سیاست گاهی از دیدگاه فلسفه سیاسی بررسی میشود و گاهی هم باید آن را از یک دید الهی مثلا حکمت متعالیه که نمونهای عالی از آن است مورد بررسی قرار داد. ببینیم از این دیدگاه سیاست مدن چه معنایی دارد. بحث درباره سیاست مدن، همیشه بحث بسیار مهمی برای فلاسفه بوده و این را باید افتخاری برای فلسفه دانست. بزرگترین فلاسفه به بحث سیاست مدن پرداختهاند و بلکه بحثهای اساسی خود را به این مبحث اختصاص دادهاند. فلاسفه و حکمای الهی پا به پای انبیا، این بحث توجه داشتهاند. البته انبیا به صورت نظری و عملی و فلاسفه به صورت نظری به این بحث توجه کردهاند این مطلب بسیار بسیار مهمی است. در میان فلاسفه یونان افلاطون و ارسطو بسیاری از آثار خود را به این بحث اختصاص دادهاند.
فیلسوفان پیش از سقراط نیز به مسئله سیاست بسیار توجه داشته اند با اینکه کلمات بسیار کمی از آنها مانده است ولی یکی از وظایف فلاسفه پیش از سقراط در یونان این بوده که میرفتند به شهرها از آنها دعوت میشده و وضع نوامیس می کردند مثلا هراکلیتوس را برای وضع نوامیس و سیاست گذاری برای مدینهای دعوت کردند، اما او قبول نکرد گفت «شما آنهایی هستید که فلان فیلسوف و حکیم در میان شما بود و او را بیرون راندید حالا من بیایم برای شما وضع نوامیس بکنم.» یکی از کارهای حکما همیشه وضع قوانین و نوامیس بوده است.
در ادیان الهی همیشه جنبههای نظری و عملی سیاست مورد توجه بوده است. مثلا اگر به آیینهای تائو نگاه کنیم میبینیم لائوتسه تمام هستی را با نظریه تائو تفسیر میکند. تائو به معنای حق است که در تمام عالم هستی سریان دارد. وی کتابی دارد در حدود 70 صفحه که بخش مهمی از آن را به مسئله سیاست اختصاص داده است.
در فلسفه اسلامی مشهور این است که فیلسوف سیاست، فارابی است یعنی در واقع این لقب را به فارابی دادهاند و البته ابنسینا هم بخشی از رساله خودش را به سیاست مدن اختصاص داده است. در افواه شایع شده و همینطور نقل میشود که فلاسفه دیگر دارای فلسفه سیاسی نیستند در حالی که این درست نیست. ملاصدرا مؤسس یک حکمت سیاسی به معنای الهی مطابق با حکمت متعالیه است که باید به آن دقت کرد. مثلا اگر ما به سهروردی که پیش از ملاصدراست توجه کنیم میبینیم که ظاهرا او فلسفه سیاسی ندارد ولی بحثی درباره حکمت خسروانی دارد، حکمت خسروانی یک فلسفه سیاسی است و اگر درست دنبال بشود یک نظریه کامل سیاسی است. در شرق هم کنفوسیوس عقیدهای را دربارۀ فلسفه سیاست احیاء کرده که شبیه به حکمت خسروانی سهروردی است پس نمیتوان گفت که سهروردی دارای فلسفه سیاسی نیست.
اما آنچه دربارۀ ملاصدرا گفته شده این است که چون کتابی درباره سیاست ندارد بنابراین فلسفه سیاست و حکومت ندارد و بنابراین او را متهم کردهاند که از این مبحث غفلت ورزیده و او را حتی مورد ملامت هم قرار دادهاند حال باید دید این مطلب درست است یا نه؟ چیزی که در اینجا قابل اثبات است این است که او یک فلسفه سیاسی بر مبنای حکمت نبوی و حکمت متعالیه تأسیس کرده که بخش مهمی از آثار او را تشکیل میدهد. البته او به فلسفه سیاسی فارابی هم توجه داشته است، آثار فارابی را خوانده، نقل کرده حتی آنجا که صفات رئیس اول را میخواهد بیان بکند عین آن صفاتی را بیان میکند که فارابی گفته و معلوم است.
وی به آثار افلاطون در این زمینه بسیار توجه داشته است. از افلاطون و ارسطو و دیگران نقل قول می کند اما اینها همه در برابر آن بحثی که درباره حکمت نبوی و سیاست الهی میکند بسیار بسیار ناچیز است. امروزه می دانیم در غرب مسئله سیاست و فلسفه سیاست یکی از مباحث بسیار مهم است. ما فیلسوفان کمی نداشتیم که درباره سیاست و فلسفة سیاست بحث کرده اند اما تفاوت دیدگاه بسیار عمیقی میان دیدهای جدید درباره فلسفه سیاست و دیدهای امثال فارابی و ملاصدرا و سهروردی و حکمای شرقی وجود دارد و آن این است که تلقی هر شخص از انسان ماهیت فلسفه سیاسی او را تعیین میکند. مهم این است که ما چه دیدی درباره انسان داریم. تلقی فلاسفه جدید از انسان سکولار و غیر الهی است که اصلا قابل جمع با دید الهی نیست در حالی که در حکمت ما و فلسفه ما تمام وجود از جمله سیاست، در قالب این دید الهی مطرح میشود. مثلا در تفکر فارابی رسالههای سیاسی او با بحث مراتب وجود و وجودشناسی آغاز میشود با اینکه میخواهد بحث سیاست بکند مراتب وجود را که از خداوند آغاز میشود و تا انسان ادامه مییابد بیان میکند. اما این دید متافیزیکی را در فلاسفه غرب نمیبینیم.
در فلسفه غرب دیدهای دیگری هست: اصالت حس، فلسفه استعلایی، از دید حکمت اسلامی مبادی آنها را نمیتوان مبادی الهی یا حتی مبادی متافیزیکی نامید. هگل هم با اینکه فیلسوفی است که به مابعدالطبیعه پرداخته، فلسفه و مابعدالطبیعه او به گونهای نیست که در قالب یک دید الهی اصلا جایی داشته باشد برای اینکه در تفکری مانند هگل که وجود، مفهومی و انتزاعی است و حقیقت به اصطلاح تز است آنتی تز، عدم و سنتز و کمال. صیرورت تاریخی است و مطلق عین موجودات بوده و هستی منحاز همان وجود مطلق لابه شرطی که عین موجودات است و وجودی که خارج از موجودات عالم و تاریخ، وجودی ندارد، مطلقی که با روح، یعنی وجود انسان با دازاین، به آگاهی می رسد این یک فکر حلولی است. هگل یک متفکر حلولی است. جنبه تنزیه خدا را مطلقا در فلسفه هگل وجود ندارد.
به هر تقدیر بحث درباره سیاست مدن، با وجود شناسی و بیان سلسله مراتب هستی آغاز میشود. ممکن است انسان تعجب بکند که اصلا چه ارتباطی میان علم سیاست و مراتب هستی وجود دارد. ولی ارتباط زیادی وجود دارد. انسان در ارتباط با خدا و مراتب وجود معنی دارد. سیاست در ارتباط با حقیقت انسان و حقیقت وجود معنا پیدا میکند. اگر شما اینها را بردارید مثل بحثهایی میشود که امروزه مطرح است و از دید مکتب الهی فایدهای ندارد.
دیدگاه ملاصدرا در فلسفه سیاسی با دیدگاه فارابی تفاوت دارد. سیاست فارابی برگرفته از سیاست مدن یونانیان است. نظام فلسفه او برگرفته از ارسطوست مباحث وجودشناسی مسئله جوهر و مقولات برگرفته از ارسطوست و فلسفه سیاست او بیشتر برگرفته از افلاطون است. اما در ملاصدرا اینطور نیست. تفکر ملاصدرا در سیاست مدن، ولوی، علوی و نبوی است. اولا همان مباحث وجودشناسی فارابی که بسیار مختصر است در ملاصدرا به صورت بسیار کاملتر هست و وجودشناسی او از یک دید الهی تقریبا در میان تمام فلاسفه دنیا مثال زدنی است.
تفاوت دیگر اینکه مشائیان با اینکه به جوهر عقل و نفس و جسم قائلند، اما چنانکه سهروردی اشاره کرده قائل به سه عالم ناسوت، ملکوت و جبروت نیستند در حالی که ملاصدرا قائل به وجود این سه عالم است. این در آخرت شناسی ها بسیار با معنی است. آنها قائل به عقول فردی فلکیند. فارابی دربارۀ ارتباط میان فلسفه و نبوت میگوید، اینها یک حقیقت را بیان می کنند منتهی یکی حقایق را به طور معقول و دیگری با صور خیالی بیان میکند. شاید این نکته را نشنیده باشید و یا کمتر گفته شده است که همین نظریه در غرب به نظریه حقیقت دوگانه منتهی شده است. حقیقت دوگانه یعنی ما دو راه داریم: یکـی راه نبـوت که از طـریق صور خیالـی است و دیگری راه عـقـل که راه فیلسوفان است. همین نظریه حقیقت مضاعف که موجب فروپاشی دین در غرب شد. در ملاصدرا اصلا نیست. اصلا ملاصدرا، حکمت را حکمت بحثی نمیداند. او بحثی درباره مشی دارد و مشی مشاییان را با مشی قرآنی مقایسه میکند.
در قرآن کلماتی درباره مشی آمده است، مثلا میفرماید: «و عبادالرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما؛ بندگان (خاص خداوند) رحمان، کسانى هستند که با آرامش و بى تکبر بر زمین راه مى روند و هنگامى که جاهلان آنها را مخاطب سازند (و سخنان نابخردانه گویند)، به آنها سلام مى گویند (و با بى اعتنایى و بزرگوارى مى گذرند).» (فرقان/ 63) میگوید منظور از ارض در این آیه ارض حقایق است و منظور آیه «الذین یمشون علی الارض الحقائق هونا» است وی در کنار مشی در ارض که روش مشائیون است، مشی علی الماء را به طور تمثیلی مطرح میکند که روش فیلسوفان نخستین همچون سقراط، افلاطون و ارسطو است. او در آثارش به طور کنایه همچنین از مشی علی الهواء سخن میگوید که متعلق به انبیا است. بنابراین مشی را نباید فقط استدلال و حکمت بحثی و استدلالی بدانیم. این پایینترین درجه مشی یعنی مشی علی الارض است. بنابراین، انبیا در یک مقام بالاتری قرار دارند. آنها حکمای الهیند.
تصویری که ملاصدرا از انسان به دست میدهد، غیر از تصویر فارابی و تمام فیلسوفان است. قوس دایره که به قوس نزول و صعود تشبیه میشود در ملاصدرا تمام است. اگر کتابهای ملاصدرا را در وجودشناسی بررسی کنیم میبینیم که نصف آن مربوط به قوس نزول یعنی مراتب وجود است. زیرا مثلا شما مشاعر را که نگاه بکنید میبینید نصف مشاعر درباره مراتب وجود است اما نصف دیگرش درباره انسان است. زیرا قوس صعود از انسان شروع میشود و به نبی ختم میشود و کمال این قوس هم انبیا هستند.
در همه کتابهای ملاصدرا از جمله مشاعر، اسفار و شواهد الربوبیه نیمی از بحث به قوس نزول و نیمی به قوس صعود یعنی به دازاین، به وجود انسان اختصاص یافته است. منتها نه دازاین هایدگری و نه دازاین سارتری، بلکه یک دازاین الهی مطابق با حکمت نبوی. وی در آنجا، سیاست مدن را نیز بیان کرده است. بنابران این نکته بسیار بسیار مهم این است که صدرا مبادی یک سیاست الهی را در قالب حکمت نبوی و حکمت الهی و در قالب قوس نزول و صعود و بالاخره در قالب روش او یعنی اسفار عقلیه اربعه ارائه کرده است. از نظر او کسی که میخواهد سیاست مدن را تنظیم بکند باید سفر چهارم را یعنی سفر «فی الخلق بالحق». طی کرده باشد این شرط در فارابی و امثال فارابی مطرح نیست. این مسئله که شخص باید اسفار اربعه را طی کرده باشد، اختصاص به انبیا و کاملین از اولیا دارد.
دیگر اینکه در حکمت متعالیه آن حقیقت مضاعف مطرح نیست؛ یعنی امکان حقیقت مضاعف که یکی دین باشد و یکی فلسفه، از بین رفته است. حکمت متعالیه از حکمتهای جزئی میگذرد، تعالی پیدا میکند و میرسد به حکمت مطلق یعنی حکمت نبوی. البته خود دین هم حکمت است. باطن دین و ولایت عین حکمت است. قرآن میفرماید «یعلمهم الکتاب و الحکمة؛ كتاب و حكمت بديشان بياموزد.» (جمعه/ 2) این حکمت چیست؟ دین و کتاب عین حکمت است. مفسر این حکمت باید حکیم باشد و به مقام حکمت رسیده باشد نه به اصطلاح با دیده ظاهر به دین نگاه کند. بنابراین نزدیک کردن دو حکمت یعنی حکمت الهی و حکمت بحثی و یگانه کردن حکمت اساسا در بطن معنای حکمت متعالیه است؛ یعنی از همه حکمتهای جزئیه تعالی پیدا می کند و به حکمت مطلق که شامل حکمت دینی حکمت رسمی است، نزدیک می شود.
بنابراین اگر کسی بخواهد حکمت دین و فلسفه دین را بخواند بهترینش همان حکمت متعالیه است که توانسته دین را بر مبنای حکمی تبیین بکند و از این حیث راه را برای سیاست مدن هموار کرده است، بنابراین ملاصدرا با این دیدگاه وجود انسان مقام او، بحث نبوت و ولایت را همیشه جزء بحث فلسفی قرار داده است؛ زیرا بحث نبوت کمال قوس است؛ کتابی از کتابهای مهم او را نمیبینید که در آن بحث نبوت و ولایت را به عنوان بحث آخر نیاورده باشد. این بسیار مهم است؛ زیرا اگر نه هر انسانی بلکه آن کاملین از اولیا و انبیا، نمونه عالی انسان کامل هستند مثل رسول اعظم (ص) که کمال وجود انسان است. بنابراین اگر ما دین را به معنای حکمی بفهمیم و رسالت را به معنای حکمی بفهمیم سیاست است. ملاصدرا نباید مثل فارابی چیزی بر مبنای یونانیان تأسیس بکند و این کار را نکرده است بلکه اساسا به این کار نپرداخته است و همچنانکه گفتیم بحثهایی که از فارابی گرفته در جنب بحثهای دیگری که کرده بسیار کم است ولی معلوم است که کتابهای فارابی را خوانده ولی متأثر نشده و سعی کرده بر مبنای حکمت متعالیه و بر مبنای نبوت و ولایت یک جهان بینی یعنی یک فلسفه و حکمت سیاست مدن را تأسیس کند که صرفا جنبه نظری نداشته باشد. به هر حال انبیا نظریه پرداز صرف نبودند و نظر ایشان نظری بوده که در عمل با متن واقع مرتبط بوده است. آنها یک مدینه الهی را تشکیل دادند و یک حکیم باید مبادی آن را از لحاظ حکمی بیان کند.
مطلب آخر اینکه از نظر او سیاست با شریعت ارتباط دارد اما نه با ظاهر شریعت بلکه با روح شریعت؛ یعنی شریعت به اضافه روح شریعت که عبارت است از حکمت الهی. خود او بارها به این نکته توجه کرده است میگوید اگر شریعت را فقط به ظاهر لفظ بگیریم مثل انسان مرده است که فاقد روح است. مثال از خود اوست اما اگر حکمت را بدون شریعت بگیریم مانند انسان برهنه و عریان است. این دو لازم و ملزوم یکدیگرند، یعنی حکمتی که با روح شریعت که همان حکمت الهی و ولایت الهی است، وحدت پیدا کرده باشد و به ظاهر شریعت محدود نشود؛ یعنی حکمت آمیخته با شریعت آن طوری که حضرت رسول و ائمه اطهار آن را اقامه می کردند، و به تعبیر خود او اقامه شریعت دین را برای خدا اقامه کردن و شریعت را برای خدا اقامه کردن. جزء این شریعت، تخلق به اخلاق الهی است. اصل حکمت، تخلق به اخلاق الهی است و رسیدن به معرفت الهی و حقیقت توحید است؛ یعنی در شریعت اصول بسیار مهم است؛ یعنی برای آنکه شریعت استوار بشود اول باید اصول دین استوار بشود؛ معنای حقیقی و معرفتی و انتولوژیک، اپیستمیک و غیره پیدا بکند؛ یعنی توحید یک اصل اصیل است تا اصول دین اقامه نشود شریعت و حکومت شاید معنا پیدا نکند بنابرین ابتدا باید به سراغ اصول رفت و ملاصدرا در حکمت متعالیه خودش این کار را به خوبی انجام داده است.
بحث توحید، بحث صفات، بحث ذات، بحث افعال خداوند، بحث درباره توحید صفاتی، افعالی، ذاتی و غیره. مسئله عدل و مسئله نبوت را تبیین کرده است. مسئله نبوت باید تبیین بشود زیرا تا نبوت تبیین نشده باشد امکان ضعیف است. همچنین معاد، عدل و اصول دیگر دین هم باید تبیین بشوند. بنابرین در تفسیر حکومت دینی باید حکمت متعالیه ملاصدرا را خیلی مدنظر قرار بدهیم. اینکه می گویند ملاصدرا درباره سیاست مدن بحث نکرده است اگر منظور معنای یونانی و ارسطویی سیاست مدن است درست است اما اگر منظور سیاست مبتنی بر شریعت است، درست نیست.
فلسفه اسلامی مکاتب حکمت متعالیه ملاصدرا سیاست نظریه جهان بینی اسلامی شریعت