ولفهارت پننبرگ چنین مى گوید: عقیده تجسد پسر خدا، که اسطوره انگاشته شده، در بردارنده عنصرى بسیار عجیب و شگفت انگیز است، چون این عقیده تنها بیانگر این نیست که خدا به شکل انسان ظاهر گشت، بلکه این که او با یک موجود انسانى که واقعا زیست و با یک شخص تاریخى، هم ذات شد و حتى در قالب آن شخص رنج برد و مرد. عقیده تجسد جوهر این اسطوره و سرشت الوهیت را به حادثه اى تاریخى و شخصى تاریخى پیوند مى دهد. بارها به درستى بر این تأکید شده است که این نکته به معناى تفسیرى دلبخواه از مفاهیم اساسا اسطوره اى نیست، بلکه با سرشت اسطوره ناسازگار است چون آن چیزى که در تاریخى بودن بى همتا است، بیش از هر چیز دیگر از اسطوره، که بیانگر چیزى است که براى همه اعصار الگو و معتبر است، دور است.
اسطوره شناسى عهد قدیم در مقایسه با اسطوره شناسى اقوام خاور نزدیک
اسطوره شناسى عهد قدیم، در مقایسه با اسطوره شناسى دیگر اقوام خاور نزدیک که با آن در ارتباطند، چه بسا از جهت کمبود جنبه هاى اسطوره اى متمایز بیشتر جلب نظر کند تا از نظر وفور آنها. این امر نشان دهنده این است که مسیر ویژه اندیشه مربوط به کتاب مقدس، و اندیشه الهیات مسیحى گرفته شده از آن را باید اینگونه دید که از اسطوره به سوى تاریخ در حرکت بوده است.
گاردن کافمن این رهیافت را به صورتى منظم در کتاب الهیات نظام مند، یک چشم انداز تاریخى، بسط داده است. او مى گوید که تناقضى آشکار در موضعى که در آن یک نمایش تاریخى محورى در درون چارچوبى از اساطیر بى زمان واقع شده است ،وجود دارد. به گفته او «نویسندگان کتاب مقدس در تلاش مشخص براى فراهم کردن چارچوبى «ماقبل تاریخى» براى این نمایش تاریخى، در این نکته از نقادان جدیدشان دقیق تر بودند». او در خاتمه مى گوید: «یک مصالحه سازوار بین چشم اندازهاى کتاب مقدس و دیدگاه هاى تاریخى جدید با توسل به مقوله اسطوره، که در واقع برخلاف هر دو است، حاصل نمى شود. یک چشم انداز کاملا تاریخى را باید در سراسر آن حفظ کرد».بنابراین او در ادامه درباره مفهوم خلقت مى گوید که آن بیان اسطوره اى ارتباط موجود محدود با نامحدود نیست، بلکه مشیت الهى در ظهور و رشد جهان را، آن گونه که علم و تاریخ ترسیم مى کند، نشان مى دهد.«سقوط» حادثه اى تاریخى است که از زمان هاى دور از آن سخن رفته است و در آن، نزاع طبیعى براى بقا به سطح اخلاقى دشمنى حادتر و نزاع و جنگ متعصبانه مى رسد. تجسد و کفاره حادثه هایى تاریخى اى هستند که «نتیجه آنها استقرار موفقیت آمیز جامعه تاریخى صلح گرا در میان انسان ها است». و انتظار مسیحیت، که تاریخ به سوى آن مى رود، تحول جهان کنونى به حکومت کامل الهى است».
اسطوره مسیحیت از دیدگاه امیل برونر
امیل برونر تحت عنوان «اسطوره مسیحیت» کلمه «اسطوره» را به عنوان کلمه اى که در هر چهار جنبه اسطوره واحد مسیحى کاربرد دارد، مى پذیرد. اما او براى «اسطوره» تعریفى کاملا ویژه ارائه مى دهد: «اسطوره مسیحى نه یک بیان ذهنى انتزاعى از فلسفه دین است، و نه به معنایى که نزد مشرکان معمول است، «اسطوره شناختى» است. این اسطوره به مقوله اى کاملا متفاوت تعلق دارد». او از تجسد به مثابه یک حادثه سخن مى گوید، اما نه یک حادثه تاریخى، چون اگر چنین باشد، تجسد تنها به یک عامل در نظام عام تاریخ تبدیل مى شود تجسد به همان بعدى تعلق دارد که خلقت، سقوط و رستاخیز به آن تعلق دارند، یعنى بعد فوق تاریخى. «عبور از این مرز است که همه تاریخ را از خدا جدا مى کند»، «این حادثه است که بین زمان و ابدیت رخ مى دهد».
جان ناکس هم مانند برونر به نفع استعمال کلمه اسطوره براى تجسد استدلال مى کند، اما موضع واقعى او نسبت به موضع کافمن نزدیک تر از برونر است. او در کتاب کوچکش اسطوره و حقیقت در این موضوع مستقیما موضع پیتنجر را بر مى گزیند. او در کتاب بعدى اش انسانیت و الوهیت مسیح رهیافت خود را در ارتباط با رشد و توسعه آغازین باور مسیحى درباره شخص مسیح، مطرح مى کند. به تعبیر او، سه نقش در نمایش مسیحى (از آنجا که سقوط را تحت عنوان خلقت گنجانیده، آنها را سه عدد شمرده است) بسیار وابسته به یکدیگرند و بنابراین براى ما راضى کننده نیست که آنها را در این شیوه هاى اساسا متفاوت دسته بندى کنیم. علاوه بر این او تأکید مى کند که هر چند خلقت و فرجام خارج از «تاریخ» هستند، خارج از «زمان» نیستند. بنابراین همه نقش هاى این نمایش با حوادث مرتبطند، و در حالى که این واقعیت که تنها یکى از آنها با حوادثى مرتبطند که ما براى آنها گزارش مستند داریم و این نکته مسأله را متفاوت مى گرداند این امر یکى را از دو دیگر به حسب نوع جدا نمى گرداند.
3 ـ کاربرد اسطوره براى آموزه هاى مسیحى غیر از تجسد
نوع ارتباط بین اسطوره و تاریخ مسأله اساسى کسى است که به این شیوه به الهیات مسیحى نزدیک مى شود. آیا عنصرى اساسى از واقعیت تاریخى وجود دارد که براى تضمین اثبات همیشگى اسطوره مسیحى ضرورى باشد؟ آیا تصدیق اسطوره مشتمل بر اثبات مدعیات حقیقى الهیات مسیحى است؟ و اگر اینگونه باشد این مدعیات از چه نوعند؟
السدیر مکنتایر، که در اصل درباره اساطیر افلاطونى مى نویسد اما مقصود او فراتر از این اسطوره هاى خاص است.، امکان تطبیق مدعیات حقیقى را بر اسطوره به طور کلى انکار مى کند. او مى نویسد: یک اسطوره صادق یا کاذب نیست، بلکه زنده یا مرده است. نمى توان یک اسطوره را تکذیب کرد، چون به محض این که آن را تکذیب کردنى بدانیم، دیگر با آن نه به عنوان اسطوره، بلکه به عنوان یک فرضیه یا امر تاریخى برخورد شده است». این یک داورى بسیار کلى اى است. واضح است که یک اسطوره به شیوه گزاره هایى از قبیل «گربه بر حصیر نشسته بود»، که مستقیما تجربه مى شوند، یا فرضیه هاى علمى اى که قابل ارزیابى مستقیم هستند، صحیح یا خطا نیستند، اولا اساطیر را مى توان مانند شعر، در سطوح متنوع و متفاوتى تفسیر کرد و حتى در یک سطح مى تواند بیش از یک تفسیر صحیح داشته باشد. با این حال آنها داراى معانى بى حد و حصرى نیستند. تا جایى که اساطیر جنبه هایى اساسى از وضعیت انسانى را بیان مى کنند، ممکن است آن را به شیوه اى بیان کنند که خطا باشد و این بنا به این فرض است که از تفاسیر مستبعد و غیر معقول چشم پوشى کنیم بنابراین در حالى که کاربرد مقوله هاى خطا و ثواب براى اسطوره، با هر درجه اى از اطمینان، بسیار مشکل است، اما این رویه را نباید از ابتدا به طور کلى کنار گذاشت. علاوه بر این احتمالا تعداد بسیار زیادى از حالات میانه وجود دارد، و ممکن است حکم شود که راه هایى احتمالى براى درک صحیح بودن یک اسطوره وجود دارد، اما آنها آشکارترین یا طبیعى ترین تفاسیر نیستند. در چنین مواردى ممکن است نیاز به این سخن باشد که برخى از اساطیر مناسب ترند یا کمتر مناسبند.
جنبه هاى مختلف اسطوره مسیحى (غیر از تجسد)
اگر جهان، نظامى خودکفا و برخوردار از مایه هاى درونى براى تکامل باشد و به هیچ وجه در وجودش به چیزى غیر از خودش وابسته نباشد، در این صورت اسطوره خلقت از نظر دینى نامناسب یا خطاست. اما اگر جهان در واقع، آن گونه که موحد مسیحى مدعى است، به منبعى متعالى و خلاق وابسته باشد، در این صورت این اسطوره مناسب یا صحیح خواهد بود. میزان ارتباط بین نظامى که در آن در داستان خلقت، جهان خلق شده است، و نظامى که در آن، جهان به عنوان یک واقعیت تاریخى تکامل یافته است (اگر ارتباطى باشد)، با خطا یا صواب بودن آن به عنوان یک اسطوره ارتباطى ندارد. اما اگر کسى مدعى شده باشد که احساسى قوى از منبع متعالى وجود جهان دارد (هر چند در این نظر دچار توهم شده باشد)، و اسطوره خلقت به احساس بدوى و قدرتمند او بیان مناسبى داده است، نمى توان به معناى دقیق کلمه تفسیر او را از این اسطوره رد کرد. اگر جهان در واقع آن گونه که او معتقد است، باشد، در این صورت اسطوره خلقت گمراه کننده و نامناسب و به این معنا خطا مى نماید.
اسطوره سقوط را اغلب به عنوان شکلى از «تئودیسى» یا اسطوره منشأ شر در جهان خلقت نیکوى خدا، انگاشته اند. این نوع درک از این اسطوره، خطاى آشکارى است، چون حتى اگر این ماجرا اسطوره باشد یعنى حاوى هیچ ادعایى درباره وجود تاریخى آدم و حوا یا حتى به صورتى کلى تر درباره منشأ واحد داشتن نوع بشر نباشد باز هم این صادق است که شرورى که ما تجربه مى کنیم همه نتیجه انتخاب هاى خطاى انسان است. این از نظر دینى، مناسب یا صحیح است چون این گزاره صادقى است که انسان ها از بالاترین رتبه اى که مى بینند و مى توانند به آن دست یابند، به زیر سقوط مى کنند. اما این عمل با عدم اطمینان همراه است چون تفاسیر معقول متعددى درباب این اسطوره وجود دارد که خطا می باشند. کاربرد خطاى احتمالى آن در «توجیه عدل الهى با وجود شر» را می توان اشاره نمود. تفسیر دیگرى که به همین اندازه معقول است و آن نیز خطا است، تفسیرى است که این اسطوره را حاوى این اعتقاد مى داند که اساس ناتوانى اخلاقى انسان در سرباز زدن وى از پذیرش و اطاعت اخلاق وظیفه گروانه از بیرون تحمیل شده نهفته است.
اسطوره قیام مردگان و داورى نهایى
اسطوره قیام مردگان و داورى نهایى مشکلات مهمترى دارد، نه فقط به خاطر این دلیل روشن که در این موضوع کمتر از موضوع پیشین قادر به بررسى صواب و خطا بودن اعتقاداتمان هستیم، بلکه به خاطر این که در واقع انواع بى شمارى از اعتقادات هستند که با تصدیق این اسطوره سازگار تلقى شده اند. لازمه این که این اسطوره از نظر دینى مناسب یا صحیح باشد، ادامه حیات انسان پس از مرگ جسمانى است، اما دیگر محققان براى صحیح بودن اسطوره رستاخیز، حیات پس از مرگ بدنى را لازم نمى دانند. در واقع موضع کافمن همین است، اما این نکته را لوید گیرینگ با صراحت بیشترى بیان کرده است. او مى گوید:واژه «رستاخیز» را نباید به امید طولانى شدن یا اعاده این زندگى آگاهانه تفسیر کرد. رستاخیز امیدى است براى جهانى که در آن زیست مى کنیم، امیدى براى معناى زندگى انسانى، و امید به این که با پایان حیات آگاهانه ما حیات تاریخى ما در پیشگاه داورى ازلى قرار گیرد و از ارزشمند بودن آن براى آن ملکوتى دفاع شود که ازلى است و ما براى تحقق کامل تر آن بر روى زمین دعا مى کنیم.بدون شک ممکن است که فراتر از لوید گیرینگ در این اسطوره، معنایى مستمر را بیابیم که حتى با عدم اعتقاد به خدا و ملکوتى که او بر آن تأکید مى ورزد، سازگار باشد. کسانى هستند که مى خواهند از اهمیت اساسى احساس امید در زندگى انسان سخن بگویند; هر چند معتقدند این امید در نهایت موهوم است. اگر آنها مدعى مى شدند که اسطوره رستاخیز مردگان بیان ارزشمندى از این احساس امید است، وضعیتى مانند مورد موازى آن، یعنى اسطوره خلقت پیش مى آمد.
چگونگی فهم این اساطیر
باید متناظر با خصیصه محورى ساختار اسطوره، حقیقتى وجود شناختى در کار باشد. اما به کار بردن این معیار هرگز آسان نیست، چون اولا اگر این حقیقت وجود شناختى حقیقتى باشد که بتوان آن را با وضوح و دقت تمام بیان کرد، به اسطوره کمتر نیاز خواهد بود. در مورد خلقت از وابستگى جهان به یک منبع متعالى خلاق خارج از خودش سخن باید گفت. در مورد سقوط از به زیرافتادن انسان از بالاترین درجه اى که مى بیند و مى تواند به آن دست یابد، سخن باید گفت. در مورد سوم از نوعى بقاى حیات انسانى پس از مرگ جسمانى سخن باید گفت. بنابراین در حالى که باید در درون مسیحیت، زمینه اى را براى دامنه گسترده اى از تفاسیر درباره اساطیر محورى این دین باز گرداند، همچنین هر گاه تفسیر این اساطیر از هر گونه عنصر وجودشناختى خالى باشد، در این صورت این اساطیر به شیوه اى که نامناسب مى نماید تفسیر شده اند و بهتر است آنها را به کار نبریم.
متناظر با خصیصه محورى ساختار اسطوره به یک واقعیت وجودشناختى نیاز است. یقینا این واقعیت همان ویژگى اساسى تفاسیر سنتى، با تأکیدى که بر یگانگى بین شخصیت عیسى و شخص دوم الوهیت دارند، مى باشد. هرگز کسى ادعا نکرده است که تجسد صرفا گزارشى از حادثه اى است که در نقطه اى از گذشته تاریخ رخ داده است. تجسد را همچنین به گونه اى مى دیدند که اتحاد عمیق درونى الوهیت و انسانیت را در تجربه فیض در زندگى مؤمنان امروزى و، به صورتى عام تر، در حیات کلیسا به طور کلى، ممکن مى سازد. ارتباطات بین این حادثه گذشته و تجربه کنونى چنان نزدیک است که از کلیسا اغلب نه تنها به عنوان «بدن مسیح»، بلکه حتى به عنوان «توسعه و بسط تجسد» سخن مى رود. حال اگر این اتحاد الوهیت و انسانیت در مرکز شخصیت انسانى یک واقعیت است، هر چند تشخیص و وصف آن مشکل است، اما آیا این نمى تواند همان حقیقت وجودشناختى متناظر با فهم اسطوره اى تجسد باشد و آن را توجیه کند؟مشکل آشکار چنین رهیافتى این است که تجسد به گونه اى متفاوت با سه عنصر دیگر اسطوره مسیحى، با چهره خاص تاریخى عیسى پیوند خورده است. آیا در حالى که تجسد را به عنوان بیانى اسطوره اى از اتحاد الوهیت و انسانیت در زندگى هر انسان تفسیر مى کنیم، باز هم معقول است که آن را به صورتى این گونه ویژه با چهره تاریخى عیسى پیوند دهیم؟ هر پاسخى به این سؤال، ناظر به شخصیت و پیام خود عیسى و ارتباط تاریخى بین عیسى و تجربه مشخص مسیحى در حیات بعدى کلیسا خواهد بود.
در بررسى موضوع نخست لازم است که این نکته را در نظر داشته باشیم که نوع مدعیات تاریخى همراه با مفهوم سنتى تجسد، در عمل تا چه اندازه انعطاف پذیر بوده اند. در گذشته این مدعیات معمولا مشتمل بر امورى از قبیل حقیقت بودن مطلق همه گفته هاى عیسى، آگاهى او از شأن الهى اش، و کمال زندگى اخلاقى او، بوده است. با این حال شکل این مدعیات به صورت قابل ملاحظه اى متغیر بوده است. مناقشه بر سر این که «عیسى خود را تنزل داده و در قالب انسان درآمده» در پایان قرن گذشته، گواه مشکلى است که تعداد بسیارى از مردم در آن زمان در وفق دادن عقیده ناآگاهى عیسى با اعتقاد سنتى تجسد آن را احساس مى کرده اند. با این حال امروزه چنین نا آگاهى اى را به آسانى بسیارى از معتقدان آموزه هاى سنتى مى پذیرند در واقع بسیارى ناآگاهى عیسى نسبت به شأن الهى اش و نبود هر گونه منبع شناخت مشخص و ممتاز را براى مفهوم تجسد، ضرورى به حساب مى آورند. بنابراین در عمل، ارتباطات متقابل آموزه سنتى به صورتى بسیار متنوع درک مى شوند و عملا تفاوت چندانى با ارتباطاتى که با تفسیر اسطوره اى فرض مى شود، ندارند. از سوى دیگر، اگر این نکته صحیح مى بود که عیسى فردى لاابالى و هواپرست بوده است، یا این که زندگى و تعالیم او اساسا به عنوان نشان دهنده سرشت و اهداف خدا گمراه کننده است، در این صورت هر گونه ارتباط بین او، به عنوان شخصیتى تاریخى، و اندیشه تجسد، هر چند با تفسیر اسطوره اى، کلا نامناسب یا خطا بود. آیا مى توان به شیوه اى دقیق تر آنچه را که با اثبات اسطوره تجسد در ارتباط با عیسى سازگار است و آنچه را اینگونه نیست، مشخص کنیم؟ ما مایلیم که قادر به اثبات هر دو امر باشیم: نخست این که زندگى خود او در ارتباط با خدا، باز بودن در به سوى خدا، و اتحاد انسانیت و الوهیت که این آموزه بدان اشاره دارد، مجسم شود. و ثانیا اینکه زندگى او نشان دهنده پاسخ عمیق انسان به خدا باشد، بلکه سیره زندگى او در رفتار با دیگر انسان ها، نمونه محبت فراگیر خدا به جهان باشد. بارى این هر دو امر جنبه هاى قطعى سنت هاى مربوط به عیسى هستند. و در حالیکه نمى توانیم مطمئن باشیم که چه مقدار از جزئیات گزارش هایى که ما داریم، مربوط به تفاسیر بعدى است، بسیار بعید است که نوع شناخت تاریخى مربوط به عیسى که در دسترس ماست، یا آنچه ممکن است در آینده در دسترس ما قرار گیرد، بتواند این چهره را چنان مشوش سازد که باعث شود تا ارتباط بین اسطوره تجسد، به این شیوه، با شخص عیسى نامناسب تلقى شود. اما مناسب بودن این ارتباط منحصرا به شخصیت خود عیسى بستگى ندارد. این امر همچنین به ارتباط تاریخى عیسى و تجربه فیض در زندگى مؤمنان بستگى دارد. این را مى توان به شکلى ضعیف تر و شکلى قوى تر اثبات کرد. شکل ضعیف تر به عنوان موضوعى که واقعیت تاریخى آن ممکن است، صرفا بیان مى کند که این حقیقت درباره ارتباط انسان با خدا در سنت خاص ما از طریق شخصیت عیسى زنده گشته است. شکل قوى تر نقشى اساسى تر به عیسى مى دهد. این شکل در حالى که از هر گونه وصف متافیزیکى مشخص درباره شخصیت عیسى اجتناب مى کند، ممکن است باز ادعا کند که زندگى او و هر آنچه از آن ناشى شده عملا براى درک کامل و مؤثر اتحاد الوهیت و انسانیت در زندگى انسان اساسى است. مبانى چنین ادعایى تأمل تاریخى و روان شناختى در شیوه اى است که در آن، حیات معنوى انسان در درون دین مسیحى شکل گرفته است و شکل مى گیرد. اعتبار این امر تنها مى تواند در آینده آزمایش شود.این بعد تاریخى در هر برداشتى اسطوره اى از تجسد عنصرى مهم است. در اغلب بحث هاى الهیاتى ناظر به اسطوره این گرایش وجود دارد که اسطوره بیانگر حقایقى فرازمانى درباره خدا و ارتباط او با جهان انگاشته شود و در نتیجه بسیارى از مردم که على الاصول نسبت به مقوله اسطوره نگرشى خصمانه ندارند با این حال کاربرد این واژه را براى مفهوم تجسد بسیار نامناسب دانسته اند. اما، همانطور که اشتراوس خاطرنشان کرده است، در اسطوره معمولا عنصرى تاریخى وجود دارد. حوادث تاریخى ممکن است در منشأ اسطوره سهیم باشند، و اساطیر مى توانند در زندگى تاریخى و سیاسى، علاوه بر تأملات فلسفى و روان شناختى، نقش هایى را ایفا کنند. اساطیر تاریخى یا سیاسى، مانند تأسیس شهر رم، به شیوه اى باعث حوادث مهم در گذشته شده است که جامعه را قادر مى سازد تا وضعیت کنونى اش را تفسیر کند و مسیر آینده اش را جهت دهد. چنین اساطیرى همانندهایى را براى یک جنبه از شیوه اى که در آن، اسطوره تجسد در حیات کلیسا نقش ایفا کرده است، به دست مى دهد. و از آنجا که مسیحیت نه صرفا با بیان حقایقى درباره خدا، بلکه با وجود تاریخى جامعه اى خاص سروکار دارد، بسیار مناسب است که اساطیرى از این نوع داشته باشد.