در کتب اصول فقه مى خوانیم که قول و فعل و تقریر برگزیدگان خدا براى مردم حجت و میزان شناخت حق و باطل است. اعمالى که از یک انسان انتخاب شده حق سر مى زند، سخنانى که از او شنیده مى شود، امضایى که نسبت به کار دیگران از او صادر مى گردد و همه و همه قابل پیروى است، و قرآن مجید در این زمینه آیاتى دارد که در کتب اصولى به آنها استدلال شده است. از محتویات آیات سوره لقمان استفاده مى شود که گفته هاى لقمان واجب الاتباع است و وقتى قرآن پیروى از گفته هاى او را لازم بداند بدون تردید کردار او و امضایش را نیز نسبت به برنامه ها حجت و مقیاس مى داند.
نمونه ای از حکمتهای عملی لقمان
1- از پیامبر بزرگ اسلام (ص) حکایت شده که روزى مردمى بر لقمان گذشت، دید گروهى انبوده گردش نشسته و از پندهاى او بهره مى برند، از روى تعجب پرسید: «تو آن غلام نیستى که در فلان مکان شبانى گوسپندان بر عهده داشتى؟» گفت: «آرى، من همانم.» پرسید «از کجا بدین مقام رسیدى؟»
گفت: «از اجراى سه برنامه: 1- ترک کارهاى بیهوده. 2- اداء امانت. 3- راستى در گفتار و کردار.»
2- بسیارى از رویدادهاى زندگى که در ظاهر به نفع انسان مى نماید در واقع به زیان اوست، همانطورى که بسیارى از حوادث که به ظاهر در جهت زیان شخص سیر مى کند ارمغان نفیسى از سعادت به همراه مى آورد. لقمان حکیم از افرادى نبود که به دیدن ظاهر حوادث دنیا اکتفا کند بلکه در پرتو نور معرفت حقایقى را مى دید که از دیده ظاهربین پوشیده، لقمان این راز بزرگ را طى یک داستان ساده و درخور فهم عوام منعکس مى کند.
مردى زشت سیما همسرى ماه صورت داشت، شعله عشق زن تا اعماق جان و مغز استخوان او نفوذ کرده بود، ولى زن طناز عشق و التهاب او را به هیچ نمى شمرد و از آغوش و کنارش تنفر داشت. روزگارى دراز عاشق بیچاره کنار معشوق بى وفا چون تشنه اى در کنار چشمه با چشمى سرشار از محبت و حسرت به سر مى برد. قضا را در یکى از شب ها دزدى به خانه ایشان حمله برد و زن از شدت وحشت سراسیمه خود را به آغوش شوهر افکند و هر دو دست را محکم طوق گردن او ساخت، مرد هجران کشیده که در غوغاى عشق و بحران حرمان از اندیشه سیم و زر و خواسته و ساخته فارغ بود زن را چون جان شیرین در آغوش کشید و مقدم دزد را مبارک شمرد و آرزو کرد: اى کاش سال ها پیش از این این چنین حادثه اى که دیگران از وقوعش نگرانند براى او رخ مى داد، و اى کاش آن دزد هر شب به خانه اش مى آمد و او را از نعمت وصل و لذت آغوش برخوردار مى نمود، اتفاقا همین حادثه موجب شد که رابطه آن زن و شوهر محکم تر و برقرارتر گشت، و زندگى آن دو نمونه اى از عشق و محبت شد، این است نتیجه پیش آمدها براى مردم عاقل و دانا.
3- روزى به سوى شهر در حرکت بود به مردى برخورد که آن مرد لقمان را نمى شناخت، از آن حضرت پرسید: «تا شهر چقدر راه مانده؟» فرمود: «راه برو» مرد به راه رفتن ادامه داد، چون مقدارى گام برداشت لقمان فریاد زد: «دو ساعت مانده.» آن مرد پرسید: «چرا این جواب مختصر را به هنگام سؤال من نگفتى؟» فرمود: «راه رفتنت را ندیده بودم، تعیین مدت با نداشتن سرعت سیر صحیح نبود، اکنون که طرز قدم برداشتنت را دیدم با طول راه سنجیدم دانستم که براى رسیدن تو به شهر دو ساعت مدت لازم است.»
4- لقمان بزرگوار اعتقاد داشت که دورى از بدى ها و انجام خوبى ها فقط باید به منظور جلب خشنودى حق باشد، و هر گاه کسى تعریف و تمجید خلق را هدف سازد گذشته از آنکه همت بزرگ انسانى را پست و زبون ساخته و از ارزش عملش فرو کاسته به منظور اصلى دست نیافته. این را باید دانست که بدگویان و یاوه سرایان در هیچ موقعیتى زبان از خرده گیرى فرو نخواهند بست. لقمان در چند جمله پندها که به فرزندش مى داد این مسئله را به او خاطرنشان ساخت: پسر از پدر خواست تا این حقیقت را عملا در نظرش مجسم سازد.
لقمان به فرزند فرمود: «هم اکنون ساز و برگ سفر مهیا کن تا در طى مسافرت این مطلب بر تو روشن شود.» فرزند دستور پدر را به کار بست، مرکب آماده نمود، لقمان سوار شد و به فرزند گفت «دنبال من حرکت کن» در آن حال بر قومى گذشتند که در مزارع به زراعت مشغول بودند، چون آن گروه چشم به آن دو مسافر انداختند زبان به یاوه سرایى در جهت اعتراض گشودند و گفتند: «زهى مرد بى رحم سنگین دل که خود به تنهایى لذت سوارى برد و کودک ضعیف بیچاره را به دنبال خود کشد؟!» در این وقت پیاده شد و پسر را سوار کرد، مى رفتند تا به گروهى رسیدند این بار بینندگان زبان به اعتراض باز کردند که این پدر را بنگر آنقدر در تربیت فرزند کوتاهى کرده که حرمت پدر نشناسد، جوان نیرومند سوار مى شود ولى پدر ضعیف و ناتوان از دنبالش حرکت مى کند. در این حال لقمان در ردیف فرزند سوار شد تا به قوم دیگر رسیدند آنان گفتند: «این دو بى رحم را بنگرید که بر پشت حیوانى ضعیف سوار شده در صورتى که اگر هر یک به نوبت سوار مى شدند حیوان بیچاره از بار گران آنان خسته نمى شد.»
در این موقعیت هر دو پیاده شدند تا به دهى رسیدند، مردم ده چون هر دو را دنبال مرکب پیاده دیدند گفتند: «این پیر را با جوان بنگرید که هر دو پیاده مى روند، در صورتى که مرکب براى سوارى آنان آماده و پیش رویشان در حرکت است.» چون کار سفر به پایان رسید به فرزند گفت: «اکنون در طى این سفر دریافتى که خشنود ساختن مردم و بستن زبان اعتراض کنندگان و عیب جویان محال است، از این جهت مرد خردمند به جاى آنکه گفتار و کردار خود را وسیله جلب رضایت دیگران سازد باید عمل خود را در معرض خشنودى حق قرار دهد و به عیب دیگران و تحسین مردمان ننگرد.»
5- زمانى که غلام بود، خواجه اش براى تفریح از بیت المقدس به بیرون رفت و در کنار رودخانه اى فرود آمد، در حال مستى با یارانش به قمار مشغول شد و در بازى مغلوب و مقهور گردید، و چون در بازى شرط شده بود بازنده باید نیمى از مالش را به دوستان واگذارد، یا آب رودخانه را بیاشامد، پس از به هوش آمدن دانست که در شرط خطا کرده از یاران مهلت خواست، پس از مهلت به حضور لقمان شتافت و از او چاره طلبید، فرمود: «من این مشکل را حل مى کنم در صورتى که تعهد کنى دیگر لب به این جنس آلوده نزنى.» بامداد با خواجه به طرف رودخانه رفت، به یاران خواجه گفت: «سرچشمه آب را ببندید تا خواجه من آب موجود رودخانه را بخورد.» یاران از جواب فروماندند، و خواجه نیز از عمل قبیح خود توبه کرد.
6- لقمان در مقام صبر و شکیبایى مقتدر بود و دیگران را به این مقام و مرتبه توصیه مى کرد، روزى به دیدن داود (ع) پیغمبر رفت، او را دید که او حلقه هاى آهن در هم مى فکند و لباسى از پولاد فراهم مى سازد، لقمان که از خاصیت آن لباس بى خبر بود خواست در این باره سؤال کند اما در برابر خواهش نفس مقاومت کرد و زبان درکشید و خاموش بماند، تا داود زره را تمام کرد و پوشید، لقمان در پرتو صبر بى آنکه ذلت سؤال را تحمل کند فرمود: «خاموشى حکمت است، اما آنکه زیر این بار تحمل کند اندک است.» داود چون این سخن شنید، فرمود: «تو را به حقیقت حکیم نامیده اند.»
7- لقمان بزرگوار از بیهوده گویى خواجه سخت ناراحت بود و مترصد فرصت که خواجه را بیدار کند، روزى مهمان عالیقدرى بر خواجه وارد شد لقمان را گفت تا گوسپندى ذبح کند و از بهترین اعضاى او غذایى مطبوع بیاورد. لقمان از دل و زبان گوسپند غذایى تهیه کرد و بر خوان گذاشت، روز دیگر خواجه گفت گوسپندى ذبح کن و از بدترین اعضایش غذایى بساز این بار نیز غذایى از دل و زبان آماده ساخت. خواجه از کار لقمان دچار حیرت شد، پرسید: «چگونه مى شود که دو عضو هم بهترین و هم بدترین اعضا باشد؟» لقمان گفت: «اى خواجه دل و زبان مؤثرترین اعضا در سعادت و شقاوتند چنانکه اگر دل را منبع فیض و نور گردانند و زبان را در راه نشر حکمت و بسط معرفت و اصلاح بین مردم و رفع خصومات به جنبش آورند بهترین اعضا باشند ولى هر گاه دل به ظلمت و بداندیشى فرو رود و کانون کینه و عناد گردد و زبان به غیبت و فتنه انگیزى آلوده گردد از بدترین اعضا خواهند بود.»
خواجه از این داستان پند گرفت و از آن پس در صدد اصلاح خویش برآمد.
8- لقمان حکیم در آغاز کار غلامى مملوک بود، خواجه اى توانگر و نیک سیرت داشت اما در عین توانگرى از عجز و ضعف شخصیت مبرا نبود، در برابر اندک ناراحتى شکایت مى کرد و ناله مى نمود، لقمان از این برنامه آگاه بود ولى از اظهار این معنى پرهیز مى نمود، زیرا مى ترسید اگر با او در این برنامه به صراحت گفتگو کند عاطفه خودخواهیش جریحه دار گردد از این رو روزگارى منتظر فرصت بود تا خواجه را از این گله و شکایت باز دارد تا روزى یکى از دوستان خواجه خربزه اى به رسم هدیه براى او فرستاد. خواجه که از مشاهده فضایل لقمان سخت تحت تأثیر قرار گرفته بود آن میوه را از خود دریغ داشت تا به لقمان ایثار کند، کاردى طلبید و با دست خود آن را برید و قطعه قطعه به لقمان داد و او را وادار به تناول کرد.
لقمان قطعات خربزه را گرفت و با گشاده رویى خورد تا یک قطعه بیش نمانده بود که خواجه آن را به دهان گذاشت و از تلخى آن روى در هم کشید آن گاه با تعجب از لقمان سؤال کرد «چگونه خربزه اى تلخ را این چنین با گشاده رویى تناول کردى و سخنى به میان نیاوردى؟» لقمان که از ناسپاسى خواجه در برابر حق و همچنین از ضعف و از زبونى او ناراضى بود دید فرصتى مناسب براى آگاه کردن او رسیده از این رو با احتیاط آغاز سخن کرد و گفت: «حاجت به بیان نیست که من ناگوارى و تلخى این میوه را احساس مى کردم و از خوردن آن رنج فراوان مى بردم ولى سال ها مى گذرد که من از دست تو لقمه هاى شیرین و گوارا گرفته ام و از نعمت هاى تو متنعمم، اکنون چگونه روا بود که چون تلخى از دست تو بستانم شکوه و گله آغاز کنم و از احساس تلخى آن سخنى به زبان آورم.» خواجه از شنیدن سخن لقمان به ضعف روح خود توجه کرد، و در برابر آن قدرت روانى به زانو در آمد و از آن روز در اصلاح نفس و تهذیب روح همت گماشت تا خود را در برابر شدائد به زیور صبر بیاراید.
9- وقتى لقمان از سفرى برمى گشت غلامش از او استقبال کرد، از حال خویشان خود بدینگونه از غلام سؤال کرد:
«از پدرم چه خبر دارى؟»
گفت: «از دنیا رفت.»
جواب داد: «خدا را شکر که مالک کار خود شدم، از مادر چه خبر دارى؟»
گفت: «به رحمت حق رفت.»
گفت: «اندوه من برطرف شد، از همسرم چه خبر دارى؟»
گفت: «مرد.»
گفت: «تجدید فراش شد، از خواهرم چه خبر دارى؟»
گفت: «او نیز به حق پیوست.»
گفت: «ناموسم پوشیده شد، از برادرم چه خبر دارى؟»
گفت: «از دنیا رفت.»
گفت: «پشتم شکست، از پسرم چه خبر دارى؟»
گفت: «رحلت کرد.»
گفت: «دلم داغدار شد.»
10- روزى با فرزندش به سفرى روانه شد، و قصدش این بود که به پسر رنج سفر و راحت وطن را معلوم کند، وقتى به قریه نزدیک شدند مرکب آنان از راه رفتن بماند، و پسر نیز از پیاده رفتن پایش درد گرفت، و از ادامه راه عاجز ماند و به پدر از خستگى و گرسنگى شکایت کرد و گریست لقمان با پندهاى حکمت آمیز پسر را سرگرم مى کرد، بامدادان شخصى پیدا شد که درازگوشى با خود داشت، پسر لقمان را بر مرکب سوار کرد و به جانب مقصد رهسپار شدند، چون وارد قریه گشتند همه اهل ده را کشته یافتند. معلوم شد گروهى از دشمنان در کمین بودند و به آنان شبیخون زده اند لقمان فرمود: «پسرم، حکمت گرفتارى ما در بیابان آن بود که اکنون ظاهر گردید اگر از راه ماندن مرکب و آزار پاى تو نبود ما هم کشته مى شدیم.»
11- روزى در محضر حضرت داود جمعى نشسته و به سخنان او گوش مى دادند، از هر چیزى سخن به میان آمد و هر کسى مطلبى گفت، جز لقمان که سکوت اختیار کرده بود. داود گفت: «اى لقمان چرا سخن نمى گویى؟» فرمود: «در کلام چیزى نیست مگر به نام خدا، و در سکوت چیزى نیست مگر تفکر در امر معاد، و مرد با ایمان چون تأمل کند سکینه و وقار بر او مستولى شود، و چون شکر خداى به جا آورد بر او رحمت و برکت نازل گردد و چون قناعت ورزد از مردم بى نیاز گردد، و چون راضى به رضاى حق شود اهتمامش به امور دنیا سست گردد، و هر که از خود محبت دنیا خلع کند از آفات و شرور نجات یابد، و چون ترک شهوات نماید در گروه مردمان آزاد درآید، و چون تنهایى گزیند از حزن و اندوه رهایى یابد، و چون از حسد برهد محبت مردم درباره خود بیفزاید، و چون اعراض از امور فانى کند عقل او زیاد شود، و چون بیناى به عاقبت گردد پشیمانى ایمن شود.» داود فرمود: «سخنت را تصدیق کنم و کلامت را امضا نمایم.»
12- زمانى که غلام بود جز او غلامان دیگرى در خانه خواجه کار مى کردند روزى خواجه آنان را به باغ فرستاد تا میوه آورند، آنان در راه میوه نیکوتر را خوردند و تقصیر را بر لقمان گذاشتند، خواجه پرسید: «چرا میوه نیکو نیاوردید؟» گفتند: «آنچه میوه خوب در طبق بود لقمان خورد.» لقمان گفت: «اى خواجه آدم منافق و دو رو نزد خداى تعالى امین نباشد، اینان دروغ مى گویند میوه هاى نیکو را خود خورده اند، به فرما تا آب گرم حاضر کنند و به ما بخورانند، آن گاه در صحرا بدوانند تا هر که هر چه خورده برگرداند.» خواجه چنین کرد، از دهان لقمان چیزى جز آب بیرون نیامد و از گلوى دیگران آنچه خورده بودند بیرون آمد، خواجه بعد از این ماجرا به رأى عقل او آگاه شد و به سخنان وى معتقد گشت.
13- روزى خواجه براى قضاء حاجت رفت، و بسیار نشست، چون بیرون شد لقمان گفت: «اى خواجه زیاد نشستن انسان را دچار مرض مى کند، به سهولت بنشین و به آسانى برخیز.» خواجه دستور داد آن کلمه را بر در محل قضاء حاجت نوشتند.
14- روزى شخصى از وى پرسید که «خلاصه معرفت و روح حکمت تو چیست؟» لقمان گفت: «خلاصه معرفت و روح حکمت من آنست: که از امور زندگى من آنچه بر عهده خالق است تکلیف و زحمت روا ندارم، و آن چه بر عهده من است سستى و تسامح جایز نشمرم.»
15- لقمان در پرتو نور معرفت دریافته بود که مراعات جانب عدالت در هر برنامه اى از شروط کامیابى است، و حتى براى بهره صحیح گرفتن از لذات جهان نیز رعایت اعتدال لازم است. چون افراط و زیاده روى در این راه لذت ها را به آلام و امراض تبدیل مى کند، و عادت ها و آلودگى هاى کشنده اى ببار خواهد آورد، از این رو براى راهنمایى فرزند خود با بیانى جالب و منطقى نافذ آغاز سخن کرد و گفت: «پسرم! این پند را از پدر بشنو، در سراسر دوران زندگى جز از لذیذترین غذا تناول مکن، و جز از بهترین جامه مپوش، و جز در ملایم ترین بستر میارام، و جز از زیباترین مشاهد کام مستان.»
این بار پندهاى پدر به گوش فرزند عجیب آمد، زیرا لقمان همیشه او را به سادگى و اقتصاد در شؤون زندگى دعوت مى کرد، اما این بار به نظر مى آمد که او را به تن پرورى و کام جویى توصیه مى کند.
به این خاطر از پدر توضیح این نصایح را باز خواست، لقمان گفت: «مراد من از این پندها این بود که براى رفع هر حاجت زمانى اقدام کنى که آن نیاز و حاجت به اوج شدت و منتهاى ضرورت رسیده باشد، و در چنین حالت است که نازل ترین مراتب رفع ضرورت کیفیتى به وجود خواهد آورد که از عالى ترین مراتب لذت قوى تر باشد. تن خود را زمانى تسلیم بستر کن که فشار خواب حواس و قواى تو را یکسره تحت تأثیر قرار داده باشد، در این حال است که پاره خشتى در زیر سر از بالشى آکنده از پر بهتر مى آید. دست وقتى به سراغ لقمه بگشاى که گرسنگى طاقتت را تاب کرده باشد در این زمان است که ساده ترین غذا لذتى افزون تر از سفره سلطان به تو مى بخشد. پیکر آن گاه به جامه اى تازه بیاراى که لباس قبل از ارزش انتفاع افتاده باشد، در چنین شرایط جامه کرباس از خلقت شاهانه برازنده تر جلوه مى کند. براى ارضاء غریزه جنسى وقتى آماده شو که فشار شهوت از حد تحمل گذشته باشد، در این وقت است که کنیز مطبخى در آغوش تو جاذبه اى افزون تر از الهه حسن نشان مى دهد.»
پیامبران لقمان حکیم حکمت عملی داستانهای اخلاقی صبر نتیجه اعمال تزکیه نفس