فرقه خوارج صفات فراوانی دارند و همین ویژگی ها موجب شده تا جماعتی لجوج باشند. آنان در دفاع از مسلک های خود به بحث و جدال پرداخته، ادله را از گفتار طرف مقابل خود می گیرند و چنان به اندیشه های خود به شدیدترین نحو چنگ می اندازند که در نتیجه، دیدگاه های آنان تک بعدی و یکسونگر می شود، نه آنکه دیدی فراگیر و همه سونگر باشد و میان اندیشه های گوناگون توازن برقرار کند و برای حفظ دقیق حق و تشخیص حق از باطل، معیار و میزانی قرار دهد. خوارج در گفتارها و مناظره های خویش به ویژگی های پنجگانه ذیل متصف شده اند.
آنان به فصاحت در گفتار و زبان گویا و آگاهی به راه های تأثیر بیان متصف شده اند و افرادی قوی دل بودند که در برابر خصم خویش متحیر و دچار اسارت اندیشه نمی شدند. نقل شده است که یکی از خوارج را نزد عبدالملک بن مروان آوردند. چون خلیفه در او فهم و دانش و زیرکی و تیزهوشی یافت، از وی خواست تا از مذهبش دست بردارد و چون او را اهل بصیرت و تحقیق تشخیص داد، بیشتر اصرار ورزید. پس آن مرد پاسخ داد: «همان کلام اول می بایست تو را از تکرار آن بی نیاز می کرد. تو گفتی و من شنیدم؛ پس اکنون بشنو تا بگویم.» خلیفه گفت: «بگو.» پس به شرح و بسط عقیده خوارج پرداخت و با زبان باز و گویا و کلمات روشن و مفاهیم نزدیک به ذهن، مسلک آنان را در نظر او جلوه داد.
عبدالملک می گوید: «نزدیک بود چنان به نظرم بیاورد که گویا بهشت، فقط برای آنان آفریده شده و سزاوارتر آن است که در رکاب ایشان به جهاد برخیزم نه در مقابل آنان؛ سپس به حجت و برهانی که خداوند مرا بر آن ثابت و استوار کرده و عقیده حقی که در قلبم قرار داده بازگشتم و به او گفتم: آخرت و دنیا فقط از آن خداست و خدا مرا در دنیا مسلط ساخته و برای ما در دنیا تمکن بخشیده است.» همین طور که آن دو در حال گفتگو بودند، پسر کوچک عبدالملک گریه کنان وارد شد و گریه او بر عبدالملک گران آمد. فرد خارجی به او رو کرد و گفت: «بگذار گریه کند؛ زیرا گریه گلوی او را بازتر و مغزش را سالم تر و صدایش را رساتر می کند و وقتی زمان بندگی پروردگارش فرا رسید، که می خواهد اشک بریزد، سزاوار است چشمش از گریه سرباز نزند.»
عبدالملک از او پرسید: «آیا آنچه در آن هستی، تو را مشغول نمی سازد؟» پاسخ داد: «سزاوارنیست چیزی مؤمن را از گفتار حق بازدارد.» سپس عبدالملک فرمان داد تا او را به زندان افکندند و در مقام عذرخواهی گفت: «اگر نبود که تو با سخنان خود، بیشتر رعیتم را گمراه می کردی، تو را زندانی نمی کردم... کسی که چنان مرا به شک و توهم بیندازد که فقط نیروی بازدارنده خدا مرا به حق بازگرداند، بعید نیست که پس از من هوای خلافت داشته باشد.» (الکامل، مبرد، ج 2، ص115)
اینان با وجود فصاحت در گفتار همراه با زیرکی فراوان و حاضرجوابی و روحی جهنده و مهاجم، در جستجوی علم کتاب خدا (قرآن) و سنت پیامبر (ص) و فقه الحدیث و آثار بر جای مانده از عرب نیز بودند.
نقل شده که نافع بن ازرق، حاکم فرقه ازارقه از خوارج، همواره به دنبال عبدالله بن عباس بود و از وی می پرسید. یک بار معنای آیه «واللیل و ما وسق؛ و سوگند به شب و آنچه را جمع آوري مي كند.» (انشقاق/ 17) را از او پرسید. ابن عباس گفت «وسق» به معنای «جمع» است سوگند به شب و آنچه در آن جمع می شود. پرسید: «آیا عرب هم این معنا را می داند؟» گفت: «آری... مگر نشنیده ای که شاعر در رجز خود می گوید: ان لنا قلائصا حقائقا مستوسقات او یجدن سائقا؛ ما را نیروهای هجوم برنده استوار و شایسته ای است که هرگاه راهبری بیابند، بر گرد او جمع می شوند.» (مستوسق در این شعر به معنای مجتمع آمده است.)
بار دیگر پرسید: «به نظر تو چگونه پیامبر خدا، سلیمان (ع) با وجود آنچه خداوند در اختیارش نهاده و به او عطاکرده، به هدهد، به رغم کوچکی و ناچیزی آن، توجه و تفقد می کند؟» ابن عباس پاسخ داد: «زیرا سلیمان (ع) به آب نیازمند بود و برای هدهد، سطح زمین همانند شیشه ای شفاف است که باطن آن را از سطح بیرون مشاهده می کند؛ بدین منظور به دنبال هدهد گشت.» نافع گفت: «دست نگه دار ای سست رأی! چگونه این پرنده اعماق زمین را می بیند، ولی دامی را که برای او به میزان یک انگشت خاک روی آن پوشیده می شود، نمی بیند و در آن دام می افتد؟!» ابن عباس گفت: «وای بر تو ای زاده ازرق! مگر نمی دانی که هرگاه تقدیر الهی فرا رسد، چشم را پرده فرامی گیرد؟!»
خلاصه اینکه خوارج همواره سعی داشتند دانش قرآن و سنت را از اهل فن بیاموزند؛ ولی از آنجا که دید یکسونگر داشتند، از آن بهره کامل نبردند.
خوارج بحث و مناظره را دوست می داشتند و به گفتگوهای شعری و کلام عرب علاقه مند بودند و با مخالفان خود حتی هنگام جنگ نیز به مناظره می پرداختند؛ چنان که ابن ابی الحدید از کتاب اغانی نقل می کند که شراة (حریصان پرخور)، یعنی خوارج، در جنگ دو سپاه مهلب و قطری بن فجائه از جنگ بازمی ایستادند و با مخالفان خود در امنیت و آرامش به پرسش و پاسخ از امور دینی و غیر دینی می پرداختند. یک روز عبیدة بن هلال یشکری از خوارج، با ابوحرابه تمیمی از سپاه مسلمانان، مشغول بحث شدند. عبیده گفت: «ای ابوحرابه، اگر مسائلی را از تو بپرسم، پاسخ درست خواهی داد؟» گفت: «اگر تو هم قول بدهی چنین کنی، آری.» گفت: «پذیرفتم.» گفت: «پس هر چه می خواهی بپرس.» پرسید: «عقیده شما درباره پیشوایانتان چیست؟» گفت: «آنان ریختن خون بی گناه را حلال می کنند.» گفت: «وای بر تو! پس در مورد اموال چه می کنند؟» گفت «آنها را از راه حرام گردآورده، در موارد نادرست مصرف می کنند.» گفت: «با یتیم چگونه رفتار می کنند؟» گفت «در مورد مال یتیم به او ستم کرده، حقش را نمی پردازند.» عبیده گفت: «وای بر تو ابوحرابه! آیا از این گونه افراد پیروی می کنی؟!»
از این داستان پی می بریم که علاقه به بحث و مناظره تا حدی بر آنان چیره می شده که حتی بارها جنگ با دشمن خویش را متوقف می ساخته اند تا عقاید و اندیشه های خود را به رخ آنان بکشند.
بر بحث ها و مجادله های آنان تعصب حاکم بود؛ در نتیجه تسلیم خصمشان نمی شدند و در برابر هیچ اندیشه ای قانع نمی گشتند؛ هر چند درستی آن آشکار و نزدیک به حق می بود؛ بلکه هر چه نیروی استدلال خصم بیشتر بود، پافشاری آنان بر عقاید خویش و جستجو از آنچه آن را تأیید کند، فزون تر می شد. علت این امر آن بود که اندیشه های آنان بر جانشان چیره شده و مسلک هایشان در اعماق دل آنان فرورفته و بر تمام جایگاه های اندیشه آنان و روش فهم و ادراکشان سلطه یافته بود، و با همه این اوصاف، صفت سرسختی و شدت مخالفت آنان، تجسم عینی گرایش های بیابانگردی و صحرانشینی آنان بود، و همین مسئله یکی از عوامل یکسونگری و تمایل آنان فقط به سوی یک اندیشه و نگرش به آن از همان زاویه بود؛ به گونه ای که به غیر از آن توجهی نکردند و آن را معتبر ندانستند.
تمایل شدید آنان به تأیید و تقویت مذهب خویش، گاه آنان را وامی داشت که بر پیامبر خدا (ص) نیز دروغ ببندند، تا آنجا که نقل می شود یکی از خوارج پس از آن که توبه کرد، از عالمان خواست تا احادیث پیامبر خدا (ص) را مورد دقت و بازنگری قرار دهند؛ آنان هرگاه برای عقاید خود دلیلی نمی یافتند، حدیثی را جعل کرده و به پیامبر (ص) نسبت می دادند!
چنان که اشاره کردیم، خوارج به ظاهر الفاظ قرآن تمسک می کردند و برای رسیدن به هدف و معنا و موضوع آیه، پا را از ظاهر فراتر نمی نهادند، و هر آنچه در نگاه اول به ذهنشان می آمد، می پذیرفتند و حتی سر انگشتی هم از آن دور نمی شدند.
آنان ظاهر الفاظ قرآن را برای دفع تهمت جرایمی که به برخی از آنان نسبت داده می شد، بدون تحقیق و بررسی به کار می گرفتند. نقل شده است: عبیدة بن هلال یشکری که پیش تر مناظره او را با ابوحرابه بیان کردیم، به مراوده با همسر مردی آهنگر متهم شد؛ زیرا بارها دیده بودند که بدون اجازه مرد آهنگر به خانه اش می رود. پس نزد قطری بن فجائه که او را امیر خود تعیین کرده بودند، رفته، قضیه را برایش گفتند. قطری به آنان گفت: «شما، هم جایگاه دینی عبیده را می دانید و هم موقعیت جهادی او را مشاهده کرده اید.» در پاسخ گفتند: «به هر حال ما نمی گذاریم به این عمل زشت ادامه دهد.» پس فرمان داد تا برگردند. سپس شخصی را نزد عبیده فرستاد و او را از قضیه آگاه کرد. عبیده گفت: «ای امیر مؤمنان، چنان که خود شاهدی، اینان به من تهمت زده اند.» قطری گفت: «اکنون تو و آنان را باهم فرا خواهم خواند و تو نه مانند گنهکاران فروتنی کن و نه مانند بی گناهان پرگویی نما.» وقتی آنان را فراخواند و هر یک سخن گفتند، عبیده از جا برخاست و گفت:
«بسم الله الرحمن الرحیم، ان الذین جاءوا بالإفک عصبة منکم لاتحسبوه شرا لکم بل هو خیر لکم، لکل امریء منهم ما اکتسب من الإثم، و الذی تولی کبره منهم، له عذاب عظیم؛ به نام خداوند بخشنده مهربان. همانا کسانی که آن خبر دروغ (تهمت) را آوردند، گروهی از شما بودند (منافقان). شما آن را شر مپندارید، بلکه این برایتان خیر است. به گردن هر یک از آنان است گناهی که مرتکب شدند؛ ولی آن که منشأ این شایعه بوده و نقش عمده را ایفا کرده، برایش عذابی بزرگ است.» (نور/ 11) تا آخر آیات کریمه. خوارج همین که این آیات را شنیدند گریستند، و برخاستند و او را در آغوش گرفتند و گفتند: «برایمان استغفار کن.» (الکامل، مبرد، ج 2، ص235- 236)
این چنین، تلاوت آیه ای از قرآن آنان را از دقت در ماجرای اتهام دور ساخت. آنان فکر نکردند که آیا نسبت درست بوده و او سزاوار مجازات است، یا نسبت دروغ بوده و آنان به او بهتان زده اند. آنان در برابر ظاهر الفاظ قرآن کریم، بدون تطبیق معانی آن، در این مسئله نیندیشیدند و بدینوسیله حکم برائت و پاکدامنی او را از آن عمل زشت زنا بدون دلیل صادر کردند، پس از آنکه او را همان بی دلیل متهم ساخته بودند؛ و از حکمی به حکمی دیگر که به طور کامل مخالف آن بود، منتقل شدند، بدون آنکه دلیلی محکم، مقتضی این چرخش سریع باشد.