تعریف هدف: هر اصلی که بتواند جوابگوی تمام مسائل زندگی یک فرد یا اجتماعی بوده باشد، آن اصل برای آن فرد یا آن اجتماع به عنوان هدف کلی تلقی می گردد. مثلا کسی که هدف خود را اندوختن ثروت قرار داده است، تمام پدیده های انسانی و جهانی که برای او مطرح می گردد، آن ها را به عنوان وسائلی برای رسیدن به هدف (ثروت) تلقی خواهد نمود. ارزش تمامی اشیاء تابع مقدار دخالت آن ها در اندوختن ثروت بوده، و پوچی و نامفهوم بودن اشیاء باعث مزاحمت یا متراکم ساختن ثروت خواهد بود. خلاصه تمام ارزش ها با ثروت مقایسه خواهد گشت. همچنین کسی که هدف اعلای خود را رسیدن به کمالات علمی قرار می دهد، تمام شأن انسانی و طبیعی را با عینک علمی نگریسته و تمام ارزش ها را با آن ایده آل مورد تفسیر قرار می دهد. ولی آن چه که وضع روانی و تاریخ بشریت نشان داده است این است که هیچ هدفی نمی تواند یک فرد آگاه را بدون این که از عهده تفسیر موقعیت آن فرد در جهان هستی برآید اشباع نماید. تفسیر موقعیت یک فرد آگاه بدون جوابگویی به پنج سوال اساسی «من کیستم؟ از کجا آمده ام؟ برای چه آمده ام؟ به کجا می روم؟ با کیستم» امکان پذیر نخواهد بود.
مسأله اول: فرق هدف یابی با سایر فعالیت ها و نقطه نظر های انسانی در این است که انسان در امور مزبور خود «من» را هرگز به طور کامل در اختیار آن امور نمی گذارد، مثلا انسان می خورد و می آشامد و تفریح می کند و برای فراگرفتن علم به تحقیق می پردازد و...، ولی می داند که هیچ یک از امور مزبور تمام خواسته خود «من» نمی باشد. زیرا «می خواهم»، «من» خیلی عمیق تر و دامنه دار تر از آن امور محدود می باشد. پس از خوردن، انسان از درد گرسنگی رهایی پیدا می کند و سیر می شود اما «من» فقط سیر شدن شکم نیست. و همچنین سایر غرایز که اشباع می شوند، هر یک به نوع خود احتیاجی از احتیاجات «من» را برآورده می سازند نه این که تمام «من» انسان را با آن «می خواهم» بی نهایتش اشباع می نمایند. در صورتی که هدف، آن نقطه توجه است که «من» انسانی تمام خود را در آن می بیند و سایر شئون و فعالیت های خود را برای رفع مزاحمت و یا تحقیق آن هدف می نگرد. تمام ارزیابی او درباره امور انسانی مربوط به چگونگی دخالت آن امور در تحقیق و یا رفع مزاحمت از هدف اعلی می باشد.
مسأله دوم: هر یک از فعالیت ها و نقطه نظر های انسانی را می توان تا حدود زیادی بلکه گاهی ممکن است تا حدود صددرصد روشن نمود و علل و نتایج و موقعیت طبیعی آن ها را در زندگانی قابل درک ساخت، در صورتی که هدف اعلی را از تمام جهات نمی توان در هر موقعیتی و تحت هر گونه شرایط و انگیزه ها توضیح داده و قابل تحقیق نمود. مثلا رئیس یک خانواده وضع اقتصادی آن خانواده را کاملا می تواند توضیح بدهد و درباره علل و نتایج نظام اقتصادی آن خانواده اشراف کامل داشته و در اختیار دیگران نیز بگذارد، در صورتی که هدف آن رئیس خانواده که عبارت است از مثلا به دست آوردن شخصیت اجتماعی در هر گونه شرایط و موقعیت و با هر وسیله برای خانواده به طور کامل هرگز قابل توضیح و اظهار تحقیق نخواهد بود زیرا آن ایده آل که هدف مطلق آن شخص قرار گرفته بالاتر از امور محسوس و قابل لمس خانوادگی بوده و ممکن است حتی روزی فرا رسد که رئیس خانواده در راه رسیدن به آرمان شخصیت نه تنها وضع اقتصادی خانواده را نادیده بگیرد و تغییراتی در آن وارد سازد بلکه اصلا ممکن است نظام خانوادگی را هم بکلی متلاشی بسازد، بالاتر از این ممکن است به زندگانی خود خاتمه بدهد. مزیت هدف برین در همین است که هرگز به تمام معنا قابل پیاده شدن نمی باشد زیرا هدفی که کاملا تحقق یافت و در زندگی انسان محسوس و قابل اندازه گیری و تصرف شد عظمت خود را از دست خواهد داد. این که روح انسانی در هنگامی که توسط عقل و وجدان عالی پیدا می شود، نمی تواند در نقطه های معینی از شناخته ها و کردار های زندگانی خود متوقف گردد و به قول داستایوسکی هر وقت که به مقصد برسد تازه سرگردانی جدیدی برای او نمودار می گردد، ناشی از این است که روح انسانی دارای عظمتی است که همیشه او را وادار می کند از پایین به بالا و از بالا به بالاتر صعود نماید. حتی برای بعضی از افراد، هدفی که پیرامون آن را شبحی از ابهام گرفته به طوری که جای حرکت برای او باز مانده است بیشتر لذت بخش است تا آن کسانی که ایده آل آنان از همه جهات برای آن ها معلوم و روشن گشته و قابل عمل و پیاده شدن می باشد. من گمان می کنم این حرکت و صعود با درجه رشد فکری رابطه مستقیم دارد، هر مقدار که رشد روحی انسانی بزرگ تر و عالی تر است به همان مقدار توقف او درباره امور زودگذر و محدود، امکان پذیر خواهد گشت تا آن جا که با یک موضوع بی نهایت از حیث کمال تماس بگیرد، این موضوع بی نهایت از حیث کمال غیر از "خدا" چیز دیگری نمی تواند بوده باشد. فنا و زوال و نسبی بودن نیکویی هایی که می تواند برای انسان جلوه نموده و او را بدان ها پایبند بسازد، با داشتن عظمت روحی که دائما احساس ابدیت و اتصال به ابدیت و بهره برداری از ابدیت در آن می جوشد، نمی تواند به خواسته قانونی خود برسد. این کارگاه هستی بدون این که دیدگاهی از عشق برای انسان داشته باشد نمی تواند تفسیر معقولی به خود بگیرد. این یک مسأله اتفاقی یا یک قریحه پردازی شاعرانه نیست که "حافظ" می گوید:
عاشق شو آرنه روزی کارجهان *** ناخوانده درس مقصود ازکارگاه هستی
او نمی خواهد بگوید به زیبایان و زیبا رویان عاشق شوید، زیرا می داند و بهتر از همه می داند که اشباع غریزه جنسی، اشباع کننده تمام «من» انسانی نیست. او می خواهد بگوید: اگر می خواهی کارگاه هستی را بفهمی یا حداقل بدون تحیر این کارگاه را نظاره نمایی، برای خود موضوع قابل تعشق را انتخاب کن، و الا کار جهان پایان می پذیرد و تو نخواهی فهمید که «برای چه آمدی و از کجا آمدی و به کجا خواهی رفت؟»
مسأله سوم: کمال و نقص یک هدف بستگی به ثبات و دوام و منطقی بودن آن ایده آل دارد، هر مقدار که ثبات و منطقی بودن هدف روشن تر، به همان مقدار عالی تر و قابل اطمینان تر خواهد بود. نهایت امر این که عقل انسانی با آن وسایل منطقی که در دست دارد، درباره همین ایده آل هم مشغول رسم منحنی های خود خواهد بود و در آن موارد که رابطه را گم کرد و یا ارتباط متغیرات فراوان متحیرش ساخت، از آن جهت که مخالفتی با هدف یابی نکرده است و جوشش درونی را برای تعقیب ایده آل هنوز احساس می کند مانند کبوتر ضعیف کنار می نشیند و فعالیت وجدانی و قلبی را درباره آن ایده آل مفروض تماشا می کند تا آن گاه که راه صحیحی برای روش وجدان پیدا کند و در نتیجه به طور هماهنگ با وجدان مشغول فعالیت در وصول به آن هدف بوده باشد. خلاصه هر فرد و هر گروه از انسان ها برای خود ایده آلی را انتخاب نموده و پس از این هم انتخاب خواهد کرد. این ایده آل ها به حسب تفکرات شخصی و اجتماعی گوناگون بوده و در نتیجه دارای مراتب مختلف می باشند. نژاد پرستی ها، وطن پرستی ها، خدمت به نوع، آزادی، شخصیت، ثروت، علم و مقام و مذهب و اخلاق اهدافی هستند که افراد و اجتماعات با اشکال گوناگونی در روان های مختلف برای خود اتخاذ نموده اند. و در راه تحقیق این ایده ها با ارزش ترین فعالیت ها را انجام داده اند و قویترین انرژی های فکری و عضلانی را مصرف نموده اند، در نتیجه تمام «من» خود را با آن ایده ها اشباع کرده اند. یک مطلب اساسی که در این جا وجود دارد، این است که کدامیک از این هدف ها برای انسان مفید تر بوده و حس منطق و وجدانی او را کاملا اشباع نموده است؟ به طور کلی می توان گفت که آن هدف از همه آرمان ها منطقی تر است که بتواند جوانب مختلف شئون انسانی را اشباع نماید. مثلا اگر وطن پرستی را ایده مطلق فرض کنیم، این ایده از آن جهت که ممکن است اهل یک جامعه را در خاک خود که وطن او است به حرکت در آورد تا آن جا که او را تزاحم و تضاد با دیگران وادار کند چنین آرمانی نمی تواند ایده مطلق و عالی بوده باشد. زیرا هیچ عالی نمی تواند بر ضد انسان ها قیام کند. بعلاوه، حس وطن خواهی یکی از «می خواهم» های انسانی است و انسان «می خواهم» های دیگری دارد از قبیل تکالیف فردی و تصیفة حساب با اصل مفهوم زندگی و تشخیص علت وجودی خود .....غیر ذلک. و همچنین است ایده های ثروت و شهرت و علم و مقام و غیرذلک. بنابراین بهترین آرمان آن است که بتواند جوابگوی همه روابط چهارگانه (ارتباط انسان با خویشتن، با خدا، با جهان هستی و با همنوعان خود) بوده باشد، و به همین جهت است که بدون تکیه به سه اصل بدیهی در محقق ساختن یک هدف اعلی، کاری از پیش نخواهد رفت:
اصل 1: وجود «من» در جهان طبیعت بی هدف نیست. و هیچ هدفی بالاتر از این نیست که من، خود را به مبدا اصلی جهان هستی مربوط بدانم و از بیگانگی با جهان هستی و خویشتن نجات پیدا کنم.
اصل 2: ما انسان ها افراد یک نوع هستیم و به همزیستی با عدالت اجتماعی با همدیگر مجبوریم. بایستی انسان ها در زندگانی با همدیگر تعاون داشته باشند. چرا انسان ها با همدیگر تعاون داشته باشند؟
اصل 3: همه انسان ها نهال های باغ خداوندی هستند و همه ما یک مبدا داریم، اگر من هدفم، دیگران نیز هدف هستند، و اگر دیگران وسیله هستند من هم وسیله خواهم بود. این ها اصولی هستند که می توانند در هر زمان و مکان، ثبات و استحکام خود را حفظ نمایند، بنابراین می توانند هدف های کامل یا اجزاء یک ایده کامل برای انسان بوده باشند. ابتدا اگر مقصود از هدف، هر حقیقتی است که انسان بتواند «من» خود را در اختیار آن بگذارد بدون شک هیچ گونه احتیاجی به وجدان نداریم، زیرا ممکن است انسان فقط «شخصیت» خود را ایده مطلق قرار بدهد، و ممکن است ثروت و مقام را ایده مطلق خود بداند. در این گونه مقولات نه تنها احتیاجی به وجدان نیست، بلکه وجدان بطور قطع سد راه آن انسانی خواهد بود که هیچ حقیقتی را جز امر و مزبور شایسته گرایش نمی داند زیرا هر ایده که فقط سود را به طور مطلق مطالبه می کند بدون شک اصل و قانونی برای او وجود ندارد، و هنگامی که برای انسانی اصلی وجود نداشت نه احتیاج به قاضی دارد و نه به قانون گذار و نه به ناظر و نه مسئولیت احساس می کند و نه غیرذلک. پس اولا بایستی یک لزوم و بایستگی (ولو به ضرر شخصی انسان) وجود داشته باشد تا در مقابل آن لزوم و تشخیص و بجا آوردن آن به توسط وجدان ضرورت پیدا کند. اما این که بدون وجدان هیچ هدفی قابل تحقیق نیست، برای این است که از آن جهت «من» خود را در اختیار آن هدف می گذارد که درک می کند که نمی تواند از آن ایده تخلف نماید و باید تمام زندگی او را ایده مفروض تفسیر نماید، لذا دائما یک فعالیت درونی برای زنده نگه داشتن ایده مفروض -که کاری است مربوط به وجدان- ضرورت خواهد داشت. چنین انسانی در درون خود که کسی ممکن است مطلع نبوده باشد. برای حرکات روحی و عضوی خود محاسبه ای باید داشته باشد، زیرا ایده های انسانی به طور کامل قابل بررسی اجتماعی نمی باشد. اجتماع از نیت انسان خبر ندارد، اجتماع از کار هایی که انسان می تواند در خفا انجام بدهد و هیچ کس مطلع نبوده باشد بازخواستی نمی کند. این وجدان است که همیشه قاضی و ناظر و مجری آگاه در اختیار دارد.