۀ انسان برمى آید این است که؛ تمام کسانى که به طریقى خواسته اند براى انسان تعریفی ارائه داده و یا برای او اصالتی قائل شوند، همه در تعیین ماهیت انسان و توجیه برترى و اصالت او به خطا رفته اند. نه تعریف انسان به حیوان ناطق، نشان دهنده ماهیت اوست، چرا که نه حیوانیت مى تواند او را در ردیف دیگر موجودات قرار دهد و نه ناطقیت مى تواند تنها ممیز او از سایر موجودات باشد و نه تعریف او به سوژه یا فاعل شناسایى، آن گونه که در دکارت، سارتر و بقیه مشهود است، تمام است.
زیرا انسان آن گونه که هایدگر به تفسیر او مى پردازد و هستى او را در رابطه با وجود (Being) مطرح مى کند، هم فراتر از یک سوژه است، هم لازمه سوژه بودن، انفکاک جهان از انسان است تا او بتواند آن را شناسایى کند. اما در نظام فکرى هایدگر، انسان (به معناى بودن) در جهان است، نه در مقابل جهان، و این در جهان بودن از اوصاف وجودى اوست. از سوى دیگر، دیدگاه سارتر را در این باره که واقعیت انسان محدود به عمل است و عمل، محدود به تفکر درباره خود نمى پذیرد، زیرا تفکر از ویژگى هاى وجودى انسان است، اما نه تفکر درباره خود، بلکه تفکر درباره وجود. این تفکر است که باعث مى شود تا او به سوى حقیقت وجود رهنمون شود و بدین وسیله ماهیت خود را بسازد. ماهیت انسان عین وجود است. وجودى که همه ارزشش به دلیل ارتباط او با وجود است. انسان در این مقام، شبان وجود است و زبان که بیان گر تفکر درباره وجود است، در واقع، خانه وجود است. در کتاب وجود و زمان و نامه درباره اومانیسم و بسیارى دیگر از مقالات هایدگر با این عبارات بسیار برخورد مى کنیم: «انسان شبان وجود است، انسان همسایه وجود است و زبان خانه وجود است.»