محصول مهم شاخه نظری قباله، تفسیر ده سفیرا، به دست اسرائیل بن مناخیم (1160- 1238) بود. او شاگرد مهم اسحاق کور بود. تحقیقات تاریخی هنوز کامل نیست و به دشواری می توان گفت که مفهوم En - Sof یا خدا، به عنوان یک بی نهایت مطلق، برای نخستین بار در این اثر ابراز شده است. هرچند به نظر می آید که اسرائیل بن مناخیم، با خلق این آموزه بی ارتباط نباشد. طبق نظر اسرائیل بن مناخیم، جهان و همه تجلیاتش در خدا، یعنی موجود مطلق نامحدود (En - Sof) هست. اما این جهان به سبب نقصها و محدودیتهایش نمی توانست مستقیما از کمال آن ذات مطلق به وجود بیاید. موجود نامحدود، ذاتا کامل و بی انتهاست. در این صورت چگونه چیزی محدود و ناقص می تواند از او صادر شود.
پاسخ اسرائیل بن مناخیم این است: به واسطه سفیراها، En - Sof صفات سازنده جهان را فیضان می کند; بیشتر به همان روشی که خود خورشید نورش را می پراکند و همه چیز را گرم می کند; بی آن که از ذاتش چیزی کاسته شود. آن گاه این انرژی از طریق سفیراها صاف می شود; و پس از آن، سفیراها آن را به درون این جهان فیضان می کنند.
در بحبوحه این فعالیت نظری، عارفی ظهور کرد که هدفش جایگزین کردن آموزه های قباله عملی متقدم آلمان به جای قباله نظری بود. نام این عارف، ابراهیم ابولافیا بود. ابولافیا نه تنها آموزه سفیروث و فیضاناتشان را محکوم کرد، بلکه قسم خورد که نظام عرفانی حروف و اعداد مبتنی بر کشف و شهود را به جایگاه اولیه خود بازگرداند. زندگی او نمونه یک زندگی مبتنی بر کشف و شهود است که خواننده، هنگام مطالعه عرفان، باید آن را در نظر داشته باشد. بعضی گمان می کنند که عرفای اهل شهود منزوی و پنهان در حجره های خود هستند و از پرداختن به مشکلات زندگی سر باز می زنند. اما هنگامی که نوشته های این مردان را می خوانیم، معمولا فراموش می کنیم که آنان واقعا در این جهان پر غوغا، گاهی با اضطراب و شجاعت زیسته اند. زندگی آنان به صورت اجتناب ناپذیری تراژیک بوده است.
ابراهیم ابولافیا در سال 1240 در اسپانیا متولد شد. بی ریشگی عمیق او انسان را سخت تحت تاثیر قرار می دهد. او طی سالهای زندگیش دایم در حرکت بود، یا بدین جهت که تحت تعقیب کسانی بود که در صدد نابودیش بودند، یا بدین جهت که خود او دایما در پی نجات بود. وی ابتدا اسپانیا را ترک و به خاور نزدیک سفر کرد به این امید که نهر Sambation را (که بنا به نقل ده قبیله گمشده بنی اسرائیل را در آن جا باید یافت) بیابد. از این جستجوی کوتاه بازگشت و پس از آن حدود ده سال در یونان و بعد در ایتالیا زندگی کرد. در سال 1270 به اسپانیا بازگشت; در حالی که کاملا در آموزه های مکتب قباله متبحر شده بود.
او گزارش می دهد که در سال 1271 کشف و شهودهایی به او اعطا شد که با آنها سرشت نام حقیقی خدا را آموخت. این امر باید نقطه عطفی در زندگی او محسوب شود. همه آموزه هایش ناشی از تجارب آن سال پربرکتند. سه سال بعد به ایتالیا باز می گردد; سه سالی که باید یک دوره گوشه نشینی استثنایی در وطنش باشد. او هرگز دوباره به اسپانیا بازنگشت. گویا سالهایی که در تلاش بی نتیجه برای یافتن گوشی شنوا برای آموزه ای که بر او در کشف و شهود آشکار گشت سپری گشت، به اندازه ای تلخ بود که باعث شد تا از سرزمین مادری اش برای همیشه صرف نظر کند. حاشیه خیابانهایی که در آنها ایستاد و پیام پروردگارش را ابلاغ کرد، در سرزمینهای مسیحی بود. مردم خود او به خاطر ظاهر شریعت رو به خاخامها آوردند. کسانی که تربیت خاخامی نداشتند، یا بدعت گذار تلقی می شدند یا مجنون; و هر دو خطرناک بودند.
ابولافیا، در اوربینوی ایتالیا، در سال 1270 گفتگوهایش با خدا را منتشر کرد. کمی پس از آن بود که به او الهام شد که همان منجی موعود است. اولین وظیفه اش رها کردن امتش از قید اسارت بود. این امر او را به مقابله مستقیم با پاپ کشاند، لذا رهسپار رم گشت. پاپ نیکلاس سوم خبرهایی درباره ورود قریب الوقوع این مدعی دریافت کرد و حکمی صادر کرد که به موجب آن او را از شهر مقدس برانند و بسوزانند. ابولافیا قبلا از نقشه پاپ مطلع شد، اما راهش را به سوی رم ادامه داد. کمی پیش از رسیدن به رم کشفی به او دست داد که دید دو دهان بر سر پاپ رشد کرده اند. احساس کرد که نیازی به فهم معنای این کشف نیست، اما معنای آن، عصر روز بعد (هنگام رسیدن به دروازه شهر رم) آشکار گشت. او دریافت که پاپ به طرزی اسرارآمیز و کاملا تصادفی، عصر روز پیش درگذشته است. هرج و مرج زیادی در شهر وجود داشت، چون کلام پاپ را درباره اش اجرا نکردند و پس از 28 روز زندانی شدن آزاد گشت. زندان فرصتی برای تفکر در اختیارش نهاد.
پس از رهایی رم را ترک کرد و دیگر هرگز در صدد مقابله با پاپ برنیامد. پس از این مرحله، با گروهی از شاگردانش به جزیره سیسیل رفت; همان جا که خدا آخرین کلامش را درباره وظیفه منجی گریش به او عطا کرد. این پیام را در 1274 منتشر کرد. ابولافیا قول داد که استرداد بنی اسرائیل در سال 1296، یعنی بیست سال بعد، رخ خواهد داد. بسیاری از یهودیان خود را برای رفتن به وطنشان آماده کردند. اما کسانی هم بودند که از ابولافیا، آموزه ها و قدرت جدیدش، در میان مردم، خسته شده بودند. ابولافیا خطر را زود دریافت، لذا با کشتی به جزیره کومینو رفت و در آن جا زندگی آرامی را توام با تامل و نوشتن گذراند. در سال 1292 چهار سال پیش از تحقق پیشگوییش، مرگ به سراغش آمد. آنچه برای ما در مطالعه مکتب قباله ارزش دارد بیانات عقیدتی ابولافیاست که اکثر معاصرینش را به خشم آورد. به نظر می آید که آنان تعصب او را متعادل کردند و با آن به مقابله برخاستند.
تا زمان ظهور کتاب زهر در اسپانیا در حدود سالهای 1280 تا 1290، دو شاخه مکتب قباله (نظری و عملی) یکی می شوند. هنگامی که یهودیان از اسپانیا تبعید شدند، زهر را به همه کشورهایی که مجبور به اقامت در آن شدند بردند، اما در سافد (Safed) در فلسطین بود که تعالیم زهر به صورت استواری بنیاد نهاده شد. دو تن از مهمترین پیروان قباله در تاریخ مکتب قباله را در سافد می یابیم: موسی قرطبی و اسحاق لوریا. موسی (1570-1522) در قرطبه متولد شد و یکی از رهبران پیروان قباله و مفسر و شارح زهر در آن جا گشت.
شوهر خواهرش، سلیمان آلکابتس، اولین معلمش در تربیت عرفانی بود. قرطبی یک شاعر پیرو قباله بود که موقعیت ممتازی داشت و شعر «محبوبم بیا» یکی از آخرین شعرهای او است که در کتاب دعای عبری یافت می شود. این شعر هنوز در کنیسه ها در آغاز [مراسم] سبت خوانده می شود. همراه با بسیاری از پیروان قباله دیگر، پس از بلای تفتیش عقاید در اسپانیا، سافد را وطن خویش ساخت. او دقیقا یک پیرو قباله نظری بود. دلمشغولی عمده اش ارتباط En - Sof با سفیراها بود. اصرار او بر این که خدا در همه چیز هست، بر نظریه وحدت وجودی اسپینوزا اثر نهاد. گفته می شود که به هنگام مرگش ستونی از آتش از تابوتش بیرون جهید.
مکتب قباله لوریایی
پیرو قباله مهم دیگر در سافد اسحاق لوریاست (1572-1533) که نظرپردازیهایش منجر به ظهور مکتب قباله نوین گشت. حسیدیم متاخر آموزه او را در نظام خود به کار برد. با این که مفسر و شارح زهر بود، درست بر خلاف موسی قرطبی، اساسا به وجه عملی مکتب قباله علاقه مند بود. به موازات گسترش نفوذ این مکتب ظهور تعویذها، استفاده از علم و اعداد و حروف و احضار شیاطین نیز گسترش یافت. گذشته از همه اینها مکتب قباله لوریایی شامل برخی از شگفت آورترین و دیریاب ترین آموزه ها در مکتب قباله است، که چشمگیرترین آنها مفهوم Tsimtsum است. کلمه tsi اصلا به معنای «انقباض» یا «تمرکز» است. و اول بار در تلمود به کار رفت و برای توصیف فرافکنی خدا و تمرکز حضور الهی، یا شخینایش، در نقطه ای واحد به کار رفت.
لوریا کلمه tsi را به معنای کناره گیری یا عقب نشینی از نقطه ای واحد به کار می برد. مفهوم اصلی آن در برخی از رساله های قباله ای، پیش از بیان مجدد لوریا از آن، به کار رفته، اما این معنا در زهر ظاهر نمی شود. این قبض ارادی از جانب خدا، در این مورد ,En - Sof عملی است که باعث می شود خلقت صورت گیرد. بدون این عمل هیچ جهانی وجود نمی داشت. از آن جا که En - Sof نامحدود بود، در همه چیزها و همه مکانها شمه ای از الوهیت وجود داشت، لذا لازم بود که فضای اولیه ای (tebiru) ایجاد شود. بنابراین، ضروری بود که اولین عمل خلاق En - Sof یک کناره گیری یا انقباض به درون خودش باشد. با انجام چنین کاری او اجازه داد که فضای نخستین ایجاد شود; فضایی که برای خلقت جهان محدود لازم بود. اما این فضای مخلوق کاملا خالی نبود. بیشتر به همان نحوی که رایحه عطر در یک بطری خالی درنگ می کند، چیزی از حضور الهی در فضای آغازین باقی ماند.
به محض این که این فضا، که خارج از En - Sof بود، ثابت و برقرار گشت، دومین عمل آفرینش به وقوع پیوست. اولین عمل آفرینش عملی محدود کننده، و دومی عملی فیضانی بود. در این زمان از En - Sof شعاعی از نور ساطع شد تا اولین ترکیب ساخته شده، یعنی بدن آدم کادمون (انسان نخستین)، را شکل دهد. آن گاه از چشمها، دهان، بینی و گوشهای این مخلوق انوار سفیراها بیرون زدند. نور سفیراها ناشی از همان نور اصلی بود، که در مرحله کاملا بی تعین بود; بدون صفاتی که اکنون به آنها نسبت می دهیم. بدین شکل آنها نیازی ندارند که جام خاصی از نور آنها را در برگیرد. آن طرح آفرینش که En - Sof در نظر داشت، مقتضی این بود که سفیراها متمایز شوند; به نحوی که بتوانند نور متمرکز بیشتری که از چشمان آدم کادمون فیضان می کند دریافت کنند. همین که این جامها و ظرفها از آمیزه های مختلف نور تشکیل شدند، انوار زیادتری از چشمان انسان نخستین بیرون می جهد و بدون دشواری توسط سه سفیرای اول (Hokmah, Binuh, Kether) دریافت می شوند. وقتی که زمان پر شدن جامها از سفیراهای پایینتر فرا می رسد، این نور ناگهان با چنان شدتی ساطع می شود که جامهایی را که برای دربر گرفتن آنها طراحی شده اند در هم می شکند. این امر ما را به دومین اصل عقیدتی لوریا می رساند: شکسته شدن جامها ,(Shevirah) که زمینه هایش در یک سخن مذکور در آگادا است که پیش از آفرینش این جهان خدا جهانهای بسیار دیگری را که مورد پسندش نبودند، خلق و سپس نابود کرد.
موسی لئونی محتوای این گفته را به مثابه توضیحی درباره این آیه به کار می برد: سفر تکوین، باب 36، آیه 31: «و اینانند پادشاهانی که در زمین ادوم سلطنت کردند و کسانی که مردند پیش از آن که پادشاهی بر بنی اسرائیل سلطنت کند.» طبق تفسیر موسی لئونی، زمانی بود که خدا فقط نیروهای سفیرای مربوط به کیفر سخت (Gevurah) را به کار برد و با چنین کاری باعث ویرانی آن جهانها به دلیل ثقل زیاد sefirah گشت. همانگونه که او اشاره می کند، جهان فقط می توانست در حالتی از توازن ایجاد شود. وضعی از توازن که زاییده جبران کیفر سخت با شفقت و رحمت یا برکت [خدا] است. سفیرا هسد نماینده این حالت است. این حالت اشیا است، چنان که اکنون هستند. تلمود و میدراش از دو صفت عمده خدا (رحمت و کیفر) سخت سخن می گویند. اعتقاد بر این است که این دو صفت الهی در توازن پویا با یکدیگر، وسیله خلقت جهان و حاکمیت خدا بر آنند.
در این آموزه، اسحاق لوریا ترکیدن جامها را با مرگ پادشاهان نخستین ادوم یکی می داند. لوریا می افزاید: این مرگ به سبب عدم هماهنگی بین عناصر مذکر و مؤنث سفیراها رخ داد; یعنی سفیرای مؤنث و منفعل کیفر سخت، یعنی همان Geverah به خود اجازه نداد که توسط سفیرا هسد مذکر و فعال، یعنی رحمت یا برکت نزدیک برده شود. هنگامی که نور از چشمان آدم کادمون بیرون ریخت، جامهای سفیراها را خرد کرد. نوری که جامها را ساخته بود، به جرقه هایی تقسیم شد و به درون قلمرو صدفهای شیطانی (kelippoth) افتاد و قوای شر از پس مانده های پادشاهان نخستین آفریده شدند. با شکسته شدن جامها، همه چیز ناگهان به حالت آشفتگی درافتاد. انوار چشمان آدم کادمون یا به طرف بالا منعکس شد یا به طرف پایین، یعنی به قلمرو صدفها منعطف گشت. دستگاه الهی از حرکت باز ایستاد و تندباد جدیدی از نور از En - Sof صادر گشت. این نور آن گاه از پیشانی آدم کادمون ساطع شد تا مانع شود از رشد آشفتگی و خروج عناصر از نظامی که به سبب این فاجعه از هم گسسته بود. از این رو، به جای طرح اصلی، که طبق آن همه آفرینش به نور En - Sof روشن می بود، اکنون فقط تکه های خاصی از آن به واسطه آن جرقه ها روشن است; و بخشهای دیگر، در ظلمت کامل فرو رفته اند.
این ظلمت همان قلمرو صدفهاست. اگر همه چیز طبق نقشه پیش رود، شر در آفرینش ریشه کن خواهد شد. جرقه هایی که در تاریکی افتادند، به درون جامها کشیده می شوند. آمیخته شدن جرقه ها به واقعیت کنونی انجامید که هیچ شری نیست که شامل اندکی خیر نباشد; و هیچ خیری نیست که شامل اندکی شر نباشد. سفیراها در نقطه ای که En - Sof دوباره جاری گشت، واجد صفاتی شدند که اکنون دارند. استحاله سفیراها کاری را آغاز کرد که لازمه برگشتن به حال اول (tikkun) بود. تنها راهی که جرقه ها از طریق آن می توانند از قلمرو ظلمانی صدفها رها شوند، کار tikkun است، که بخشی از آن را خدا بر عهده گرفته است. اما به حال اول برگشتن نظام اصلی به سبب هبوط آدم دشوار گشت. همه ارواحی که قرار بود پدید بیایند، در روح آدم پدید آمدند; و پس از هبوط، اندازه او به اندازه انسان کاهش یافت. روح او از بدنش تبعید شد، لذا ارواح ما نیز در حالت تبعید است. ارواح ما جرقه هایی اند که در تاریکی صدفها پوشیده شده اند. وصول به اتحاد اولیه نمی تواند فراهم شود مگر آن که انسان به این غرض (که برای آن آفریده شد و به مکان صدفها که عالم ماست نزول کرد) آگاه شود.
بازگشت به حالت اولیه اتحاد نخستین یک خطر کردن یا سفر مخاطره آمیز جمعی است که هر فردی باید خودش رهسپار آن شود و آن را انجام دهد، زیرا بازگشت به حالت اولیه روح تبعید شده اش مسئولیت خود اوست. آنچه گفته شد، شرح بسیار کوتاهی از مکتب قباله لوریایی است. حتی در معرفی ساده ای مثل این، انسان نمی تواند تحت تاثیر میدان دید لوریا قرار نگیرد. این مکتب قباله نسبت به بسیاری از نظامهای مشابه هیجان انگیزتر است. آثار برجسته ترین شاگرد لوریا، هایین ویتال کالابرز درباره مکتب قباله لوریایی در سراسر جهان منتشر شد. آنچه اکنون لازم است، ترجمه آثار عمده لوریا و تفسیری بر آنهاست.
در حدود همین زمان بود که بررسی و مطالعه کتب قباله در هلند آغاز گشت، اما از طرف مراجع تلمودی با مخالفتی چشمگیر روبرو شد. روح مکتب قباله، که در قرنهای متقدم تر جرقه زده بود، بود، رو به افول بود و تا وقتی که اهل قباله در قرن هیجدهم از هلند بیرون آمدند، این مکتب در آلمان احیا نشد. در آن زمان، قباله در سراسر هلند منتشر شد; تا جایی که هیچ خاخامی نمی توانست مطالعات قباله ای را نادیده بگیرد. آموزه ای که در هلند بررسی شد; مکتب قباله لوریایی بود. در اروپای قرن هیجدهم، یهودیت فقط بر روی رهنمودهای تلمودی کار می کرد. مدارس علوم دینی وقت خود را صرف نکته سنجیهای بیهوده علمی می کردند. اشتیاق عقلی به مطالعات تلمودی جای کمی برای گرایشهای عاطفی نهفته یهودیت می گذاشت. آنان که عالم به تلمود نبودند، بی فرهنگ یا توده های عوام خوانده می شدند و با تحقیر و بی اعتباری زیادی به آنها نظر می شد.
در آن زمان، الهیاتی عرفانی ظهور کرد که مبتکرش روستایی ای بود که تنها دارایی اش اسبی بود که شوهر خواهرش به او داده بود; و خرج خود و خانواده اش را از راه استخراج آهک از کوه تامین می کرد. اسرائیل بن الیعاذر، استاد معروف نام مقدس، پس از سالها عبادت متواضعانه و آموزش پراکنده در قلب کارپاتی ها به زندگی با فرهنگ مدزی بوز بازگشت و بی سر و صدا آینده ای را پی ریزی کرد. فعالیتهای او موجب جلب نظر مراجع تلمودی شد; و این علماء در اظهار تنفر از آموزه او درنگ نکردند. مدرسی گری کسل کننده و بی ثمر سنت خاخامی، که در اختیار چند تن از خواص بود، با این نظر استاد نام مقدس (که فقط شادی و عبادت است که انسان را با خدا متحد می کند) ناسازگار بود. نکته سنجیهای بیهوده عالمانه نمی توانست انسان را به حضور خدا سوق دهد. هر جا که آموختن بیشتری بیابیم، پاکی کمتری خواهیم یافت.
تجدید حیات حسیدیم طغیان عوام غیر عالم بود که از باغ یهودیت به سبب «نادانی شان» رانده شده بودند. جانمایه این نهضت، نشان دهنده این اندیشه دموکراتیک بود که خدا ملک طلق یک گروه اشرافی نیست، بلکه از آن مردم است. پس از مرگ استاد نام مقدس، کم ارزش بودن مطالعه نیز در کنار عقیده فوق قرار گرفت و به همبستگی آموختن و مناسک دینی انجامید. این شاخه از عرفان یهودی، به مثابه تصویری شرعی از دین یهود، تا به امروز باقی مانده است.
مطلب اصلی در مکتب حسیدیم نوین، این اندیشه است که خدا در همه چیز حاضر است; و تامل در باب این قضیه عرفانی که «هیچ جایی خالی از او نیست»، همه آن چیزی است که برای راندن غم و ترس لازم است. همین که کسی دریافت که خدا در همه چیز حضور دارد می تواند دریابد که شر و ناشادمانی موجود در جهان فقط ناشی از دیدگاه معیوب و قاصر انسان درباره اشیا است، و در خود اشیا نیست. خوشی و شادمانی که در عبادت پیروان حسیدیم هست، مربوط به این شناخت آنهاست که خدا همه جا هست. انسان باید بدون ترس و با خوشرویی زندگی کند، زیرا خدا در همه چیز، هر چقدر هم که آن چیز برای عقل ما غیر قابل فهم باشد دست اندرکار است. این آموزه برای روستاییان تحت فشار آن زمان، همچون مرهمی بود که سرانجام باعث اشتعال روح توده های مردم گشت.
همان طور که این مفهوم وحدت وجودی از خدا برای طرفداران حسیدیم اهمیت دارد، مفهوم زادیکیسم نیز مهم است. اندیشه زادیک (عادل) برای یهودیت تازه نبود. این کلمه صرفا به انسانی دلالت داشت که به روشی اسرارآمیز با خدا متحد یا با او مرتبط شده بود; به گونه ای که این انسان نه تنها معرف راز او بود، بلکه می توانست به جای او و از طرف او عمل کند. زادیک واقعی انسان درستکاری بود که به دلیل پیوستگی استوارش به ایمان و عبادت، محبوب خدا شده و مستجاب الدعوه گشته بود. در حسیدیم این مفهوم عام بسط یافت; و می بینیم که زادیک کسی است که احساس فردیت را در وصول به وحدت با خدا از دست داده است. با زادیک، که موهبت پیشگویی به او عطا شده بود، مانند یک پیامبر رفتار می شد.
زادیکها موجودات مقدسی بودند که می توانستند همچون واسطه بین خدا و امت بنی اسرائیل عمل کنند. اعتقاد به این که قدرت اعجازآمیز شفابخشی به آنان عطا شده، باعث می شد تا بیماران، علیلان، بی فرزندان و فقرا به آنان نزدیک شوند و برای خدمتشان، پول یا کالا به آنان بپردازند. این عمل موجب زیاده روی بعضی از زادیکها شد. برخی از آنان در رفاه و تجملی می زیستند که به چشم دیگران افراط آمیز بود. علاوه بر این، نهادینه شدن مقام زادیک، به منزله موهبتی موروثی، به صورت اجتناب ناپذیری موجب ظهور زادیکهای دروغین بسیاری گشت. همه اینها منجر به رشد بی اعتمادی به مقام زادیک شد و بهانه به دست خاخامها داد تا قاطعانه دشمن جماعت طرفداران حسیدیم شوند.
شولم اشاره کرده است که بسط عمده عرفان یهودی که در حسیدیم دیده می شود، در این واقعیت نهفته است که همه اسرار قلمرو الهی به منزله یک روانشناسی عرفانی معرفی شده اند. از طریق نزول به درون خود انسان است که می توان به سپهرهایی که انسان را از خدا جدا می کند نفوذ کرد. آموزه های قباله ای، که حسیدیم در عرفان خود گنجاند، وجوه یک نظام درست و شگفت انگیز تحلیل روانی شدند. از سوی دیگر، بدون توجه به نتایج بسیاری از آموزه های قباله ای، حسیدیم، آن گونه که مارتین بوبر، خاطرنشان کرده است، نباید به هیچ وجه با مکتب قباله مقایسه شود. آموزه قباله ای نزد اهل قباله یک اصل عقیدتی باطنی تلقی می شود که از آن کسانی است که چشم دلشان باز شده، همانها که واجد گنوسیس (معرفت) هستند. طرفدار حسیدیم معتقد است که خدا و رازهایش در اختیار همگان و قابل حصول برای همه انسانهاست، لذا نمی تواند خود را اهل قباله محسوب کند.
نیز نمی تواند با این عمل اهل قباله که سعی در آزاد کردن خود از تعارض با تضادها به مدد گنوسیس دارند موافق باشد. از نظر استاد حسیدیم وظیفه انسان این است که تنشها و تعارضات دنیا را تحمل کند و آنها را به حال خود رها سازد. در قرن هیجدهم، یهودیان اروپای غربی عرفان خود را کنار گذاشتند. خوشبختانه عرفان یهودی به دست عرفای مسیحی ای که از قرن سیزدهم مفتون آموزه های آن شده بودند به حیات خود ادامه داد. فهرست اسامی آنان طولانی است; با عارف اسپانیایی، ریموند لولی آغاز می شود، و با عالم انگلیسی، ای. ای. ویت خاتمه می یابد. مسلما توجه بیشتر به جنبه عملی قباله بود تا جنبه نظری آن. استثناها همان نوابغ عرفان، مانند یاکوب بومه هستند، که به جنبه نظری عنایت بیشتری دارند. مشهورترین قباله گرای عملی مسیحی (آنان که فقط به وجوه جادویی علاقه مند بودند) هاینریش کورنلیوس اگریپا است (1487-1535)، که اثر عمده اش De Dcculta Philosophia تا زمان ما مورد استفاده کسانی است که در زمینه خاص مکتب قباله کار می کنند.
یهودیت عرفان مکتب قباله عرفا حوادث تاریخی مکاتب آفرینش اندیشه