اگر مسئله تعقل را بررسی کنیم به این سؤال می رسیم که شناخت تعقلی یعنی چه؟ بدون شک همه این را قبول داریم که شناخت تعقلی انسان، از ظواهر به بواطن نفوذ می کند و روابط نامحسوس را درک می کند. توالی اشیاء، محسوس است ولی علت و معلول محسوس نیست و لهذا مکتب تجربه گرایی قائل به علیت و معلولیت نیستند. انسان حقایق را به صورت عام و کلی و قاعده و قانون می شناسند. برای حیوان یا کودک -که هنوز در مرحله احساس است- هیچ چیز به صورت قانون کلی و عام وجود ندارد. انسان به گذشته علم پیدا می کند، گذشته را می داند بدون اینکه آن را ببیند و یا بشنود. (نگویید خبرش را می شنویم. زیرا خبر مربوط به زمان حاضر است. خود گذشته از نوع شنیدن نیست.)
مسئله برتراند راسل درباره شناخت
برتراند راسل در این زمینه مثلی می آورد: ناپلئون (حاکم فرانسه در قرن نوزدهم) را می شناسیم. این دانستن ما به وسیله حواس مثلا گوش نیست زیرا وجود ناپلئون صوت نیست که شنیدنی باشد. قسمت هایی از آینده را هم می دانیم. یکی از مسائل بسیار ساده ای که قابل طرح است و راسل در کتاب "جهان بینی علمی" خودش خوب به این مطلب توجه کرده است و مطلب درستی هم هست، این است: ناپلئون برای ما یک وجود استنباطی است، یک وجودی است که ما با تعقل، آن را می شناسیم نه با احساس. اگر از ما که امروز ناپلئون را می شناسیم و تاریخش را می خوانیم و زندگیش را می دانیم بپرسند که شناخت شما از ناپلئون چه شناختی است؟ ممکن است کسی بگوید: اینکه واضح است، شناخت من از ناپلئون حسی است، یک آدمی بوده، روی زمین راه می رفته و کارهایی هم انجام داده است. من اینها را در کتاب خوانده ام؛ بنابراین، من ناپلئون را از راه حس می شناسم. ولی اینطور نیست، ناپلئون برای خودش یک حقیقت محسوس و برای تو یک امر معقول است؛ یعنی تو با یک استدلال ذهنی، با یک قیاس به وجود ناپلئون علم داری و خودت نمی دانی. نظیر آن چیزی است که علمای "اصول فقه" در باب تواتر دارند.
در باب تواتر می گویند: خبر متواتر (خبری که در هر طبقه آن، ده ها نفر آن را نقل کرده باشند.) برای انسان ایجاد یقین می کند. ممکن است هیچکدام به توکیو نرفته باشیم ولی همه ما یقین داریم که توکیو در عالم وجود دارد. چرا؟ چون خبرش متواتر است. احدی امروز در دنیا شک ندارد که مثلا شخصی به نام ابوسفیان در حدود هزار و چهار صد سال پیش وجود داشته است، چون خبرش متواتر است. می گوییم آیا در خبر یک نفر احتمال دروغ داده می شود یا نه؟ می گویند بله. در خبر دو نفر هم احتمال دروغ داده می شود؟ بله. سومی و پنجمی چطور؟ آن هم بله. پس اگر صد هزار نفر هم خبری را نقل کنند ما هرگز به (یقین) نخواهیم رسید؛ زیرا از ضم صفر به صفر عدد پیدا نمی شود و ما باید احتمال دهیم که آن خبر دروغ است؛ حال آنکه چنین چیزی محال است؛ زیرا می دانیم خبر متواتر از هر راستی راست تر است.
بنابراین، مسئله، مسئله کسر شدن احتمالات نیست. به قول ابو علی سینا مسئله یک برهان عقلی ضمنی مخفی است که ذهن انسان در درون خودش، آن را تشکیل می دهد. همان طور که انسان در یک مسئله ریاضی نمی تواند در میان میلیارد ها احتمال، حتی یک احتمال خلاف بدهد، در اینجا هم در میان میلیارد ها احتمال نمی تواند احتمال خلاف بدهد. یک فیلسوف واقعا در این مسئله گیر می کند. راسل در اینجا درمانده است. می گوید: همان طوری که به وجود چمبرلن (نخست وزیر وقت انگلستان) در زمان خودم یقین دارم -چون او را دیده ام- در وجود ناپلئون هم شک ندارم که چنین آدمی بوده است. اینجاست که مسئله قرائن و نشانه ها پیش می آید که ما می خواهیم بگوییم بزرگ ترین عمل شناختی ذهن بشر، همین است که قرآن کریم اسمش را "آیه و ذی الآیه" گذاشته است.
استنباط عقلی، پایه اصلی شناخت
مسئله "آیه و ذی الایه" اختصاص به شناخت خدا ندارد. شناخت شناسی از هر مسئله ای مهم تر است، اگر کسی شناخت شناس باشد، می بیند که اکثر معلومات بشر داخل در آن مقوله از شناخت شناسی است که قرآن آن را شناخت از آیه به ذی الایه نامیده است. مسئله پی بردن به خدا، از نظر ماهیت شناختی -قطع نظر از جنبه های دیگر- با شناخت ناپلئون هیچ فرقی نمی کند؛ اگر چه ناپلئون یک وجود محسوس است. آینده هم همین طور است. آینده را شما از کجا می دانید؟ مخصوصا از کسی که در فلسفه تاریخ قائل به جبر تاریخ است، باید پرسید: آینده جامعه بشریت بر اساس فلسفه و علم تو چیست؟ می گوید: بدون شک آینده بشریت سوسیالیسم است، مراحل تاریخ پیش می آید تا به کاپیتالیسم می رسد و کاپیتالیسم جبرا منتهی به سوسیالیسم می شود. به او می گوییم مگر آن آینده برای تو محسوس است که تو به طور قطعی آن را پیش بینی می کنی؟ می گوید نه. پس از کجا فهمیدی؟ می گوید روی تعمیم یک قاعده علمی. ممکن است کسی بپرسد که این استنباطی که ما از وجود ناپلئون داریم چگونه است؟ استنباطی که از وجود ها و آثار تاریخی داریم به چه شکلی است؟ وقتی علما می گویند که سابقه ایران به پنج هزار سال پیش می رسد، از کجا می گویند؟ اینها را از روی آثار و نشانه ها و از روی علائم و آیه ها می گویند. مسئله شخصیت های تاریخی مستند به نقل است، مستند به کتاب و قرائن است.
این قاعده و ضابطه ای که بوعلی و امثال او می گویند این است: انسان برای طبیعت یک جریان قائل است، می داند که طبیعت، در آن واحد جریان های متضاد ندارد، یعنی در شرایط واحد و متساوی، یکسان عمل می کند. طبیعت از خودش یک جریان درست دارد و یک جریان های انحرافی. جریان های انحرافی در طبیعت رخ می دهد ولی به صورت اقلیت، نه به صورت اکثریت و دائم. اگر چه برهان این مطلب برهان فلسفی است ولی اذهان، با فطرت ساده خودشان این را قبول می کنند. چطور؟ راست گفتن و دروغ گفتن انسان را در نظر بگیرید. آیا طبیعت و فطرت اولی بشر، راست گفتن است و دروغ گفتن به علت یک عامل انحرافی است؟ یا نه، طبیعت اولی بشر، دروغ گفتن است و راست گفتن در اثر یک عامل بیرونی انحرافی است که طبیعت بشر را از مسیر خودش منحرف می کند؟
اگر عوامل بیرونی به طبیعت بشر اثر نبخشد، انسان آنچه را که دیده و شنیده به همان شکل بازگو می کند. با این حال، مانعی ندارد که فردی در جایی دروغ بگوید؛ نه یک نفر بلکه صد نفر بیایند و بر سر قضیه ای شهادت دروغ بدهند. ولی امکان ندارد که طبیعت بشر از هزار سال پیش پیوسته دروغ بگوید و یا در یک نسل، بدون آنکه عامل خاصی در کار باشد یک دفعه مردم توافق کنند که وقتی از خانه خارج می شوند شروع به دروغ گفتن کنند. نه، اینطور نمی شود. شناخت فطری ای که ذهن انسان از طبیعت بی جان و طبیعت جاندار و خصوصا انسان دارد، به او اجازه نمی دهد که بپذیرد که تمام انسان های آسیایی و اروپایی شب بخوابند، صبح بلند شوند، تصمیم بگیرند دروغی جعل کنند و بگویند مردی به نام ناپلئون در فرانسه بود، قیام کرد، اینچنین لشگر کشی کرد، کجا را فتح کرد، در کجا شکست خورد، به کجا تبعید شد و در چه سالی مرد. در هر چه شما تردید کنید در اینکه وجود ناپلئون یک وجود استنباطی و استدلالی برای شما است، شکی نیست. ممکن است شما در این استدلال خدشه کنید، ولی در استنباطی بودن وجود او برای بشر شکی نیست.
راسل یک درجه بالاتر می رود و با دقت می گوید -و حرفش درست است-: خورشید برای تو وجود استنباطی دارد و خیال می کنی وجود آن محسوس است. چرا؟ زیرا تو آن صورتی را احساس می کنی که در شبکیه چشم توست. برای اینکه چنین صورتی در شبکیه چشم تو تشکیل شود کافی است گلوله مذابی را در فضا قرار دهند که شبیه خورشید نور می دهد، باز عین همان صورت در چشم تو پیدا می شود. برای حس تو فرق نمی کند که خورشید یا چیزی شبیه آن باشد. تو خورشید را مستقیما احساس نمی کنی که بگویی اگر گلوله مذابی آنجا باشد چیز دیگری می شود.
شما می گویید پدرم را احساس می کنم. راست است، احساس می کنید و همیشه دارید او را می بینید. حال اگر قیافه آدمی را صد در صد شبیه پدر شما بسازند، اندام او، رنگ او، نگاه کردن او و صدای او، هیچ فرقی با پدرتان نداشته باشد، برای احساس شما هم هیچ فرقی نمی کند. لذا بوعلی می گوید: "از احساس ها بوی کلیت می آید". حواس در این حد است. دوستت را می بینی، ولی این مسئله که او قطعا همان رفیق تو است و نه شبیه او، یک مسئله معقول است که غیر او بودن را با دلیل عقلی رد می کنیم و الا با حس نمی شود رد کرد. حس نمی گوید غیر او نیست. حس صورتی را که در ذهن می آید منعکس می کند؛ اما در مورد اینکه آیا این همان رفیق من است، همان پدر من است یا شبیه آن را صد در صد ساخته اند نمی تواند قضاوت کند.
ظرافت و پیچیدگی ذهن انسان
از اینجا انسان می تواند بفهمد که این انسان، این موجود شناسا، این موجود عارف، این موجودی که با حیوان فرق می کند، این موجودی که می تواند اشیا را بشناسد، علاوه بر حواسی که دارد، ذهنی دارد و این ذهن یک سلسله عملیات دارد که با آن عملیات، شناخت انسان تمام می شود. این عملیات و استدلال ها آنقدر ظریف و دقیق و سریع صورت می گیرد که انسان حس نمی کند. فرق است میان چیزی که وجود نداشته باشد و چیزی که وجود داشته باشد و انسان وجودش را حس نکند. مثلا وقتی ما صحبت می کنیم آیا اراده می کنیم که این کلمات از دهانمان بیرون بیاید یا اراده نمی کنیم؟
اگر بخواهیم به زبان دیگری مانند عربی -که کمتر به آن آشنا هستیم- صحبت کنیم، چون هنوز عادت نکرده ایم، هر کلمه اش را که می خواهیم حاضر کنیم باید تأمل کنیم -این کلمه را از اینجا می آورم و آن کلمه را از جای دیگر، این اعراب را از یک جای ذهنم می آورم و آن اعراب را از جای دیگر ذهنم- در خود می رویم و وجود اراده خودمان و وجود اندیشه های خودمان را احساس می کنیم، می فهمیم که اینها را با اراده و احساس و اندیشه می گوییم. ولی وقتی با زبان مادری صحبت می کنیم، یک ساعت هم طول بکشد، اصلا فکر نمی کنیم که با اراده این کلمات را بیرون می آوریم.
آیا این کلمات بدون اراده بیرون می آید؟ نه، با اراده تام و تمام بیرون می آید ولی آنقدر این اراده ها سریع اعمال می شود و آنقدر این تصورات و تفکرات و تصدیق های قبلی برای گفتن، سریع در ذهن ما انجام می گیرد که خودمان خیال می کنیم که فکر نمی کنیم و حرف می زنیم، اراده نمی کنیم و حرف نمی زنیم، مثل یک ماشین خودکار صحبت می کنیم. البته اینطور نیست و چنین عقیده ای اشتباه است. (بعضی روانشناس ها چنین گفته اند و اشتباه کرده اند) انسان در تفکرات و شناخت های خودش آنقدر عناصر معقول داخل می کند که تا حد زیادی عناصر محسوس در میان عناصر معقول گم هستند.