با توجه به این که یکی از این موضوعات، آموزه آمرزیدگی بود، شاید جای تعجب و شگفتی نباشد که چرا این آموزه در یکی از نهضت های اصلی اصلاح دینی (نهضت لوتر) جنبه محوری داشت. نتایج عملی این ابهام نظری را می توان به آسانی اثبات کرد. پیدایش پدیده ای در اواخر رنسانس در ایتالیا، شاهد خوبی برای مطلب مورد نظر ما به شمار می آید. در دهه نخست قرن شانزدهم، گروه کوچکی از اشراف جوان ایتالیایی به طور منظم گرد هم می آمدند و در مورد موضوعات دینی بحث و گفتگو می کردند. اعضای این گروه دغدغه مشترکی داشتند و آن این بود که چگونه رستگاری روح خود را تضمین کنند و چگونه به این هدف برسند. آنان برای نیل به رستگاری و آمرزیدگی چه باید بکنند؟ مقامات کلیسا برای سوالاتی از این دست، پاسخ روشن و صحیحی نداشتند. بحرانی "فکری" دامن گیر این گروه شد و در سال 1510 به نقطه اوج خود رسید و گروه را به دو قسمت تقسیم کرد. یک دسته معتقد شدند که رستگاری تنها زمانی حاصل می شود که از این جهان بیزاری جسته، به کف نفس بپردازند. آنها براى اطمینان از رستگارى خود از گزند جهان فانى به دیرها و صومعه هاى محلى روى آوردند. اما گروه دوم ترجیح داد که در این جهان باقى بماند. آنها گاهى چنین استدلال مى کردند که ماندن در این جهان و در عین حال رسیدن به رستگارى امکان پذیر است. با این حال، هیچ کس به طور کلى نمى دانست که دیدگاه رسمى کلیسا درباره این پرسش مهم چیست; پرسشى که بعدها لوتر در ضمن آموزه خود تحت عنوان «آمرزیدگى به وسیله ایمان» بدان پاسخ گفت.
آشفتگى موضع رسمى کلیسا در باب آمرزیدگى
آشفتگى و سر در گمى موضع رسمى کلیسا در باب آمرزیدگى، تأثیر فراوانى بر برنامه اصلاحى لوتر در آلمان گذارد. آخرین اظهار نظر رسمى شناخته شده کلیسا در مورد این آموزه به سال 418 برمى گشت; اما همین اظهار نظر مبهم و قدیمى، تا حدى در شفاف شدن موضع کلیسا درباره این موضوع در سال 1518 کارگر افتاد; هر چند که هزار و صد سال از آن ماجرا گذشته بود. لوتر به این نتیجه رسید که کلیساى روزگار او با برداشتى نادرست از این که چگونه شخص مى تواند با خدا از در دوستى وارد شود، در دام مکتب پلاگیوس افتاده است. او معتقد بود که کلیسا گمان مى کند که افراد بر حسب دستاوردها و منزلت خود، در نظر خداوند مقبول واقع شده و مشمول عنایت او مى شوند، در حالى که این به معناى انکار کلى اندیشه فیض است. البته لوتر در این فهم و برداشت خود کاملا بر خطا بود; اما تردیدى نیست که در کلیساى آن روز، کسى نبود که او را در فهم موضع اصیل کلیسا در این باره راهنمایى کند. حتى در آوینیون، که در قلمرو حاکمیت پاپ بود، همین آشفتگی فکری به چشم می خورد. بونیفاسیوس آمرباخ، که خود در دهه 1520، با ترویج اندیشه هاى «عالى جناب دکتر مارتین» در قلمرو پاپى یاد شده، بر دامنه این هرج و مرج افزوده بود، نوشت: «هر کس رأى و عقیده خاص خودش را دارد.»
طیف وسیع اندیشه ها در پایان قرون وسطى
حجم اندیشه ها و آموزه هایى که در آن زمان رواج داشت، بسیار گسترده بود. براى نویسندگان قرن بیستم بسیار آسان است که با بهره گیرى از بازاندیشى، خطرات بالقوه اندیشه هایى را که اصلاحگران نخستین ترویج مى کردند، شناسایى کنند; هر چند که در همان زمان هم مدافعان رسمى راست کیشى (ارتدوکسى) کمتر به این موضوع توجه کردند. زیرا مرز میان راست کیشى و غیر راست کیشى چنان به هم ریخته و آشفته بود که عملا ممکن نبود کسى چون لوتر را بدعت گذار دانست; هنگامى هم که این کار ضرورى شد، نهضت اصلاح دینى چنان سرعت و شتاب گرفته بود که سد کردن راه آن آسان نبود. کثرت گرایى عقیدتى در کلیساى اواخر قرون وسطى، زمینه را براى رویارویى نگرش هاى دینى گوناگون فراهم کرده بود.
یکى از تحولات اواخر دوران قرون وسطى که در بررسى نهضت اصلاح دینى داراى اهمیت بسیارى است، بحران روز افزون مرجعیت است که جلوه هاى آن از قرن چهاردهم به بعد آشکار شده بود. براى اظهار نظر معتبر در باب عقاید، باید به چه کسى یا چه چیزى مراجعه کرد؟ چه کسى در مقام و موقعیتى است که بتواند با صراحت بگوید که «موضع کلیساى کاتولیک در این موضوع، فلان است»؟ در دوره اى که مباحثات در باب الهیات رشد چشمگیرى داشت، ضرورى بود که کسى مشخص کند که کدام یک از این عقاید رایج صرفا نظریه پردازى متالهان، و کدام یک عقیده پذیرفته شده و موافق قول جمهور است. در کلیسا این مطلب به طور گسترده پذیرفته شده بود که به هر صورت، داشتن نظر و دیدگاه الهیاتى به حق است; به علاوه، دانشوران باید در اوقات فراغت خود به چیزى مشغول باشند. کلیسا نیز آن قدرها به درستى و حقانیت آموزه هاى خود اطمینان نداشت که به آنان مجال دهد تا به ژرف نگرى و تأمل بپردازند; اما لازم بود که روش هایى براى تقویت و اجراى راست کیشى یافت شود (البته با این فرض که «راست کیشى» قابل تعریف است; موضوعى که با گذشت زمان، روز به روز مبهم تر به نظر مى رسید). پاپ نیازمند شیوه ها و روش هایى بود که به وسیله آن بتواند کسانى را که دیدگاه ها و عقاید غیر ارتدوکسى دارند، مجبور کند که یا از این عقاید دست بردارند و یا دست کم، از تعلیم آن به دیگران خوددارى کنند.
نزاع بر سر اقتدار و مرجعیت پاپ
در پایان قرون وسطى، دو تحول عمده در کلیسا دست به دست هم دادند تا تعریف و اجراى راست کیشى در پایان قرن پانزدهم و اوایل قرن شانزدهم عملا غیر ممکن شود، نخست آن که اقتدار و مرجعیت پاپ طى دوره انشقاق عظیم کلیسا و دوران پس از آن زیر سؤال رفت. پس از مرگ گریگورى ششم، انشقاق عظیم کلیسا (1375- 1417) موجب تقسیم مسیحیت در جهان غرب شد. رهبرى بخش ایتالیا را اربن ششم و رهبرى بخش فرانسه را کلمنت هشتم بر عهده داشتند. این وضعیت تا سال 1417 زمانى که شوراى کنستانتین، مارتین پنجم را به پاپى برگزید ادامه داشت. در دوره کوتاهى در سال 1409 سه تن مدعى مقام پاپى بودند. پرسش مهم و حیاتى در آن زمان این بود که چگونه مى توان به نزاع بر سر این که پاپ واقعى چه کسى است، پایان داد. این مطلب کاملا پذیرفته شده بود که داور نهایى در همه اختلافات عقیدتى در کلیسا، پاپ است; اما کدام پاپ مى توانست به آن نزاع پایان دهد؟ سرانجام بر این مطلب اجماع حاصل شد که شورایى براى تصمیم گیرى در مورد این نزاع تشکیل شود. در سال هاى 1414 تا 1417، شوراى کنستانتین براى تعیین پاپ از میان سه نامزد این مقام (گریگورى دوازدهم، بندیکت سیزدهم و ژان بیست و دوم) برگزار شد. شورا به آسانى و با کنار گذاشتن هر سه نفر و انتخاب نامزد موردنظر خود (مارتین پنجم) به این موضوع فیصله داد.
با این اقدام به نظر مى رسید که اصلى کلى و مهم پى ریزى شده است و آن این که شوراها بر پاپ مرجعیت دارند; اما مارتین پنجم به گونه اى دیگر مى اندیشید. در کلیسا، زمینه براى بسط و گسترش دو نظریه مخالف و رقیب یکدیگر در مورد مرجعیت فراهم شده بود; گروه اول (طرفداران شورا) معتقد بودند که مرجع عالى دینى، شخص پاپ است. هم زمان با پذیرش روز افزون اصل نیاز به اصلاح کلیسا در قرن پانزدهم، طرفداران شورا معتقد بودند که تنها امید براى انجام چنین اصلاحى، دعوت به شوراى عمومى اصلاح است. این مطلب را مارتین لوتر در رساله خود به نام نامه سرگشاده به اشراف آلمان در سال 1520 مطرح کرد. لوتر در این رساله مى گوید: «شاهزادگان آلمان حق دارند که براى برگزارى چنین شورایى دعوت به عمل آورند.»
به طور کلى علت اصلى نهضت اصلاح دینى، شکست نهضت شورایى است و دلیل آن نیز دو چیز است: نخست آن که این نهضت موجب پدید آمدن امیدهایى مبنى بر تحقق اصلاحات کلیسا از درون شد; اما هنگامى که این امیدها به یأس انجامید، بسیارى در جستجوى راه هایى برآمدند که اصلاح را بر کلیسا تحمیل مى کرد; حتى اگر به قیمت متوسل شدن به قدرت هاى عرفى و سکولار باشد. دوم این که نهضت یاد شده، مرجعیت دینى پاپ را زیر سؤال برد و از این جهت، سهمى در آشفتگى و بحران الهیاتى موجود در اواخر قرون وسطى داشت. با توجه به وجود ابهام و سر در گمى درباره این که چه کسى مرجعیت عالى عقیدتى را در اختیار دارد، بسیارى از متألهان به طرح نظرگاه هاى خود پرداختند; بدون آن که چندان درباره صحت و اعتبار آنها مورد سؤال واقع شوند. اما علت اساسى دوم، افزوده شدن بر قدرت فرمانروایان عرفى اروپا بود که روز به روز اعتنا و توجه کمترى به مشکلات پاپ مى کردند.
افزون بر این، به نظر مى رسید که پاپ ها نیز رغبتى به استفاده از راه هایى که پیش از آن براى اجراى راست کیشى عقیدتى فراهم کرده بودند، نشان نمى دادند; براى مثال، اسقف نشین آلمان و شوراهاى ایالتى کلیسا قدرت سرکوب بدعت را داشتند، اما همین شوراها در مواقع نیاز، در اوایل قرن شانزدهم، تشکیل جلسه نمی دادند. توجه بسیاری از فرمانروایان اروپا بیش از هر چیز، معطوف به جنگ فرانسه و ایتالیا و به دنبال آن، معارضه هاپسبورگ- والوآ بود و این در زمانى بود که اگر اراده سیاسى وجود مى داشت، ممکن بود که نهضت اصلاح دینى به شدت سرکوب شود. با این حال، توانایى پاپ ها در دعوت از حاکمان عرفى براى اجراى منویات دینى ایشان در حال تحلیل رفتن بود. آن چنان که از اوضاع و احوال فرانسه برمى آید، ملى گرایى به شکلى روز افزون به عامل مهمى در کاستن از اقتدار پاپ ها بر شمال آلپ تبدیل شده بود.
پیروزى فرانسیس اول در ایتالیا
پیروزى شگفت انگیز فرانسیس اول بر نیروهاى مشترک پاپ و سوئیس در گرینانو در سپتامبر 1515، موجب شد تا او یگانه قدرت در امور ایتالیا محسوب شده، دامنه اقتدارش به کلیساى فرانسه نیز کشانده شود. بر اساس قرارداد بولونیا در سال 1516، فرانسیس اول حق داشت که تمام کشیشان ارشد کلیساى فرانسه را منصوب کند. این موضوع به شکلى مؤثر، نظارت مستقیم پاپ را بر آن کلیسا تضعیف کرد. فرانسیس با آگاهى از ضرورت تقویت راست کیشى در سراسر قلمرو خود، مسئولیت این کار را به دانشکده الهیات دانشگاه پاریس (بخشى که بعدا به سوربن معروف شد) واگذار کرد. هر چند که حرکت تدریجی فرانسیس به سوی حکومت استبدادی، به خاطر شکست او در نبرد پاویا در سال 1527 و به دنبال آن زندانى شدنش در مادرید، اندکى دچار وقفه شد، اما همین امر موجب کاهش هم زمان نفوذ پاپ بر امور فرانسه در زمینه هاى سیاسى و دینى گردید. در نتیجه، حرکت هاى اصلاحى در فرانسه، بیشتر با نام فرانسیس اول گره خورده بود تا پاپ. پاپ اگر مى خواست در امور کلیساى فرانسه دخالت کند، با رشته اى از موانع سخت سیاسى و قانونى روبرو مى شد. فرانسیس که به تازگى پاپ را در میدان جنگ شکست داده بود، دیگر علاقه چندانى به دفاع از منافع پاپ در فرانسه از خود نشان نمى داد; مگر هنگامى که این منافع با منافع سلطنت فرانسه همخوانى داشت.
نمونه دیگرى از محدودیت هاى شدیدى که حاکمان عرفى بر مرجعیت و اقتدار پاپ تحمیل مى کردند، ماجراى تلاش هنرى هشتم براى طلاق دادن کاترین آراگونى بود. در آن زمان، هنگامى که هنرى از پاپ تقاضاى طلاق همسرش را کرد (موضوعى که در شرایط عادى مشکل چندانى نداشت)، امپراتور چارلز پنجم (که از قضا با کاترین نسبتى داشت) پاپ را تحت فشار زیادى قرار داد. با توجه به این که چارلز به تازگى روم را غارت کرده بود و حضور نظامى گسترده اى در منطقه داشت، پاپ خود را ناگزیر از انتخاب یکى از دو راه مى دید; بى اعتنایى به خواست پادشاه (که در نزدیک روم، به هیچ وجه نه پیش از آن نیرویى داشت و نه پس از آن چنین امکانى برایش فراهم بود)، یا بى اعتنایى به خواست امپراتور (که از چنین نیرویى برخوردار بود و آمادگى کامل داشت که از نیروى خود استفاده کند).
سرانجام کار نیز با توجه به این موضوع، مشخص بود و آن این که هنرى هشتم از تقاضاى طلاق دست کشید. بنابراین، کلیسا در اواخر قرون وسطى با بحران مضاعف مرجعیت مواجه بود. سر در گمى آشکارى درباره ماهیت، جایگاه و چگونگى اجراى مرجعیت الهیاتى وجود داشت; همان گونه که نوعى بى رغبتى یا ناتوانى در اجراى مرجعیت سیاسى پدید آمده بود و همین موضوع مانعى بر سر راه سرکوب اندیشه هاى جدید نهضت اصلاح دینى بود. در حال و هواى همین سر در گمى و ناتوانى کلیسا بود که نهضت اصلاح دینى با آهنگى شتابان به راه خود ادامه داد; تا آن جا که دیگر سرکوب محلى آن امکان نداشت.
نهضت اصلاح دینى، کلیسا را نه بر بنیان و پایه اى نو و ناشناخته، بلکه بر شالوده هاى موجود بنا کرد. این مطلب که نهضت اصلاح دینى در انگلستان بر مبانى لولارد بنا شد، مورد پذیرش بسیارى است; از این رو در تحلیل دین در اواخر قرون وسطى، مکتب لولارد را به عنوان یک مطالعه موردى خاص مدنظر قرار مى دهند; با این هدف که توضیح دهند که چگونه عناصر دین عامه پسند به زمینه ها و نحوه شکل گیرى نوعى نهضت اصلاح دینى محلى کمک کردند. مطالعات اخیر، پیچیدگى مبانى فکرى لولاردى را نشان داده و هر گونه تعمیم بخشى درباره عقاید اساسى آن را مخاطره آمیزتر از پیش ساخته است. براى مثال، گرچه گروهى از لولاردها با اندیشه برزخ مخالف بودند، به نظر مى رسد که بیشتر آنان نسبت به بقاى این اندیشه رضایت داشتند. مخالفت جدى با این اندیشه زمانى در انگلستان شدت گرفت که جان فریت به سبب اعتراض به اندیشه برزخ، در سال 1533 اعدام شد. با این حال، انبوهى از این نگرش هاى اساسى را که در آن هنگام رواج یافته بود، به طور خلاصه مى توان به شرح ذیل یاد کرد. لولاردى به طور کلى معتقد بود که:
1. لازم است که کتاب مقدس به زبان هاى محلى در اختیار همگان باشد.
2. بزرگداشت و تکریم شمایل غیر قابل قبول است.
3. سنت زیارت را مى توان به طور جدى مورد نقد قرار داد.
4. هر شخص غیر روحانى، خود کشیش است.
5. پاپ مرجعیت و اقتدار بیش از حدى اعمال مى کند.
6. حضور عیسى مسیح در آیین عشاى ربانى کاملا جنبه روحانى دارد. (موضوعى که مخالف آموزه تبدل جوهرى رایج در قرون وسطى بود). به یک معنا مى توان گفت که اعتقادات یاد شده، تقریبا نوعى ادبیات شکوه آمیز بود. با این حال، همین عقاید به نگرش هاى خاصى اشاره مى کند که در محافل لولاردى حاکم بود و موجب شد که افکار لوتر (که در دهه 1520 به انگلستان راه پیدا کرد) زمینه پذیرش بیشترى پیدا کند. براى مثال، این آموزه لوتر که «هر مؤمنى کشیش است»، با نفرت لولاردى از کشیشان و این عقیده او که همه افراد غیر روحانى حق دارند خود را کشیش بنامند، هماهنگ و هم صداست. هم چنین به نظر مى رسد که این آموزه لوتر که آمرزیدگى تنها به وسیله ایمان ممکن است، دست کم براى لولاردها، بدان معنا بود که در فرآیند نجات، دیگر نیازى به پاپ و کشیشان یا کلیساى رسمى (و تمام چیزهایى که آنها از آن متنفرند) نیست و هر کس خود مى تواند راه دوستى و صلح با خدا را در پیش گیرد; بدون آن که پاى مقامات منفور کلیسا را پیش کشد.
به نظر مى رسد که جنبش هایى شبیه به جنبش لولاردى در بسیارى از نقاط اروپا وجود داشت و بستر مناسبى را براى ریشه دوانیدن اندیشه هاى نهضت اصلاح فراهم آورده بود. لولاردها هرگز نتوانستند اندیشه هاى پیچیده اى چون کشیش بودن همه مؤمنان یا آمرزیدگى به وسیله ایمان را عرضه کنند. خوش بینانه ترین سخن درباره آنها این است که آنان داراى نگرش ها یا چشم اندازهایى کلى بودند که به شدت از کلیساى آن زمان انتقاد مى کرد; اما هنگامى که اندیشه هاى لوتر مطرح شد، این اندیشه ها براى لولاردها بسیار قابل توجه و معنادار بود. این نگرش ها آنها را تقویت کرد، برهان ها و استدلال هایشان را استوار ساخت، موجب پختگى فکرى احساساتشان شد و براى انتقادهاى آنان از کلیساى انگلستان، مبنایى الهیاتى فراهم آورد. این بود مرورى کوتاه بر فشارهاى روزافزون در درون کلیساى اواخر قرون وسطى، که بى ثباتى در آن در حال افزایش بود. آشکار است که وقوع چنین تغییرات عمده اى در کلیسا، امرى اجتناب ناپذیر بوده است. این تغییرات در پایان، شکل نهضت اصلاح دینى به خود گرفت. عامل مهم دیگر در فرآیند بى ثبات سازى اعتقادات دینى موجود در قرون وسطى، ظهور اومانیسم در دوره رنسانس بود. طولى نکشید که شیوه هاى جدید اومانیستى، پرسش هاى مهم و حیاتى را درباره جنبه هاى مختلف اعتقادات قرون وسطایى مطرح کرد.
مسیحیت قرون وسطی الهیات اندیشه حوادث تاریخی الهیون اصلاح طلبی کلیسا