یکی از منابع شناخت، طبیعت است. طبیعت یعنی عالم جسمانی، عالم زمان و مکان، عالم حرکت، همین عالمی که در آن زیست می کنیم و با حواس خودمان با آن در ارتباط هستیم. کمتر مکتبی است که طبیعت را به عنوان یک منبع شناخت قبول نداشته باشد، ولی هم در قدیم و هم در حال حاضر، علمایی بوده و هستند که طبیعت را منبع شناخت نمی دانند.
افلاطون طبیعت را منبع شناخت نمی داند، چون رابطه انسان با طبیعت از طریق حواس است. و جزئی است و او جزئی را حقیقت نمی داند. او منبع شناخت را در واقع همان عقل می داند با نوعی استدلال، که خود افلاطون این متود و روش را دیالکتیک می نامد.
شاید تعجب کنید که حتی دکارت که یکی از دو فیلسوفی (دکارت و بیکن) است که علم را در مسیر جدید انداختند، با اینکه یک فیلسوف طبیعت گراست و با اینکه یک مردی است که بشر را دعوت به مطالعه طبیعت کرده است، (1) برای طبیعت از نظر منبع شناخت بودن و برای حواس از نظر ابزار شناخت بودن ارزشی قائل نیست. می گوید طبیعت را باید مطالعه کرد و از طریق حواس هم باید مطالعه کرد ولی این ما را به حقیقتی نمی رساند، علمی به ما می دهد که به کار ما می خورد بدون اینکه بتوانیم مطمئن باشیم که آن چیزی که ما می شناسیم همانطور است که ما می شناسیم، ارزش عملی دارد نه ارزش نظری و شناختی (2).
ولی اینها در میان صاحبنظران جهان کم هستند. اکثر صاحبنظران، طبیعت را منبعی برای شناخت می دانند.
(1)، زمانی که دکارت افکارش را منتشر می کرد مردی به سراغش رفت و به او گفت: تو این افکار تازه را از کجا و از چه کتابی به دست آورده ای؟ من می خواهم کتابخانه تو را ببینم، دکارت او را به باغچه ای که پشت دفترش قرار داشت و در آن گوساله ای را تشریح کرده بود. برد، گوساله را به او نشان داد و گفت: این است کتابخانه من!
(2) برگسون هم برای حواس و حتی برای قوه استدلال و تعقل و قیاس، ارزش عملی قائل است، ارزش نظری قائل نیست.