زنون به عنوان مبتکر چندین دلیل هوشمندانه برای اثبات عدم امکان حرکت، مانند معمای آخیلس و سنگ پشت، به خوبی معروف است؛ این دلائل ممکن است به تقویت این عقیده کمک کند که زنون بیش از یک معماگوی باهوش نبوده است که از به کار بردن هوش خود به منظور گیج کردن کسانی که دارای هوش کمتری بودند لذت می برده است. اما در واقع زنون صرفا علاقه ای به نمایش دادن هوش خود نداشت (هر چند بی تردید باهوش بود) بلکه غرضی جدی در نظر داشت. بنابراین برای شناختن زنون و ارزشیابی معماهای وی، درک خصیصه این غرض لازم است، وگرنه بیم آن می رود که موضع و هدف او بد فهمیده شود.
زنون الئائی، که احتمالا در حدود 489 ق.م. متولد شده است شاگرد پارمنیدس بود، و از این دیدگاه است که باید او را شناخت. احتجاجات او صرفا بازیچه های بذله گویی پارمنیدس بود، و از این دیدگاه است که باید او را شناخت. احتجاجات او صرفا بازیچه های بذله گویی و لغزسازی نیست، بلکه برای اثبات موضع استاد در نظر گرفته شده است. پارمنیدس کثرت انگاری (اصالت کثرت) را رد کرده بود و گفته بود که تغیر و حرکت توهم است. از آنجا که ظاهرا کثرت و حرکت معلومات بدیهی تجربه حسی ما هستند، این موضع گستاخانه طیبعة موجب تمسخر می شد. زنون، که طرفدار استوار و پابرجای نظریه پارمنیدس بود، می کوشد آن را اثبات کند، یا لااقل نشان دهد که به هیچ وجه مضحک نیست، و مبرهن سازد که کثرت انگاری فیثاغوریان مستلزم مشکلاتی حل ناشدنی است، و تغیر و حرکت حتی بنابر فرض کثرت غیر ممکن است.
پس منظور از احتجاجات زنون مجاب کردن مخالفان فیثاغوری پارمنیدس با یک سلسله از «احاله های به محال» به نحو هوشمندانه و زیرکانه است. افلاطون این مطلب را در رساله پارمنیدس، وقتی به غرض کتاب (مفقود) زنون اشاره می کند، روشن می سازد. «حقیقت این است که منظور از این نوشته ها دفاع از دلایل پارمنیدس در برابر کسانی است که به وی حمله می کردند و می کوشیدند نتایج مضحک و متناقضی را که آنان فرض می کردند بر اثبات واحد مترتب است نشان دهند. نوشته من جوانی است به طرفداران کثرت و با نشان دادن اینکه فرض کثرت، اگر به اندازه کافی و به دقت مورد مطالعه قرار گیرد، حتی به نتایج مضحک تر از فرض «واحد» منجر می شود حمله آنان را دو چندان به خودشان باز می گرداند.» و پرکلوس ما را آگاه می سازد که «زنون چهل دلیل برای استدلال درباره اینکه وجود واحد است انشاء کرد، و فکر می کرد که این کار برای مدد رساندن به استادش با ارزش است.»
الف) بی معنی بودن فرض واحد
با فیثاغوریان فرض کنیم که واقعیت از واحدهای ساخته شده است. این واحدها یا حجم (ایعاد، عظم) دارند یا بدون حجم هستند. اگر حجم دارند، پس یک خط مثلا، که از واحدهای دارای حجم ساخته شده، بی نهایت تقسیم پذیر خواهد بود، زیرا، هر اندازه واحدها را تقسیم کنید، باز هم حجم خواهند داشت و بنابراین تقسیم پذیرند. اما در این حال، خط از شماری نامتناهی از واحدها ساخته شده است، که هر یک دارای حجم است. پس خط باید بی نهایت بزرگ باشد، چون از اجسام بی شمار ترکیب شده است. پس هرچیزی در عالم باید بی نهایت بزرگ باشد، و به طریق اولی خود جهان باید بی نهایت بزرگ باشد. بر عکس، فرض کنیم که واحدها بدون حجم باشند، در این صورت کل جهان نیز بدون حجم خواهد بود، زیرا، هر قدر واحدها را به هم بیفزایید، اگر هیچ یک حجم نداشته باشد، پس کل مجموع آنها نیز بدون حجم خواهد بود. اما اگر جهان بدون حجم است، باید بی نهایت کوچک باشد. در واقع، هر چیزی در جهان باید بی نهایت کوچک باشد.
بدین گونه فیثاغوریان با این قیاس دو حدی روبرو هستند: یا هر چیزی در جهان بی نهایت بزرگ است، یا هر چیزی در جهان بی نهایت کوچک است. نتیجه ای که زنون می خواهد ما از این استدلال بگیریم البته این است که فرضی که قیاس دو حدی از آن ناشی می شود، یعنی این فرض که جهان و هر چیزی در آن از واحدها ترکیب شده، بی معنی است. اگر فیثاغوریان فکر می کنند که فرض «واحد» بی معنی است و به نتایج مضحکی منجر می شود، اکنون نشان داده شد که فرض مقابل آن، یعنی فرض کثرت، نیز نتایج مضحکی به بار می آورد.
ب) ناممکن بودن جمع متناهی و نامتناهی در کثرت
اگر کثرتی وجود دارد، پس ما باید بتوانیم بگوییم چند تا وجود دارند. لااقل، آنها باید شمردنی باشند؛ اگر شمردنی نیستند، چگونه می توانند وجود داشته باشند؟ از سوی دیگر، آنها نمی توانند شمردنی باشند، بلکه باید نامتناهی باشند. چرا؟ برای اینکه بین هر دو واحد معین همیشه واحدهای دیگری خواهند بود، درست همان گونه که یک خط به طور نامتناهی قابل تقسیم است. اما بی معنی است گفتن اینکه کثرت (کثیر) از حیث تعداد در عین حال هم متناهی است و هم نامتناهی.
دلائل علیه نظریه فیثاغوریان راجع به مکان تهی (بدون شاغل)
پارمنیدس وجود خلا یا مکان تهی را انکار کرد، و زنون کوشید تا این انکار را، از طریق احاله نظر مخالف به امر محال، تقویت کند. لحظه ای فرض کنید که مکانی وجود دارد که اشیاء در آن هستند. اگر آن مکان چیزی نیست، پس اشیاء نمی توانند در آن باشند. اما اگر چیزی است، خود آن در مکان خواهد بود، و آن مکان خود در مکانی خواهد بود، و همین طور تا بی نهایت. لیکن این بی معنی است. بنابراین اشیاء در مکان یا در جای خالی نیستند، و پارمنیدس در انکار وجود خلا کاملا بر حق بود
مشهورترین احتجاجات زنون دلائل مربوط به حرکت است. باید به خاطر داشت که آنچه زنون می کوشد تا ثابت کند این است: حرکت نیز، که پارمنیدس آن را انکار می کرد، بنابر نظریه کثرت انگاری فیثاغوریان غیر ممکن است.
الف) محال بودن طی نامتناهی در زمان متناهی
فرض کنیم که شما می خواهید از یک طرف ورزشگاه یا میدان مسابقه به طرف دیگر آن بروید. برای این کار باید بی نهایت نقاط را طی کنید، یعنی بنابر فرض فیثاغوریان. به علاوه، اگر می خواهید به طرف دیگر برسید، باید آن فاصله را در زمان متناهی بپیمایید. اما چگونه می توانید بی نهایت نقاط، و بنابراین یک فاصله نامتناهی، را در یک زمان متناهی طی کنید؟ باید نتیجه بگیریم که شما نمی توانید ورزشگاه را بپیمایید. در واقع، باید نتیجه بگیریم که هیچ چیز نمی تواند هیچ فاصله ای را هر چه باشد طی کند (زیرا همان اشکال همیشه رخ می نماید) و در نتیجه هر حرکتی محال است.
ب) تساوی طی حرکت در حرکت کند و تند
فرض کنیم که آخیلس و یک سنگ پشت مسابقه دو می دهند. چون آخیلس ورزشکار است، اجازه می دهد که سنگ پشت حرکت را آغاز کند. حال، در زمانی که آخیلس به مکانی می رسد که سنگ پشت از آن حرکت را آغاز کرده است، سنگ پشت دوباره به نقطه دیگری پیش رفته است؛ و وقتی آخیلس به آن نقطه می رسد، آنگاه سنگ پشت باز هم فاصله دیگری را، ولو خیلی کوتاه، پیش رفته است. بدین سان آخیلس همواره به سنگ پشت نزدیکتر می شود، اما هیچگاه عملا نمی تواند به آن برسد، و هرگز نمی تواند چنین کند، بنابراین فرض که یک خط از شماری نامتناهی از نقاط ساخته شده است، زیرا در آن صورت آخیلس باید یک فاصله نامتناهی را طی کند. پس بنابر فرض فیثاغوریان، آخیلس هیچگاه نمی تواند سنگ پشت را بگیرد؛ و بنابراین، اگر چه آنان ادعای واقعیت حرکت را داشتند، بنابر نظریه خودشان آن را غیر ممکن می سازند. زیرا نتیجه می شود که کندروتر به سرعت تندروتر حرکت می کند.
ج) تناقض جمع بین سکون و سکان
تیری رها شده از کمانی را در حال حرکت در نظر آورید. بنابر نظریه فیثاغوریان تیر جای معینی را در مکان اشغال خواهد کرد. اما اشغال جای معینی در مکان همان ساکن بودن است. بنابراین تیر پرنده ساکن است، که قولی متناقض.
این احتجاجات زنون را چگونه باید تفسیر کنیم؟ مهم این است که اجازه ندهیم کسی فکر کند: «اینها مغالطه های صرف از طرف زنون است. اینها نیرنگهای زیرکانه اند، اما خطای آنها در این است که یک خط را مرکب از نقاط و زمان را مرکب از آنات مجزا فرض می کنند.» ممکن است راه حل این معماها را در اثبات این مطلب یافت که خط و زمان متصلند نه منفصل؛ اما کار زنون این نبود که بگوید آنها منفصلند. بر عکس، کار وی این بود که نتایج بی معنی ناشی از این فرض را که آنها منفصلند نشان دهد. زنون، به عنوان شاگرد پارمنیدس، باور داشت که حرکت توهم و غیر ممکن است، لیکن هدف او در احتجاجات مذکور اثبات این است که حتی بنابر فرض کثرت انگاری حرکت غیر ممکن است، و فرض امکان آن به نتایج متناقض و محال منجر می شود. موضع زنون این است: «هستی (واقعیت) یک ملا (فضای پر از جسم) و یک متصل کامل است و حرکت غیر ممکن است. مخالفان ما مدعی حرکتند و می کوشند تا آن را با توسل به یک فرض کثرت انگارانه تبیین کنند. من می خواهم ثابت کنم که این فرض هیچ کاری برای تبیین حرکت نمی کند، بلکه آدمی را گرفتار محالات و سخنان بی معنی می کند.» بدین سان زنون فرض مخالفان خود را به یاوه گویی تنزل می دهد، و نتیجه واقعی دیالکتیک وی آن قدر که ضرورت قبول مفهوم کمیت متصل را ثابت می کند، یگانه انگاری پارمنیدی را (که دستخوش اعتراضات برطرف نکردنی است) ثابت نمی کند.
پس الئائیان کثرت و حرکت را انکار می کنند. یک اصل، یعنی «وجود»، هست که مادی و بی حرکت تصور می شود. البته آنان منکر نیستند که ما حرکت و کثرت را حس می کنیم، بلکه می گویند آنچه ما حس می کنیم توهم است: محسوس، نمود صرف است. وجود حقیقی را نه به وسیله حس بلکه به وسیله فکر باید یافت، و فکر نشان می دهد که نه کثرتی وجود دارد، نه حرکتی، نه تغیری.
بدین گونه الئائیان می کوشند، چنانکه فلاسفه پیشین یونانی قبل از آنان کوشیدند، تا یک اصل برای جهان کشف کنند. اما جهان، چنانکه خود را به ما می نمایاند، آشکارا جهانی متکبر است. بنابراین مساله این است که چگونه اصل واحد را با کثرت و تغیری که در جهان می یابیم، یعنی مساله «واحد» و «کثیر»، سازش دهیم، مسأله ای که هراکلیتس کوشیده بود در فلسفه ای حل کند که به ادعای او حق و انصاف را نسبت به هر دو عنصر از طریق نظریه «وحدت» در «اختلاف»، «این همانی» در «این نه آنی»، ادا می کند.
فیثاغوریان عملا با طرد «واحد» قائل به کثرت شدند، واحدهای کثیر وجود دارند؛ الئائیان با طرد کثرت قائل به «واحد» شدند. اما اگر شما به کثرتی که تجربه حسی القا می کند بچسبید، پس باید تغیر را نیز بپذیرید؛ و اگر تغیر یک شیء به شیء دیگر را بپذیرید، نمی توانید از طرح مجدد مساله مربوط به خصیصه عنصر مشترک در اشیائی که تغییر می کنند اجتناب کنید. از سوی دیگر، اگر شما با نظریه «واحد» آغاز کنید، باید (مگر اینکه بخواهید موضع یکطرفه ای شبیه موضع الئائیان را اتخاذ کنید که نمی تواند دوام یابد) کثرت را از «واحد» استنتاج کنید، یا لااقل نشان دهید که چگونه کثرتی که ما در جهان مشاهده می کنیم با «واحد» و «کثیر»، «ثبات» و «تغیر» ادا شود.
رأی یکطرفه پارمنیدس مانند نظریه یکطرفه فیثاغوریان پذیرفتنی نبود. با این حال فلسفه هراکلیتس نیز خرسند کننده نبود. صرف نظر از اینکه به طور کافی عنصر ثابت را در اشیاء به حساب نمی آورند، با یگانه انگاری ماتریالیستی توأم بود. اما سرانجام ناگزیر شد چنین اظهار نظر کند که بالاترین و حقیقی ترین وجود غیر مادی است. در این میان شگفت آور نیست که به آنچه زلر «نظامهای میانه گیری و سازش» می نامد، دست می یابیم که می گوشند تا فکر اسلاف خود را به یکدیگر جوش دهند.
توضیح درباره «همه خداانگاری (Pantheists) در فلسفه پیش از سقراط
1) اگر همه خداانگار کسی است که طرز تلقی ذهنی دینی درباره جهان دارد، که جهان را با خدا یکی می گیرد، پس پیش از سقراطیان به ندرت همه خداانگار نامیده می شوند. اینکه هراکلیتس از «واحد» به عنوان زئوس سخن می گوید درست است، اما به نظر نمی رسد که هیچ گونه تلقی دینی درباره «واحد- آتش» اتخاذ کرده باشد.
2) اگر همه خداانگار کسی است که، در عین اینکه منکر مبدا متعالی جهان است، جهان را در نهایت فکر می داند (بر خلاف مادی مذهب، که آن را تنها ماده می پندارد)، پس بیش از سقراطیان باز به ندرت سزاوار نام همه خداانگاران اند، زیرا آنان «واحد» را با الفاظ مادی تصور می کنند یا از آن با الفاظ مادی سخن می گویند (هر چند درست است که تمایز روح- ماده هنوز چنان به وضوح تصور نشده بود که بتوانند آن را منکر شوند بدان گونه که یگانه انگار مادی مذهب جدید آن را منکر می شود).
3) در هر حال «واحد»، یعنی جهان، را نمی توان با خدایان یونانی یکی گرفت. اظهار نظر شده است (توسط شلینگ) که هیچ فوق طبیعیی در هومر وجود ندارد، زیرا خدای هومری جزئی از طبیعت است. این اظهار نظر در مسأله کنونی کاربرد دارد. خدای یونانی محدود بود و به صورت و صفت انسانی تصور می شد؛ او را نمی توان با «واحد» یکی گرفت، و برای کسی اتفاق نیفتاده است که لفظا چنین کند. نام یک خدا ممکن است گاهی به «واحد»، منتقل شده باشد، مثلا زئوس، لیکن نباید چنین اندیشید که واحد با همان زئوس افسانه و اساطیر یکی است. ممکن است تصور شود که «واحد» تنها «خدایی» است که وجود دارد، و خدایان المپی افسانه های انسان انگارانه (anthropomorphic) (خدا) است؛ اما حتی در آن صورت هم به نظر مشکوک می رسد که فیلسوفی هرگز «واحد» را پرستش کرده باشد. رواقیان را به حق می توان همه خداانگاران نامید؛ اما تا آنجا که سر و کار با نخستین فلاسفه پیش از سقراط است، به نظر می رسد قطعا مرجح باشد که آنان را یگانه انگار (Monists) بنامند، نه همه خداانگار.