پس از نقض صلحنامه حدیبیه توسط قریش در اثر یاری دادن بنی نفاثه بر علیه خزاعه
عمرو بن سالم خزاعى همراه چهل سوار از خزاعه براى دادخواهى و طلب یارى به حضور پیامبر (ص) آمد و مصیبتى را که بر سرشان آمده بود و یارى قریش به بنى نفاثه را با سلاح و نیرو به اطلاع پیامبر (ص) رساند و گفت: صفوان بن امیه همراه تنى چند از رجال قریش در حالى که چهره هاى خود را پوشانده بودند بر آنها حمله کرده و به دست خود گروهى از خزاعه را کشته اند. پیامبر (ص) در آن موقع همراه یاران خود در مسجد نشسته بودند. عمرو بن سالم که سالار خزاعه بود برخاست و از پیامبر اجازه گرفت تا اشعارى را بخواند. پیامبر (ص) اجازه فرمود و به سخنان او گوش فرا داد، و او چنین سرود: «پروردگارا، من محمد (ص) را به یارى مى خوانم، کسى که از دیر باز هم پیمان پدران ما بوده است، شما فرزندان بودید و ما پدران، آنگاه اسلام آوردید و دست نکشیدیم، قریش خلاف وعده اى که به تو داده بودند رفتار کردند، و پیمان استوار تو را شکستند، اکنون، خدا رهنمونت باشد، ما را به سرعت یارى ده و بندگان خدا را به مدد بخواه، رسول خدا آماده در لشکرى که، چون دریا مواج است میان ایشان خواهد بود، سالارى از سالاران شکارى، شبانگاه در منطقه و تیر به ما شبیخون زدند،در حالى که شب زنده دار بودیم و در رکوع و سجود قرآن مى خواندیم، و پنداشتند که کسى را به یارى نمى خوانم، و حال آنکه ایشان خوار و فرومایه و اندکند.» چون سواران فرود آمدند گفتند، اى رسول خدا، انس بن زنیم دیلى شما را هجو کرده است. پیامبر (ص) خون او را هدر اعلان فرمود. وقتی این خبر به انس بن زنیم رسید، قصد حضور نزد رسول خدا (ص) کرد و ضمن پوزش خواهى از خبرى که به آن حضرت رسیده بود، این ابیات را سرود: «آیا تو، آنى که معد به فرمان او رهنمون گردید، و خداى ایشان را هدایت کرد و به تو گفت گواه باش، هیچ مرکوبى بر پشت خود، وفادارتر و بهتر از محمد حمل نکرده است، او از همه بر خیر و نیکى برانگیزنده تر است و از همه بخشنده تر است، و چون حرکت مى کند حرکتش همانند جنبش شمشیر بران است، جامه هاى پسندیده یمنى را پیش از آنکه کهنه شود بر دیگران مى بخشد، و اسبان گزیده را هدیه مى دهد، اى رسول خدا بدان که مرا به دست خواهى آورد، و تهدید تو مانند آن است که دست مرا گرفته باشى (اسیر تو باشم)، اى رسول خدا بدان که تو، بر همه ساکنان تهامه و نجد پیروزى، به رسول خدا خبر داده اند که من او را هجو گفته ام، اگر چنین است دست من شل باشد که نتواند تازیانه ام را برگیرد، من فقط گفته ام اى واى بر جوانانى که، در روزى نحس و شوم اشک و بى تابى من زیاد است،... اى داناى حق و حقیقت بدان که من نه آبرویى را بر باد داده ام، و نه خونى ریخته ام و در تصمیم خود میانه رو باش.»
خبر این قصیده و معذرت خواهى او به اطلاع رسول خدا (ص) رسید، نوفل بن معاویه دیلى هم با آن حضرت صحبت کرد و گفت: اى رسول خدا، شما از همه مردم به عفو سزاوارترى وانگهى کدامیک از ماست که در جاهلیت شما را آزار نداده باشد و با شما ستیزه گرى نکرده باشد؟ ما نمى دانستیم چه مى کنیم تا خداوند به وسیله شما ما را هدایت و از هلاکت و نابودى رها فرمود، از آن گذشته سوارانى که به حضور شما آمدند، بر او دروغ بستند و موضوع را بیشتر و بزرگتر وانمود کردند. پیامبر (ص) فرمود: در مورد سواران و بنى خزاعه سخنى مگوى که من در همه تهامه میان خویشاوندان دور و نزدیک خود مردمى مهربانتر از خزاعه نسبت به خود ندیده ام. نوفل بن معاویه سکوت کرد و پس از لحظه اى رسول خدا (ص) فرمود: انس بن زنیم را بخشیدم. نوفل گفت: پدر و مادرم فداى تو باد. پیامبر (ص) در حالى که کنار لباس خود را جمع مى فرمود برخاست و مى گفت: خدا مرا یارى نکند اگر بنى کعب را یارى ندهم همچنان که خود را یارى مى دهم. پیامبر (ص) خطاب به مسلمانان فرمود: بزودى خواهید دید که ابو سفیان مى آید و مى گوید «پیمان را تجدید کنید و به مدت آن بیفزایید» و با نومیدى و خشم بر خواهد گشت. آنگاه پیامبر (ص) به عمرو بن سالم و یاران او فرمود: برگردید و در صحراها متفرق و به کار خود مشغول شوید. پیامبر (ص) وارد خانه عایشه شد و همچنان خشمگین بود و آب خواست تا غسل فرماید. عایشه مى گوید: همچنان که آب بر بدن خود مى ریخت شنیدم که مى فرمود: خدا مرا یارى ندهد اگر بنى کعب را یارى ندهم. چون این سخن را گفت سر بر سینه فرو افکند و لختی در اندیشه ای عمیق فرو رفت و سپس سر برداشت و بر آسمان نگریست و ناگاه چهره اش به تمامی مملو از نوری بهجت بار شد. زیرا ناگاه برابر خود بر کرانه های آسمان، ابرهایی باران ریز را می دید که به سرعت تمام به سوی او پیش می آمدند. چون آن ابرها را دید، به یاران خویش گفت: ان هذه السحابه لتستهل بنصر بنی کعب، این ابرها نیز نوید یاری آسمانی خزاعه (بنی کعب) را می دهند. و اما هیچ کلمه ای از آنچه در سینه اش از فکر بسیج لشکریان الهی برای حمله به سوی قریش می گذشت به یاران خود نگفت. سر این که چنین مطلبی را از مسلمانان نهان می داشت وجود جاسوسان قریش در مدینه بود. او مدت ها در آروزی شهر مبارک خویش، وصال مکه گرامی و پیراستن این معبد پاک و پایگاه تابناک ابراهیمی اش از بت ها بود. در آرزوی تسخیر خانه خدا و زدودن سپاه شرک و شیطان از آن بود اما تمامی آرزویش این بود که فتح «مکه» این مرکز توطئه و کافرستان ظلم و زور، بدون خونریزی و بدون شکسته شدن حریم حرم الهی میسر گردد. او احتمال این را می داد که مشرکان قریش پیمان خود را بگسلند و پس از صلح حدیبیه بنای شرارت پیشین خود را بگذارند. آری بعد از جنگ مؤته مسلمانان چنین درمی یافتند که کافران قریش نسبت به عهدنامه خود بی علاقه و گستاخ گشته اند. زیرا مشرکان نیز خود چنین نتیجه گیری می کردند که دیگر مسلمانان از آن اقتدار و شکوه و استواری نستوه که در جنگ های بدر و احد و احزاب نمایش می دادند وامانده اند و کارشان به ضعف و هزیمت، شکست و مذلت کشیده شده است. وگرنه چرا و چگونه امکان دارد امتی که به احقیت پیامبر خود ایمان دارد و مرگ در راه حق را برترین آرمان های خود می شمارد از برابر سپاه بیگانه و کفار اهل کتاب (چون مسیحیان) بگریزد. در نتیجه با خود چنان می اندیشیدند که در گسستن میثاق صلح با پیامبر، چندان زیانی نخواهند کرد و هر آسیبی که به متحدان وی بزنند پس از شکست و فرار مؤته قدرت تلافی را نخواهند داشت. همین معنا آنان را بر نقض پیمان حدیبیه گستاخ کرد تا شبانه، حتی حریم خانه خدا را شکستند و پناهندگان خزاعه را که خود را به حریم خانه خدا درافکنده بودند کشتند.
این چهره ظاهری قضیه بود و عدم تعمق بسیاری از مشرکان را نشان می داد. آنان در موته حضور نداشتند تا ببینند سه سردار سلحشور اسلام جعفر ابن ابی طالب، زید ابن حارثه و عبدالله بن رواحه در آن جبهه همت و حمیت چه ها کردند و چگونه با آن همه محبت و جانفشانی، غیرت و فداکاری ستون فقرات تحکیم و وحدت رومیان را شکستند. از این رو بود که چنین می اندیشیدند. وقتی پیامبر (ص) به عمرو و یارانش فرمود که پراکنده شوند و مردم دانستند که فعلا جنگی در کار نیست مدینه مجددا آرامش خود را بازیافت چنان که پیامبر پیش بینی کرده بود ابوسفیان از مکه بیرون آمد و با یکی دو همراه خویش به شتاب راه مدینه را پیش گرفت. یاران عمرو بن سالم خزاعی که از مدینه باز آمده بودند، در منطقه ابواء متفرق گشته و گروهی از ایشان به سوی کرانه های دریا رفتند و بدیل بن اصرم، از جاده اصلی باز می گشت که با ابوسفیان تلاقی کرد. ابو سفیان تقریبا یقین داشت که بدیل بن ام اصرم از حضور پیامبر (ص) مى آید، این بود که به آنها گفت: اوضاع مدینه را به من بگویید، چند وقت است از آنجا آمده اید؟ گفتند، ما اطلاعى نداریم. ابوسفیان فهمید که موضوع را از او مخفی مى دارند. پرسید: آیا خرماى مدینه به همراه ندارید و چیزى از آن به ما نمى خورانید که خرماى مدینه از همه خرماهاى تهامه بهتر است؟ گفتند، نه. در عین حال ابوسفیان این را باور نداشت و طاقت نیاورد و سرانجام پرسید: اى بدیل، آیا پیش محمد نرفته اى؟ بدیل گفت: نه این کار را نکرده ام، اما در ساحل دریا میان قبایل و سرزمینهاى کعب و خزاعه بودم که یک نفر بین آنها کشته شده بود و من ایشان را آشتى دادم. ابو سفیان گفت: گمان نمى کنم تو چنین آدمى باشى، و همچنین با آنها صحبت مى کرد تا بدیل و همراهانش رفتند. آنگاه پشکل شترهاى آنها را شکافت و میان آن دانه خرما دید، همچنین متوجه دانه هاى خرماى رطب گردید که به ظرافت زبان پرندگان بود. ابوسفیان گفت: به خدا سوگند مى خورم که اینها پیش محمد رفته اند. حقیقت همانطور بود که ابوسفیان حدس زده بود. آن عده صبح همان شبی که حمله به خزاعه صورت گرفته بود، بیرون آمده، و پس از سه روز راه پیمایى به ابو سفیان برخوردند.حال کار ابوسفیان سخت تر شده بود و باید برای تمدید صلحنامه تلاش بیشتری می کرد. در هر صورت به راه افتاد و بسوی مدینه حرکت کرد.
واقدی گوید: درباره بنى خزاعه مطلب دیگرى هم شنیده ام ولى کسى از پیشینیان را ندیده ام که آن را بداند و حال آنکه شخص مورد اعتمادى آن را روایت مى کند، و کسى هم که خبر از او نقل شده است ثقه و مورد اعتماد است، در عین حال کسى را ندیده ام که آن را نقل کند. من براى ابن جعفر و محمد بن صالح و ابومعشر و برخى دیگر از علماى مغازى و سیر آن مطلب را نقل کردم ولى همه منکر آن شدند و آن را صحیح ندانستند. به هر حال آن شخص مورد اعتمادم برایم نقل کرد که، از عمرو بن دینار شنیده که، از ابن عمر روایت مى کرده است: چون سواران خزاعه به حضور رسول خدا (ص) آمدند و خبر دادند که گروهى از ایشان کشته شده اند، پیامبر (ص) فرمود: چه کسى از نظر شما متهم و مورد سوء ظن است؟ گفتند: قبیله بنى بکر. فرمود: همه شان؟ گفتند، نه، متهم اصلى بنى نفاثه هستند و سالارشان نوفل بن معاویه نفاثى است. فرمود: اینها هم از بنى بکرند، و من کسى پیش اهالى مکه مى فرستم و در این مورد سؤال مى کنم و آنها را در پذیرش پیشنهادهایى مخیر مى کنم. پیامبر (ص) ضمره را به مکه گسیل فرمود و مکیان را مخیر کرد که یکى از سه پیشنهاد را بپذیرند: یا دیه و خونبهاى کشته شدگان خزاعه را بپردازند، یا پیمان و حمایت خود را از بنى نفاثه بردارند، یا پیمان حدیبیه منتفى باشد. ضمره به نمایندگى از طرف رسول خدا (ص) پیش مکیان آمد و به آنها خبر داد که رسول خدا (ص) آنها را مخیر فرموده است که یا خونبهاى خزاعه را بپردازند، یا حمایت خود را از بنى نفاثه بردارند، یا آنکه عهد و پیمان میان رسول خدا (ص) و ایشان از هر دو سو لغو گردد. قرطة بن عبد عمرو اعجمى گفت: با توجه به این که میان بنى نفاثه گروهى مردم شرور هستند، درست نیست که خونبهاى خزاعه را ما پرداخت کنیم و در نتیجه تنگدست شویم و چیزى براى خودمان باقى نماند، برداشتن حمایت از نفاثه هم درست نیست که در میان تمام عرب هیچ کس به قدر ایشان حرمت و تعظیم کعبه را نمى دارد و ایشان همپیمانان مایند و ما از پیمان ایشان دست بر نمى داریم و هرگز چنین نمى کنیم، ولى پیمان خود را متقابلا با محمد مى شکنیم. ضمره به حضور رسول خدا (ص) آمد و گفتار ایشان را نقل کرد. قریش از این کار هم پشیمان شدند و ابوسفیان بن حرب را براى مذاکره و تجدید پیمان به حضور رسول خدا (ص) فرستادند.