ابوسفیان در مدینه
بنى بکر افراد خزاعه را سه روز در خانه بدیل و رافع زندانى کردند، و درباره آنها صحبتى نکردند تا اینکه قریش مصلحت دید که ابوسفیان نزد پیامبر (ص) برود. او هم دو روز صبر کرد و پنج روز پس از کشته شدن افراد خزاعه، حرکت کرد و به مدینه آمد و حضور پیامبر (ص) رسید و گفت: مى دانى که من هنگام صلح حدیبیه غایب بودم، اکنون مى خواهم تا آن پیمان را استوار سازى و مدت آن را بیفزایى. پیامبر (ص) پرسید: مگر خبر تازه اى میان شما صورت گرفته است؟ گفت: نه، به خدا پناه مى برم. حضرت فرمود: بنابر این ما همچنان پایبند صلح حدیبیه و مدت آن هستیم و هیچ گونه تغییر و تبدیلى در آن نمى دهیم. ابوسفیان از نزد رسول خدا برخاست و به خانه دختر خود ام حبیبه (همسر رسول خدا) رفت و چون خواست روى رختخواب پیامبر (ص) بنشیند، ام حبیبه آن را جمع کرد. ابوسفیان گفت: آیا این رختخواب قابل آن نبود که من بر آن بنشینم یا من قابل نبودم؟ ام حبیبه گفت: این رختخواب پیامبر (ص) است و تو مردى مشرک و نجسى. ابوسفیان گفت: دخترکم این معلومات تو مایه شر است. گفت: به هر حال خداوند مرا به اسلام راهنمایى فرمود، اى پدر تو که سرور و سالار قریشى چگونه وارد شدن به اسلام را فراموش کرده اى و چگونه سنگى را مى پرستى که نه مى شنود و نه مى بیند؟ ابوسفیان گفت: خیلى جاى تعجب است، و از تو بیشتر تعجب مى کنم! مى گویى دینى را که پدرانم مى پرستیده اند ترک کنم و آیین محمد را بپذیرم؟
ابوسفیان از نزد ام حبیبه برخاست و با ابوبکر ملاقات کرد و گفت: با محمد صحبت کن و مرا در میان مردم در حمایت خود بگیر. ابوبکر گفت: این در صورتى است که رسول خدا تو را تحت حمایت بگیرند. ابوسفیان، عمر را دید و با او نیز همان گونه سخن گفت که با ابوبکر گفته بود. عمر گفت: به خدا سوگند اگر مورچگان با شما جنگ کنند آنها را یارى مى دهم. ابوسفیان گفت: خداوند به تو بدترین پاداش را از خویشاوند بدهد. سپس ابوسفیان نزد عثمان آمد و به او گفت: در این مردم هیچ کس از لحاظ خویشاوندى به اندازه تو به من نزدیک نیست، تو کارى کن که این پیمان تجدید و بر مدت آن افزوده شود، و یقین دارم که دوست تو (محمد (ص)) این پیشنهاد را هرگز رد نخواهد کرد، به خدا قسم من هرگز مردى را ندیده ام که به اندازه محمد اصحاب خود را گرامى بدارد. عثمان گفت: حمایت و جوار من مشروط به این است که رسول خدا به تو جوار بدهند.
ابوسفیان نزد فاطمه زهرا (ع) دختر پیامبر (ص) رفت و با او گفتگو کرد و گفت: در میان مردم به من پناه بده. فاطمه فرمود: من زنم. ابوسفیان گفت: حمایت تو جایز است همان طور که خواهرت ابوالعاص بن ربیع را حمایت کرد و در پناه خود گرفت و محمد هم آن را تصویب کرد. فاطمه (ع) فرمود: این مسئله در اختیار رسول خداست، و از حمایت ابوسفیان خوددارى فرمود. ابوسفیان گفت: به یکى از پسرانت دستور بده تا مرا در حمایت خود بگیرند! فرمود: آن دو کودکند و کودکان کسى را جوار نمى دهند.
نکته ای قابل توجه
ابوسفیان از روی نادانی از امام حسن (ع) و امام حسین (ع) که دو طفل سه و چهار ساله بودند. پناه نخواسته بود. او می دانست که در مدینه و در میان مسلمین به همان مقدار که پناه پیامبر، فاطمه و علی (ع) اهمیت و حرمت دارد پناه این کودکان اهل البیت نیز همان حرمت و عظمت را دارد و در حکم پناه تمامی امت و پیامبر است. چگونه بود که ابوسفیان و نظایر او می دانستند که علی و خانواده او چه شرف و اعتبار و آبرو و افتخار و شکوه و اقتداری دارند اما امسال آقایان کذا و کذا که بعدها به مناصبی نیز رسیدند نمی دانستند و با اهل بیت رسول الله (ص) سر ستیز و جنگ برداشتند و علی را خانه نشین کرده و فدک را غصب نمودند و ...
ادامه
وقتی فاطمه (ع) نیز از حمایت ابوسفیان خوددارى کرد، وی نزد على (ع) آمد و گفت: اى ابوالحسن مرا میان مردم در حمایت خود بگیر، و با محمد صحبت کن که به مدت عهدنامه بیفزاید. على (ع) فرمود: اى ابوسفیان واى بر تو که پیامبر (ص) تصمیم گرفته است که این کار را نکند، و هیچ کس نمى تواند با رسول خدا در مسأله اى که براى او ناخوشایند است صحبت کند. ابوسفیان گفت: چاره چیست؟ تو کار مرا آسان کن که در تنگنا قرار دارم، و دستور بده کارى بکنم که برایم سودمند باشد! على (ع) گفت: چاره اى نمى بینم جز اینکه خودت میان مردم برخیزى و طلب حمایت کنى که به هر حال سالار و بزرگ کنانه هستى. ابوسفیان گفت: خیال مى کنى این کار براى من فایده اى داشته باشد؟ على (ع) فرمود:
نه به خدا قسم چنین گمانى ندارم ولى چاره اى هم براى تو غیر از این نمى بینم. ابوسفیان می دید علی راست می گوید. بهرحال این عمل، نوعی عذرخواهی تلویحی و تمدید مدت صلح، و بهتر از خاموشی و سکوت بود. با این کار امت اسلام درمی یافتند ابوسفیان (که خود در حمله شبانه قریش به هیچ وجه شرکت نداشت)، از آن جنایتی که رخ داده راضی نبوده است. ابوسفیان در میان مردم برخاست و گفت: من میان مردم طلب جوار و حمایت مى کنم، و خیال نمى کنم که محمد مرا خوار و زبون کند! سپس به حضور پیامبر (ص) آمد و گفت: اى محمد گمان نمى کنم که حمایت مرا رد کنى. پیامبر (ص) فرمود: اى ابوسفیان خودت این حرف را مى زنى! ابوسفیان پیش سعد بن عباده آمد و گفت: اى ابو ثابت تو خودت روابط میان من و خود را مى دانى، به خاطر دارى که من در مکه حامى تو بودم و تو هم در مدینه حامى من بودى و فعلا تو سرور و سالار این شهرى، مرا میان مردم در حمایت خود بگیر و به مدت پیمان نامه بیفزاى. سعد گفت: مى دانى که حمایت کردن من منوط به حمایت رسول خدا (ص) از توست، وانگهى با حضور رسول خدا (ص) هیچ کس کسى را در حمایت خود نمى گیرد.و گفته اند، همینکه پیامبر (ص) به ابوسفیان فرمود «خودت این حرف را مى زنى» ابوسفیان از مدینه بیرون آمد. و هم گفته اند، پس از اینکه فریاد کشید و پناه طلبید دیگر به حضور پیامبر (ص) نرفت و هماندم سوار بر مرکب خود شد و تصمیم گرفت به مکه بازگردد، زیرا غیبت او از مکه طولانى شده بود، و قریش او را به شدت متهم کرده بودند که مسلمان شده، و پنهانى از محمد پیروى کرده است و این مسئله را مخفى نگه مى دارد. چون شبانگاه ابوسفیان به خانه خود آمد، همسرش هند بنت عتبه گفت: این قدر طول دادى که قریش تو را متهم کردند، حالا با این مدت طولانى اگر کار سودمندى براى ایشان انجام داده باشى مردى! ابوسفیان به هند نزدیک شد و کنار او نشست. هند شروع به پرس و جو کرد که: چه کردى؟ گفت: چاره اى جز انجام راهنمایى على نداشتم. هند با هر دو پاى خود به سینه او کوبید و گفت: چه فرستاده و رسول زشتى هستى نسبت به قوم خود! وقتی صبح شد ابوسفیان کنار إساف و نائله آمد و سر تراشید، و براى آن دو بت قربانى کرد، و با دست خود خون بر سر آن دو مى مالید و مى گفت: تا هنگامى که بمیرم از پرستش شما منصرف نمى شوم همچنان که پدرم با پرستش شما مرد! و مى خواست با این کار، خود را از تهمت قریش تبرئه سازد. قریش به ابوسفیان گفتند، چه خبر دارى؟ آیا نامه اى از محمد براى ما آورده اى؟ آیا مدت پیمان نامه بیشتر شده است؟ چون ما در امان نیستیم از اینکه با ما جنگ کند. ابوسفیان گفت: به خدا سوگند از پذیرش من خوددارى کرد و از من نپذیرفت، و من با گزیدگان اصحاب او هم صحبت کردم اما به کارى توانایى نیافتم و همگان یک نواخت جوابم را دادند. فقط على وقتى دید در تنگنا قرار دارم گفت: تو سرور کنانه هستى، پس میان مردم حمایت خواهى کن! و من با صداى بلند جوار خواستم و پیش محمد رفتم و گفتم: من میان مردم جوار خواسته ام و خیال نمى کنم که تو جوار مرا نپذیرى. و محمد گفت: تو خودت چنین مى گویى! و دیگر هیچ نگفت. قریش گفتند: فقط تو را بازى داده است. ابوسفیان گفت: به خدا قسم چاره دیگرى نداشتم.
پس از آن که ابوسفیان رفت و از سامان های مدینه دور شد، پیامبر تمامی مردمان مدینه را بسیج آماده باش و کوچ جنگ داد و نیز بلافاصله ابوقتادة بن ربعی یکی از بهترین افسران و تکاوران کارکشته و ارزشمند سپاه خویش را که در کار طلایه های ستیز، ساماندهی حمله، مقاومت و جنگ مهارتی به سزا داشت به سرپرستی هشت دلاور دیگر به منطقه اضم آبگیری میان مکه و یمامه در نزدیکیهای مسمینه، که از قبایل ثقیف و هوازن نیز چندان دور نبود اعزام فرمود. ارسال این گروه مدینه را غرقه ابهام و استفهام کرد. مسلمانان هیچ نمی دانستند که پیامبر آهنگ کجا را دارد و بر چه کسانی حمله خواهد برد. زیرا، مردمان هوازن و ثقیف نیز همانقدر با مسلمانان دشمن بودند که مشرکان قریش بودند. چند تنی نزد وی آمده و از او پرسیدند قصد کجا را دارد. اما او خاموش بود و هیچ پاسخ نمی گفت. فقط می فرمود با تمامی تجهیزات و نیروهای خویش بسیج پیکار و آماده کارزار شوند. همین و همین و هیچ سخنی بر آن نمی افزود.
بعدها مسلمانان درمی یافتند که اعزام ابوقتاده به اضم، نوعی تمهید و آرایش صوری و نمایش ظاهری بوده است که هیچ کس گمان نکند پیامبر (ص) جز آن سامان ها قصد جایی دیگر بویژه مکه را دارد. و اتفاقا چنین تمهیداتی از سوی او نهایت هوشمندی و کاردانی او را می نمود. او چنان از اصل استتار و غافلگیری استفاده می کرد و در حمله به مکانی، حتی سربازان خویش را که احتمالا در میان آنان جاسوسانی نیز قرار داشتند در غفلت و بی خبری صرف فرومی برد که گاه مجاهدان او نیز تا مدتی کوتاه قبل از حمله به هدف از علت بسیج و حرکت خود آگاه نبودند، چه برسد به دشمنان. از آغاز روزهای رمضان به قبایل اطراف و عشایر مسلم سامان های مختلف خبر رسید که برای پیوستن به پیامبر و شرکت در جهاد در مکان هایی که به شاه راه های مکه منتهی می شوند حضور بهم رسانند و به سپاه اسلام بپیوندند. در نتیجه اهل مدینه دانستند که او تاکنون تمهید فتح مکه را می نموده است....