جوهر شعر، آمیزه احساس و خیال است، احساس همچون دانه ای از برون در جان شاعر می افتد و در نهانگاه دل با شیره جان پرورده شده، در لحظه ای خجسته به صورت مرواریدی از دریای جان به کناره افکنده می شود. پس شعر فرزند جان است. شعر حلال زاده، رنگ زمان خود دارد؛ شعر اصیل، آینه روزگاران خویش است. نبض شعر شاعر آگاه، در شادی مردم، شادمانه می زند و در غم آنها غمگنانه. شاعر اگر فرزند زمان خویشتن باشد، در بزم و سور مردم پایکوبی می کند و در عزا و سوگ آنها اشک می ریزد. اینکه گفته اند: «شعر آینه زمان خویش است»، پژواک مغز و دل است، و هماوایی تاریخ و تخیل است. چنین شعری اگر هم در پایانش تاریخ سرایش ننشیند، کلمه کلمه شعر فریاد برمی آورد که در چه سالی، کدام سرزمینی و در چه احوالی زاده و سروده شده.
توان گفت هر چند آفریدگار شعر، شاعر است، لیکن مایه و الهام بخش آن، مردم و جوهر زندگی ست. پس حلال زادگی شعر بسته به پیوند شعر با مردم و زندگی ست. شعر شاعر جدا از مردم و خوی کرده به برج عاج فرمانروایان، گل کاغذی ست. گل کاغذی ممکن است فریبنده باشد، اما نه رایحه دل انگیز دارد و نه لطافت چشم نواز. گل باید ریشه در خاک داشته باشد و برگ و ساقه در زیر ریزش باران و تابش آفتاب گسترانیده باشد. این سخن، سخنی راست و بهنجار است که هیچ پدیده هنری (از آن جمله شعر) در خلأ به وجود نمی آید؛ بلکه حاصل تأثرات هنرمند و شاعر است از عوارض و عوامل بیرونی. اما این، از شگفتی ست که نویسنده و شاعر از یک سو، زیر تأثیر محیط و فرهنگ اجتماع است و از سوی دیگر، خود، عوامل و عوارض بیرونی و محیط را زیر تأثیر خود دارد: دگرگون می شود و دگرگون می کند.
پیوند همگن میان ساخت جامعه و اثر ادبی مقوله «جامعه شناسی ادبی» را پیش می کشد و محققان را بر آن می دارد تا به رابطه اثر ادبی و جامعه پرداخته از آثار ادبی، نورتابی به دست آورده به گذشته بنگرند و به قول «پله خانف» «معادل اجتماعی اثر ادبی» را پیدا کنند. به نظر می رسد چنانچه چراغ روشن تحقیق از یافته ها و داده های دانش جامعه شناختی در دست باشد، حتی از مجامله آمیزترین مدایح، و از لا به لای تمجیدها و ستایشها و از زیر نه کرسی فلک زیر پای قزل ارسلان نیز می توانیم به واقعیتها و حقایق تلخ و شیرین گذشته پی ببریم. بنابراین ضمن اینکه به صراحت باید بگوییم که بحث در مقوله های دستوری، گفتگو از مباحث بدیعی و بلاغی و بافت و ساخت کلام، کشف ظرایف سخن و دقایق معنی در آثار ادبی و شعر شاعران هرگز نه بس است و نه بسنده، اضافه می کنیم که جای آن هست که از این همه آثار کهن ادبی (چاپی و خطی) نورتابی به گذشته پیدا کرده، ببینیم پدران و پدربزرگان ما چگونه می زیستند، چه سان می گریستند و در سوگ چه می پوشیدند و در سور چه می نوشیدند... جامعه شناسی ادبی همین است و حرمت و اهمیتش نیز آشکار.
ناگفته معلوم است شاعری چون حکیم گنجه که سخن را چندان ارج می نهد که آن را نخستین آفریننده می داند و بی سخن برای جهان آوازه ای نمی بیند، او که منطقی ترین و زیباترین تعریف را از شعر به دست داده، سخن را به کبوتری مانند می کند که اندیشه بر پر وی بسته شده، او که علت غایی آفرینش را سخن می شناسد و شاعر را هزاردستان عرش الهی می شمارد و سخن پروری را سایه ای از پایه پیغمبری می بیند و در صف آفریدگان خداوند، شاعر را پس از پیامبران قرار می دهد، او که به شاعر آگاه از خویشتن خویش، پایگاهی می بخشد که آسمان در برابرش سر تعظیم فرود می آورد و از اینکه آب و رونق سخن، به دست سخن سرایان سخن فروش پایمال می شود، خروشی غماگین سر می دهد... به یقین، شعر چنین شاعری، لبریز از مایه های واقعیت و بیانگر حقیقت و عینیت زندگی و منظر و مجلای بنیادهای دید و شناخت جامعه خواهد بود از نوع: هستی شناسی، جهان بینی، انسان شناسی، اندیشه های دینی و اجتماعی، آداب و رسوم و اخلاقیات و سیاست و اقتصاد، و در یک کلمه، هر آنچه به گونه ای زنده با آدمی بستگی و با جامعه پیوستگی دارد.
عصر نظامی و به تبع، خود نظامی در برابر چیستان هستی همچنان متحیر است:
در این چنبر گشایش چون نماییم *** چو نگشادش کسی، ما چون گشاییم
نظامی نیز همچون گذشتگان می بیند که «کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت» و «زین تعبیه جان هیچ کس آگه نیست» لذا به ناتوانی خویش و قصور دانش انسان اعتراف کرده می گوید:
چون وضع جهان ز ما محال است *** چونیش برون تر از خیال ا ست
در پرده راز آسمانی *** سری ست ز چشم ما نهانی
چندان که جنیبه رانم آنجا *** پی برد نمی توانم آنجا
لذا حکیم گنجوی اینچنین حکم می دهد:
نه زین رشته سر می توان تافتن *** نه سر رشته را می توان یافتن
و باز در راز گشایی از معمای هستی سر از حیرانی در می آورد:
همه در کار خویش حیران اند *** چاره جز خامشی نمی دانند
و هر چند از جهت این سرگشتگی و ناتوانی در برابر اسرار آفرینش به خیام نزدیک می شود که:
با عاجزی چنین که ماییم *** اسرار فلک کجا گشاییم
اما با اعتقاد به ذات پروردگار خود را از این دریای تحیر به پایاب تدین می کشاند و در مقابل سامان و هنجار آفرینش و آفریدگار، سر فرود می آورد که:
این هفت حصار برکشیده *** بر هزل نـبـاشـد آفریده
و این تعبیری ست از بیان قرآن که: «ربنا ما خلقت هذا باطلا؛ پروردگارا اينها را بيهوده نيافريده اى.» (آل عمران/ 191) و اعتقاد نظامی است که هستی را یاوه نمی بیند و آدمی را در و «گهر تاج هستی» می شمارد و آفریده بر اصلی و هستی پذیرفته برای غایتی می بیند و می گوید:
کار من و تو بدین درازی *** کوتاه کنم که نیست بازی
دیباچه ما که درنورد است *** نز بهر هوی و خواب و خورد است
و زیر و بم نوای این ابیات با حرف حرف آیه «افحسبتم انما خلقناکم عبثا؛ آيا پنداشتيد كه شما را بيهوده آفريده ايم.» (مومنون/ 115) هم نوایی دارد.
تقدیر و سرنوشت از منظر نظامی نظامی از اینکه می بیند بسیار سخت کوشیها و تدبیرها، به پیروزی و فرجام خجسته نمی انجامد و از سوی دیگر بسا که رنج نابرده به گنج می رسند به تقدیر دل می بندد و قضا را بر همه چیز حاکم می شمارد:
گر کنی صد هزار بازی چست *** نخوری بیش از آنکه روزی توست
و یا:
به دریا در آن کس که جان می کند *** هم آن کس که در کوه کان می کند
کس از روزی خویش درنگذرد *** به اندازه خویش روزی خورد
اعتقاد این است که در روز جام بخشان، بدروزی و بهروزی بر پیشانی هر کسی رقم خورده:
چو دولت دهد بر گشایش کلید *** ز سنگ سیه گوهر آید پدید
در مقابل سرنوشت جز تسلیم راهی نیست و از سرشت گریز و گزیری نه، بیان این عقیده گاه چندان صراحت پیدا می کند که بوی جبر محض شنیده می شود:
سرشت مرا کافریدی ز خاک *** سرشته تو کردی ز ناپاک و پاک
اگر نیکم و گر بدم در سرشت *** قضای تو این نقـش در من بهشت
و:
جز این نیستم چاره ای در سرشت *** که سر برنگردانم از سرنوشت
گر آسوده، گر ناتوان می زیم *** چنان کافریدی چنان می زیم
و در یک جا، در مقابل سؤال مقدر، که «گر حکم همان ست که رفته، آدمی چه می خواهد و چه می کند؟» با طنزی رقیق می گوید:
به حکمی که آن در ازل رانده ای *** نگردد قلم زان چه گردانده ای
ولیکن به خواهش من حکم کش *** کنم زین سخنها دل خویش خوش
نظامی دنیا را گذران و نادل بستنی و بی وفا و بی بقا می بیند:
جمله دنیا ز کهن تا به نو *** چون گذرنده است نیرزد دو جو
و:
خیز و بساط فلکی درنورد *** زان که وفا نیست در این تخت نرد
چون دنیا هماره، داده هایش را به سماجت باز پس می گیرد، پس همان سان که حضرت امام علی (ع) فرموده باید این عجوزه را که در عقد بسی داماد است سه طلاق گفت:
آن کیست که او ستدت نینداخت *** و آن پر شده چیست کو نپرداخت
غولی ست جهان فرشته پیکر *** تسبیح به دست و تیغ در بر
هان نفریبد این عجوزت *** چون خود نکند کبود و کوزت
نظامی در این گونه موارد به گونه ای زهد سنایی وار می گراید و سعادت را در گسستن می داند:
خط به جهان درکش و بی غم بزی *** دور شو از دور و مسلم بزی
سپس به این واقعیت که دنیا جای امنیت وآسایش نیست اشاره،و سرانجام این بیت را می گوید:
ما ز پی رنج پدید آمدیم *** نه ز پی گفت و شنید آمدیم
که آیه «لقد خلقنا الانسان فی کبد؛ به راستى كه انسان را در رنج آفريده ايم.» (بلد/ 4) را به یاد می آورد؛ با این بینش، نظامی راه فلاح و رستگاری را در سبکباری می داند:
ای که در این کشتی غم جای توست *** خون تو در گردن کالای توست
بار در افکن که عذابت دهد *** پیشترک زان که به آبت دهد
و:
رخت رها کن که گران رو کسی *** گر سبکی زود به منزل رسی
و این ابیات عبارت معروف: «نجا المخفون و هلک المثقلون» را فرا یاد می آورد.
تأثیر چرخ نظامی، گرچه گاه دست فلک را در کارسازیها و سعادت بخشیها باز گذاشته و گفته:
چون فلکت طالع مسعود داد *** عاقبت کار تو محمود باد
و:
فلک چون کارسازیها نماید *** نخست از پرده بازیها نماید
اما جای جای، آسمان و ستارگان و چرخ و دهر را در احوال آدمی و زمینیان بی تأثیر می داند:
دهر مگو کرد بد ای نیک مرد *** دهر به جای من و تو بد نکرد
باده تو خوردی گنه زهر چیست *** جرم تو کردی خلل دهر چیست
شعرا نظامی گنجوی جهان بینی جامعه شناسی زندگی اجتماعی انسان سرنوشت