عبدالله بن حذاقه از سابقین در اسلام است؛ یعنی از جمعیت اندکی است که در مکه به رسول خدا (ص) ایمان آوردند و شکنجه های ددمنشانه ی مشرکان را تحمل نموده و دست از ایمان خود برنداشتند. در زمان حکومت عمربن خطاب لشگر روم هشتاد و دو نفر از مسلمانان را اسیر کردند و همین عبدالله در رأس آنان بود. او را نزد سردار روم آوردند. او به عبدالله تکلیف کرد که بیا نصرانیت را بپذیر، من آزادت می کنم و همه گونه وسایل رفاه زندگی در اختیارت می گذارم. عبدالله گفت: من موحد و اهل لا اله الا الله هستم. من دینم را با تعارف به دست نیاورده ام که با تعارف از دست بدهم. او از این جواب قرص و محکم که توأم با بی اعتنایی نسبت به گفتار او بود سخت برآشفت و بعد دستور داد دیگ بزرگی پر از روغن زیتون آوردند و روی آتش جوشاندند. آنگاه دستور داد یکی از مسلمانان اسیر را آوردند و به او هم گفت از اسلام دست بردار و به نصرانیت در بیا. او هم اعتنا به حرف او نکرد. دستور داد لختش کردند و در همان روغن جوشیده ی زیتون انداختند.
گفتن و شنیدن این سخنان آسان است! اما انسان بیندیشد که آنها چه ایمان قوی و محکمی به عالم پس از مرگ خود داشتند و ارزشی برای جان خود در مقابل ایمان به خدا قایل نبودند؟! اگر می گفت: باشد، تسلیمم مطلب تمام می شد و زندگی مرفهی داشتند.
بیش از چند لحظه نگذشت که پوست و گوشتش جدا شد و استخوانها روی روغن آمد. آنگاه آن سردار رو به عبدالله بن حذاقه کرد و گفت: این منظره را دیدی؟! اگر در مقابل من تسلیم نباشی به همین بلا مبتلا خواهی شد! او منقلب شد و به شدت گریست. سردار روم گفت: عجب! تو اینقدر ترسو بودی که گریه کردی؟ عبدالله گفت: تو اشتباه کردی! این گریه ام به خاطر این روغن جوشان نیست بلکه برای این است که چرا یک جان بیشتر ندارم! آرزو می کنم ای کاش به تعداد موهای بدنم جان داشتم و به تعداد جانهایم میان این روغن جوشان انداخته می شدم!
رومیان از این شهامت و قوت روحی عجیب به حیرت افتادند و گفتند: درست نیست این چنین مرد قوی النفس دریادلی از بین برده شود. به این فکر افتادند که آزادش کنند اما دنبال بهانه ای می گشتند! سردار رومی گفت: بسیار خوب! بیا سر مرا ببوس؛ آزادت می کنم. عبدالله گفت: نه! من مسلمانم و اسلام با عزت توأم است. بوسیدن سر کافر ذلت است و با عزت اسلامی من نمی سازد! این سخن بر تعجب آن مرد رومی افزود و خواست از در تطمیع وارد شود و گفت: بیا دین من را قبول کن. من هم دخترم را به تو تزویج می کنم و هم تو را شریک در حکومتم قرار می دهم. گفت: حرف عجیبی است! گوهر ایمانی که من به دست آورده ام در نظرم به مراتب از دختر تو و از حکومت بر یک مملکت با ارزش تر است. سردار رومی دید خیر! این آدم مردی نیست که با تهدید و تطمیع به زانو درآید و دست از ایمان خود بردارد گفت: بسیار خوب، بیا مرا ببوس. من هم خودت و هم هشتاد نفر همراهانت را آزاد می کنم. عبدالله گفت: باشد؛ این کار را می کنم. چون می دانم بوسیدن سر یک کافر به بهای آزاد شدن هشتاد مسلمان از قید اسارت مورد رضای خداوند است. از جا برخاست جلو آمد و سر او را بوسید. او هم به وعده وفا کرد و آنها را آزاد نمود. وقتی به مدینه آمدند. افراد با او مزاح می کردند و می گفتند: تو رفتی در دیار کفر و سر کافر بوسیدی؟ می گفت: بله، سر یک کافر بوسیدم و سر هشتاد مسلمان را از اسارت نجات دادم.
ایمان تاریخ اسلام شجاعت توکل اصحاب پیامبر اکرم عبدالله ابن حذاقه معاد داستان اخلاقی