یک سؤال مهم
پیش از آنکه گفته شود در 6000 یا 7000 سال پیش، چگونه گردآمدن آدمیان در شهرهای نخستین را آغاز کردند و به صورت جامعه هایی پیشرفته تر از جامعه های گسسته قبیله ای درآمدند، باید سخنی از آنچه در درون مغز ایشان می گذشت سخن گفت. تا این مقطع زمانی، مغز انسان دوران 000 , 500 ساله از مرحله نیمه انسانان را پشت سر گذاشته است. آدمیان نخستین جز به امور بسیار فوری و ضروری، کمتر به چیز دیگری می اندیشیدند. مثلا در این مایه ها به تفکر می پرداختند: «با این خرس چه باید کرد؟» یا «این گنجشک را چگونه می توان گرفت؟» تا هنگامی که زبان کمی توانا نشده بود ممکن نمی شد که انسان اندیشه به اموری برتر از آنچه در پیش چشم داشت بپردازد. زیرا که زبان وسیله ی تفکر است. همچنان که دفترداری و حساب، وسیله بازرگانی است. زبان اندیشه را ثبت و ضبط می کند و آن را به پرداختن به اندیشه های پیچیده توانا می سازد. زبان همچون دست اندیشه است که می تواند بگیرد و نگاه دارد.
عدم وجود زبان
آدمیان نخستین پیش از پدید آمدن زبان، شاید با دقت می دیدند و با هوشمندی فراوان تقلید می کردند، می خندیدند و می رقصیدند، بی توجه به اینکه از کجا آمده و چرا زیست می کنند؟ بی گمان از تاریکی و تندر یا رعد و آذرخش یا برق و جانوران بزرگ و چیزهای شگفت و آنچه در خواب می دیدند بی گمان ترسان بودند و کارهایی می کردند تا از آنچه می ترسیدند بر سرشان نیاید و بختشان دگرگون نشود و نیروهای تصوری را که در سنگ و جانوران و رودها نهفته بود با خویشتن بر سر لطف آورند. جانداران و بیجانان را باز نمی شناختند، اگر چوبی به آنان گزند می رسانید آن را می زدند یا اگر رودی سرازیر می شد آن را دشمن می گرفتند. اندیشه هایشان شاید بسیار نابخردی ساده پرتلون و دگرگونی و محدودیت فکری خردسالان را داشتند، اما آن روز که زبان نداشتند نمی توانستند آنچه را در درونشان می گذرد به دیگری بگویند و سنتی برجای گذارند و یا کاری جمعی علیه آنچه آنان را تهدید می کرد ترتیب دهند.
همه چیز عادی و معمولی
نقاشی های آدمیان دوران اخیر پارینه سنگی، حتی هیچ نمودی از اینکه توجهی به خورشید یا ماه یا ستاره یا درخت داشته اند به دست نمی دهد. تنها به جانوران و آدمیان پرداخته اند. شاید روز و شب و خورشید و ستارگان و درخت ها و کوه ها را عادی و معمولی تلقی می کردند. همچنان که یک کودک، برنامه ی خوراک و راه پله ی اطاق خواب خویش را عادی و بی چون و چرا و واجب می گیرد. تا آنجا که می توانیم داوری کنیم، هیچ تخیل جن و ارواح و چیزهایی همانند آنها نداشتند. موضوع نقاشی های دوران گوزن (بخشی از دوران پارینه سنگی)، چیزهای ساده و معمولی است بی هیچ اشاره ای بر پرستش. در واقع هیچ نموداری از پرستش در آن نیست، چیزی که نموداری از دین یا نشانه عرفان باشد نیز در اینها مطلقا نیست. با این حال، بی گمان مقداری از آنچه طلسم و جادو و تعبیر می شود در آنها بوده. آنان کارهای بیهوده نامعقول را برای رسیدن به آنچه در نظر داشتند می کرده اند. چراکه طلسم و جادو همین است که کاری نامعقول بر اساس حدس و گمان (بی داشتن پایه علمی) بکنند و پنداری کاملا جدا از روح دین، بپردازند. شک نیست که آنچه در خواب می دیدند آنان را بر می انگیخت و گاهی آنچه را در خواب می دیدند، با آنچه در بیداری می دیدند، در می آمیختند و تعجب می کردند!
مرگ در باور انسانهای نخستین
از آنجا که مردگان را به خاک می سپردند و از آنجا که آدمیان دوران اخیر پارینه سنگی آنها را با خوراک و اسلحه به خاک می سپردند چنین پنداشته شده که به زندگی پس از مرگ اعتقاد داشته اند. اما درست تر این است که ایشان مردگان را از آن رو با خوراک و اسلحه به خاک می سپردند که در مردن آنها تردید داشتند نه از آن رو که می پنداشتند به زندگی دیگری می روند. اینکه آنان مردگان را هنوز دارای زندگی می پنداشتند، شاید اثر خوابهایی بود که از آنان می دیدند. شاید مردگان را همچون گرگان سرگردان گرسنه می پنداشتند که برای پرهیز از دستبرد ایشان به این گونه کارها توسل می جستند.
گردآمدنها، پراکنده شدنها و جشن ها
مردان دوران گوزن مردمی بودند بسیار هوشمند و بسیار همانند ما که زبانی نداشتند که چندان به کار آید جز برای بیان چیزهایی ساده و روزمره و نقل آنچه روی داده. این مردم در گروههای بزرگ تری از گروههای نئاندرتالیان یا نیاکان نئاندرتالی خویش یا جامعه های میمون های بزرگ تر می زیستند ولی اندازه این جامعه ها آشکار نیست، جز آنکه به هنگام فراوانی شکار این جامعه های شکارگر وحدت کامل خود را حفظ می کردند والا محکوم به نابودی بودند. شرایط زندگی سرخ پوستانی که با شکار آهو در لابرادور روزگار می گذرانند باید همانند زندگی مردم دوران گوزن باشد. این سرخ پوستان در چنین هنگامی پراکنده می شوند و با گروههای کوچک به دنبال آهوانی که در جستجوی خوراک به هر سو می روند به راه می افتند. سرانجام هنگامی که آهوان برای فصل مهاجرت گرد می آیند این سرخ پوستان همچنین می کنند. این زمان، همانا هنگام دادوستد و برگزاری جشن ها و عروسی هاست. ساده ترین سرخ پوستان فعلی، ده هزار سال سابقه دارتر و تجربه اندوخته تر از آن مردان دوران گوزن هستند. اما شاید شیوه ی گردآمدن و پراکنده شدن این سرخ پوستان همان باشد که در میان آنان رواج داشته است. در سلوتره در سرزمین فرانسه آثاری از یک اردوگاه بزرگ و جایگاه جشن ها یافته شده است. بی گمان در آنجا اخبار را به یکدیگر می گفتند. اما شاید از تعاطی اندیشه و فکر چندان خبری نبوده است. در چنین شرایطی نمی توان پنداشت که محلی برای اندیشه های دینی و کلامی و فلسفی و یا خرافات بوده باشد. ترس در میان ایشان بود، اما ترس مجهول به بیان نمی گنجید و هکذا تصوراتی و تخیلاتی که تنها جنبه ی شخصی داشت و متغیر بود. شاید در این برخوردها کوششی برای تلقین آنچه دریافته بودند می شد. برای ابراز ترسی که کسی داشت چند لغت، کافی بود و برای بیان بهای یک چیز هم نیاز فراوانی به لغت نبود.
عدم وجود تجربیات و سنت ها
مردم پیش از توانایی بیان نمی توانستند چندان گنجینه ای از تجربیات و سنت ها داشته باشند. یا اگر داشتند بسیار ناچیز بود. همه ی مردم وحشی و عقب مانده امروزی برخلاف آن مردم در سنت های هزارها نسل که بر آنان گذشته است می زیند و در آنها فرو رفته اند، در صورتی که آنان چنین نبودند. مردم وحشی و عقب مانده امروزی شاید سلاحهایی همانند پیشینیان دور خویش داشته باشند و شیوه ی زندگی آنان نیز دگرگون نشده باشد، اما آثار کم عمق و ناچیز فکری نیاکان ایشان با گذشت این همه نسل ها اکنون شیارهای عمیق و پیچیده تری در مغز ایشان به جای گذاشته است.
ترس از پیران در میمونها و آدم ها
سالها پیش از پیدایش زبان، بسیاری چیزهای ضروری در مغز بشر بوده است. اندیشه مردان پارینه سنگی به اندیشه ما نزدیک بوده و مانند مغز ما بر پایه نیاکان نیمه انسان ما بوده است. اینک روانکاری با پیشرفت سریعی که کرده است به رازهای رویاهای ما و حالات روانی مجهول و اندیشه های کودکانه و آنچه از افکار دوران مردم نخستین که در ما بر جای مانده است (از آن رو که اندیشه های مردم نخستین هنوز هم پایه ی افکار ماست)، پی می برد، و آنها را با شیوه های خاصی بررسی می کند. میمونهای بزرگ، جفت می شوند و در پرورش خویش کوشش می کنند. میمون جوان از میمون نر پیر می ترسد و میمون نر پیر به جوانان رشک می برد و آنها را یا می کشد یا می راند. مادگان، کنیزان مورد حمایت میمون نر پیر هستند. این چنین وضعی، در میان میمونها وجود دارد و علتی ندارد که وضع زندگی نیمه انسانان از این حال به دور بوده باشد.
ترس از ریش سفیدان، سرآغاز خرد اجتماعی
ترس از ریش سفید سرآغاز خرد اجتماعی بود. در جوامع نخستین، خردسالان با ترس از ریش سفیدان رشد می کردند. دست زدن به چیزهایی که با ریش سفید به گونه ای ارتباط داشت نهی شده بود. همه از دست زدن به زوبین او یا از نشستن در جای او منع شده بودند، همچنان که امروزه بچه ها از دست زدن به پیپ پدربزرگ یا نشستن در صندلی او نهی شده اند. وی شاید فرمانروای همه زنها بوده است. جوانان جامعه کوچک باید این نکته را به یاد داشته باشند و مادرانشان باید آن را به ایشان یاد می دادند. مادران، ترس و هراس و سپاس از ریش سفید را در اندیشه ی ایشان جای می دادند. اندیشه ی چیزهای نهی شده، با فکر چیزهایی که با عنوان تابو (یعنی دست نزدنی و نگاه نکردنی ) نامیده شده بودند، در مغز نیمه انسانان از همان آغاز رسوخ کرد. ج. ج. اتکینسون در قانون کهن تابوهای نخستین را که در میان مردم وحشی در سراسر جهان رواج دارد هوشمندانه بررسی می کند. تابوهایی که برادر را به خواهر حرام می کند و تابوهایی که جوانان چون صدای پای زن پدر را می شنیدند باید بدوند و پنهان شوند، ریشه ای بس باستانی دارد. جوانان تنها با پیروی از این قانون کهن می توانستند امیدوار شوند که از خشم ریش سفیدان مصون خواهند بود. گرایش آدمیان به جلب کردن نظر مساعد ریش سفید حتی پس از مرگ وی نیز موجه می نماید. ریش سفید بی گمان چون بختک به خواب بسیاری می آمد و موجب هراس می شد. از مرگ او اطمینانی نمی شد داشت. شاید خوابیده باشد یا خود را به خواب زده باشد. مدتها پس از آنکه ریش سفید می مرد و از او چیزی بر زمین جز تل خاکی یالوح سنگی بزرگ نمانده بود، زنان همچنان از ترسناکی و شگفتی او برای فرزندان خویش سخن می گفتند. چون ریش سفید هنوز هم مایه ی هراس مردم قبیله ی خویش بود، می توان به آسانی باور داشت که برای دیگر مردم و دشمنان نیز چنین بود. در هنگامی که زنده بود برای پشتیبانی از مردم خویش جنگیده بود گو اینکه آنان را ترسانیده و بیم فراوان داده بود. پس حالا که مرده، چرا چنین نکند؟ می توان دریافت که اندیشه ریش سفید برای مغز ساده ی آدمیان نخستین بسیار طبیعی می نمود و به آسانی قابل رشد و نمو بود. ترس از پدر، اندک اندک چنان که کسی در نیافت و متوجه آن نشد جای خود را به ترس از خدای قبیله داد.
ریش سفید در برابر مادر مهربان
در برابر ریش سفید، مادر بسیار انسانی تر و مهربان تر قرار داشت که فرزندان را پناه و پند می داد. مادر بود که فرزندان را چنان می پروراند که از ریش سفید بترسند و از او پیروی کنند. مادر در گوشه و کنار در گوش فرزندان خود می خواند و می آموخت. روانکاری فروید و یونگ برای روشن ساختن اینکه ترس از پدر و مهر مادر هنوز برای سازگار ساختن اندیشه ی آدمی با نیازمندیهای اجتماعی چه نقش مهمی بر عهده دارد بسیار سودمند بوده است. بررسی پر کوشش آنان در خواب ها و تصورات کودکی و جوانی بسیار به کار فهم آنچه در روان مردم نخستین می گذشته، سودمند افتاده است. روان آن مردم آنچنان بود که انتظار می رود. یعنی روان یک کودک نیرومند. وی جهان را وابسته به بزرگ خانواده می پنداشت. ترس او از تقصیرهایی که از او در قبال ریش سفید سرزده بود با ترس از جانوران خطرناک پیرامونش در آمیخت. حتی در شیرخوارگاههای امروزی نام «دده» را گاهی بر خرس اطلاق می کنند. یک ریش سفید متعالی شده که به صورت خدا نیز در می آید به آسانی می توانست صورت جانوران به خود بگیرد. با این حال خدایان ماده، مهربان تر و حیله کارتر بودند. ایشان یاری و پشتیبانی می کردند و نیاز می دادند و تسلی می بخشیدند. با این همه در آنها چیزی بود رازناک تر از وحشیگری آشکار ریش سفید که خود رازی بزرگ بود. پس زنان نیز زمینه ترس از مردان نخستین را داشتند. خدایان ماده ترسناک بودند، زیرا که ایشان با رازها و و پنهانیها سروکار داشتند.
آغاز پیدایش سعد و نحس
شاید یک اندیشه بسیار اساسی که در مغز آدمیان از همان نخست در نتیجه شیوع و واگیری راز گونه ی بیماریهای مسری پیدا شد همانا اندیشه ی ناپاکی و ملعنت بود. از آنجا نیز فکر پرهیز از بعضی جاها و به ویژه پرهیز از کسانی ریشه گرفت. از اینجا یک مجموعه ی دیگر تابوها نیز ریشه می گرفت. پس آدمیان از همان آغاز پدید آمدن اندیشه، شاید نسبت به بعضی جاها و چیزها احساس سعد و نحس داشتند. جانورانی که از تله می ترسند چنین احساسی دارند. ببر چه بسا که از راهی که همیشه در جنگل می رفته با دیدن چند تار نخ پنبه، دست بر دارد. کودکان آدمی نیز مانند نوزادان جانوران دیگر از چیزهای مختلف به آسانی با اشاره ی پرستاران و بزرگان هراس پیدا می کنند. از اینجا نیز یک مجموعه ی اندیشه های دیگر (اندیشه های رمیدگی و پرهیز که تقریبا در هر کس پدید می آید) ریشه گرفت تا زبان و سخن گفتن رو به کمال گذارد. شاید بر پایه این گونه احساسات رشد کرده و تنظیم شده، آدمیان به هنگام سخن گفتن با یکدیگر ترس را در یکدیگر نیرو می دهند و یک سنت همگانی از تابوها و چیزهای دست نزدنی و ناپاک می سازند. با اندیشه ی ناپاکی، اندیشه هایی از ناپاکی زدوده شدن و دورساختن ملعنت، پدیدار می شود. رهایی از ناپاکی باید با راهنمایی و رهبری و یاری پیرمردی یا پیرزنی بخرد باشد. در چنین کوششی، ریشه ی نخستین دستگاه کاهنان و ساحران پدیدار شد. برای راندن ملعنت، باید کارهای شایسته و بزرگی کرد... آیا کاری بزرگ تر و شایسته تر از کشتن یعنی خون ریختن وجود دارد؟سخن گفتن، از ابتداء مکملی نیرومند شد برای آموزش تقلیدی و آموزشی که پدران و مادران بی زبان، بازدن کشیده و مشت می دادند. مادران به فرزندان خود می گفتند یا ایشان را مسخره می کردند. هر چه زبان رو به کمال رفت مردم بیشتر دریافتند که تجربیاتی دارند و معتقداتی که به ایشان نیرو می دهد. ایشان این چیزها را نهان می ساختند.
وجود همیشگی مناهی
در آدمیان دو گونه گرایش هست یکی راز داری محیلانه و دیگری (که شاید بعدها پدیدار شده باشد)، آن است که چیزهایی بگوییم که دیگران را به شگفتی آورد و در ایشان اثر گذارد. بسیاری از مردم رازها می سازند برای آنکه آنهار را فاش کنند. این رازها را پیر مردان به جوانان می گفتند. جوانانی که به حکم جوانی، کسانی اثرپذیرتر و درست کارتر و مقلدتر بودند. از اینها گذشته یک اصل آموزشی دیگر در آدمیان هست و آن اینکه بیشتر مردم دوست دارند به دیگران بگویند «نشاید» و ایشان را از کاری که می خواهند بکنند باز دارند. چیزهای نهی شده فراوان چه برای پسران و چه برای دختران و چه زنان از آغاز تاریخ بشر در میان بوده است و خوی بشری آن را همگانی ساخته است.
ریشه قربانی
قربانی کردن ریشه ای دو گانه داشته است: یکی بر سر لطف آوردن ریش سفید، دیگری گرایش به انجام کاری بزرگ. قربانی بیشتر شاید برای اثر جادویی آن انجام گرفته است تا برای جلب لطف و آرامش. قربانی چیزی را می راند و دور می کرد و چیزی را هم تأیید می کرد و چون خاصیتی داشت آن را اندک اندک، راهی برای دلجویی روان ریش سفیدی که اکنون خدای قبیله شده بود پنداشتند.
(ادامه دارد...)
ادیان علوم انسانی فرهنگ غربی آداب و رسوم جامعه شناسی باورها اعتقاد