فلسفه، نه به گونه ای موضوعی و نه به صورت متدیک درباره اندیشه بحث نمی نماید، زیرا شناخت های علمی با بررسی مسائل خارجی آغاز شده، سپس دایره شمول آن تا بدان جا وسعت می یابد که موضوعات مختلف و روابط میان آن ها را در بر گرفته و بحثی فلسفی را پایه ریزی می کند. مفاهیم بلند فلسفی، اغلب با موضوعات علمی در آمیخته، نتیجه به دست آمده در شکل گیری یک حقیقت فلسفی – طبیعی خلاصه می شود. به گونه ای آشکار شامل مباحثی طبیعی می شود که در اندیشه و طبیعت غور می نماید. عقل و خرد را برای درک و دریافت نماد برونی پدیده ها پی افکنده اند. در این راستا، هربرت اسپنسر (Herbert Spencer) چنین می گوید: حقیقت ناشناخته (The unknownable Fact): اسپنسر در آغاز کتاب خاستگاه های نخست، به موضوعی پرداخته است که نمی توان در درستی آن شک نمود. وی چنین باور دارد که مباحث متعلق به درک حقیقت هستی، ناگزیز در مقطعی به دلیل ناتوانی اندیشه، از رفتن باز می ماند و حق را باز نمی یابد، خواه مبحث مورد نظر راه دین را بپیماید و خواه از دانش بهره گیرد و خواه مردم و مسلک دیگری سوای این دو را پیش روی گذارد.
از دین آغاز می کنم و چگونگی استدلال آن را درباره هستی باز می نگرم: ملحد تلاش می کند تو بپذیری جهان به خودی خود در وجود آمده، هیچ منشأ و آغازی برای آن متصور نیست و پایانی هم ندارد. برای نپذیرفتن چنین نگرشی، هیچ دستاویزی جز انکار را نمی توان یافت، زیرا خرد آدمی هیچ معلولی را بدون تصور علتی قبول نمی کند. آفریده های زنده دارای حیات را بی آغاز نمی داند.
انسان دین مدار هم داستان پیدایش هستی را به شیوه خویش باز می گوید. وی آفریدگار هستی را پذیرفته، اما به دلیل مشکلاتی که در این عرصه فرا روی وی قرار می گیرد، نمی تواند به دیدگاهی از این دست چنگ زند و ناچار گام فرو پس می نهد و تو چون کودک ساده اندیشی از او می پرسی: چه کسی خدای را آفریده است؟ بنابراین، دین در هر دو وجه ایمانی و الحادی خود، از ارائه دلیلی محکم و متقن باز می ماند. به دانش هم اگر روی آوری، نمی توانی بدان تشنگی خویش فرو بنشانی. اگر از آن بپرسی: ماده قابل لمس و دیدن که هستی آکنده از آن است، چیست؟ آن را بر اساس تکوین یافتن از ذرات و بخش های تجزیه شده کوچک تر و ناچیزی تحلیل می کند. این که سرانجام چنین تقسیمی به کجا می رسد، علم میان دو رویکردی که فرا رویمان قرار می گیرد، از رفتن باز می ماند. علم ناچار است یا تقسیم جاودانه و بی نهایت ماده را بپذیرد که چنین دیدگاهی غیر قابل پذیرش است و یا این که قبول کند چنین تجزیه ای ناگزیر در جایی از رفتن و ادامه یافتن باز می ماند که این رویکرد هم نمی تواند آدمی را قانع نماید. اگر از علم درباره نیرو پرسشی نماییم، گمان ندارم توان پاسخ گفتن بدان را داشته باشد. بنابراین، دانش، ناتوان از تفسیر حقیقت پدیده های هستی است. به راستی، چه شگفت انگیز است خرد آدمی که فرا روی جهانی قرار دارد آکنده از ابهام و به رغم پیدایش و در وجود آمدن برای درک پدیده ها، تنها نمادی از آن ها را دریافت می کند و به کنه وجود و هستی پی نمی برد. در عین حال، نمی توان منکر آگاهی و دریافتی شد که جان هایمان مالامال از آن گشته، دریافته در پس این پرده حقیقتی بزرگ نهفته است. عقل می داند این حقیقت وجود دارد، اما ناتوان از درک واقعی آن است. وی حقیقت دانش را درک کرده که قاتل است، علم نمی تواند نیازهای آدمی را برای تحقق یافتن واقعیت برآورد، اما درباره دین راه خطایی پیموده است، چون نمی داند معنی و مفهوم دین چیست. او حقیقت آن را درک ننموده، گستره دل مشغولی های آن را یافته و در این عرصه و به یافته های کلیسا و بدعت های آن چنگ زده است. از این نکات که بگذریم، در می یابیم مبحث آفریدگار هستی تنها با دین مداری ارتباط ندارد، به ویژه این که آدمی -چه دین مدار باشد و چه روی از آن برتابد- می داند هستی دارای علتی وجودی است که انکار بدان راه نمی یابد. از آن گذشته، به راستی اسپنسر از طرح مبحث مبدأ وجود، به دنبال آن است که آفریدگار را در صورت آدمی کنار خویش در آزمایشگاه یافته، او را کمک حال خویش در حل مسائل ریاضی بیابد؟ هیچ اندیشمندی به هنگام مواجه شدن با امثال اسپنسر که معنای وجودی پروردگار را درک نکرده، در نیافته اند که خالق هستی را با تعمق در پدیده های هستی می توان یافت، بر کنار از شگفت زدگی نمی ماند. گذشته از این مورد، آن چه بیشتر مایه شگفتی می شود، در پرسشی نهفته است که وی آن را در برابر معتقدان به برخورداری هستی از دلیل و برهان می گذارد که چه کسی پروردگار را آفریده است؟ من این گمان و اندیشه را نگاهی کودکانه می دانم، زیرا علت العل هستی مطلق که ما از اثبات وجود آن برآمده ایم. همانند هیچ یک از معلول هایی نیست که رخصتمان دهد این پرسش را بنماییم او کیست؟ به تعبیر راهبردی روشن تری باید اظهار داشت پرسش درباره علت و چرایی، برخاسته از معلولی است که دست خوش دگرگونی از «هست» به «نیست» و از «نیست» به «هست» می گردد و چون بر آیند دلایل اثباتی علت اولی، حقیقت تغییر ناپذیری می نماید که معول را بدان راه نیست و علت اولی یا مطلق در این مورد همانند حقیقت هایی است که از او وجود جدایی ناپذیر می نمایند، مثل این که می گوییم کوتاه ترین فاصله میان دو نقطه در ابعاد مسطح، خط راست است و یا چون دیگر اصول ریاضی که چهار را برخاسته از افزودن عدد دو به همانند آن می شمارد، بنابراین، تصور کردن وجود دو طرف برای چنین معادله ای گریز ناپذیر بوده، زیرا امکان تغییر بدان راه ندارد. البته این پرسش پیش پای افتاده، دیگر اندیشمندان بزرگ نظیر چارلز روبرت داروین (Charles Robert Darwin ) را نیز به حیرت فرو برده است. وی طی نامه هایی که برای بعضی از دوستان آلمانی خود فرستاده، چنین نگاشت: غیر ممکن است که اندیشه رشد یافته، ذره ای شک و تردید را درباره آفریدگار این هستی پهناور به خود راه دهد، زیرا در آن چنان نشانه های روشن و تنابندگان اندیشه پردازی می یابد که نمی توانند برخاسته از تصادفی کور باشند، چرا که نابینایی هیچ گاه منشأ ابداع و حکمت نبوده است... در آغاز، شک و تردیدهای فراوانی درباره علت ازلی این هستی -که دین آن را «خداوند» نام نهاده است- داشته، می پنداشتم اگر چنین باشد، علت اولی خود از کجا آمده، اما دیری نپایید همین تردید را درباره ماده پیدا کردم و تصور نمودم اگر ماده، ازلی است و چنین می نماید که ازلی باشد، خود از کجا آمده است؟ این حد و مرز ها، جایگاه هایی است که اندیشه و فکر انسانی در آن متوقف می شود و به ناتوانی خویش اقرار می نماید.
به نظر می رسد، داروین بیش از اسپنسر گرفتار توهم شده است، زیرا وی پس از آن که ازلیت را علت مطلق هستی می شمارد، دربارة آفریده آن پرسش می کند، غافل از آن که ازلیت و ثبوت حقیقی آن در معرض تغییر و دگرگونی قرار نداشته، نمی توان درباره علت وجودی آن پرسش نمود، زیرا پرسش هایی را که ما درباره علت هایی می افکنیم، تنها در مورد حقایق و رویداد های مادی هستی که در معرض تعییر و حرکت و دگرگونی هستند، می تواند مصداق داشته باشند. متألهین بر این امر متفق القولند که آفریدگار در معرض تغییر و دگرگونی نبوده، چرا که عاری از حرکت است، زیرا جسم نیست.