بوعلی و خواجه نصیر الدین طوسی وقتی به مسئله چگونگی تبدیل شناخت حسی به شناخت منطقی رسیده اند، آن را اینطور حل کرده اند: در هر تجربه ای (1) یک قیاس مخفی، یعنی یک تعقل و استنباط مستقیم که هیچ پایه ای از احساس و تجربه ندارد وجود دارد و آن اینست: یک اصل اولی بدیهی جاودانی در عقل هر انسانی به حکم بالفطره وجود دارد. (بالفطره معنایش این نیست که از هنگام تولد وجود داشته است، بلکه به این معناست که در جریانی که ذهن از راه حواس نیرو می گیرد آن اصل در درون انسان رشد پیدا می کند. (2)
این اصل بدیهی که همه افراد بشر قبول داشته و دارند این است: "حکم الامثال فی ما یجوز وفی ما لا یجوز واحد" یعنی اگر اموری مشابه داشته باشیم که هیچ تفاوتی با هم نداشته باشند: ماهیتشان یکی باشد، عوارض ثانویشان و شرایطی که در آن هستند یکی باشد، هیچ تفاوتی با یکدیگر از هیچ لحاظ نداشته باشند -فقط دو فرد یک ذات باشند- اگر یکی از این ذات ها خاصیتی داشته باشد، محال است که ذات دیگر، آن خاصیت را نداشته باشد و الا همان "ترجح بلا مرجح" است که محال است.
مثلا اگر ما بعد از این که شرایط را تخلیه کردیم به اینجا رسیدیم که انبساط پیدا کردن این آهن در حرارت، به ذات آن مربوط است، چون آهن و این فلز بالخصوص است این خاصیت را دارد و به شرایطی که این آهن، بالفعل در آن موجود است بستگی ندارد، در این صورت نمی شود این فرد این خاصیت را داشته باشد و فرد دیگر نداشته باشد. اگر اینطور باشد معنایش ترجح بلا مرجح، است و ترجح بلا مرجح، اصل اولی بدیهی عقلی است، که محال است.
اینکه ما در باب تجربیات، از شناخت سطحی به شناخت منطقی می رسیم از اینجا ناشی می شود که ما در شناخت سطحی آنقدر شرایط را تغییر می دهیم -مثلا آنجا که دارویی را برای بیماری سل، یا انبساط را برای آهن تجربه می کنیم- تا به اینجا می رسیم که غیر از این دو عامل: عامل حرارت و عامل آهن، عامل این دارو و عامل بیماری سل، عامل دیگری نقش ندارد.
وقتی این دارو از آن جهت که این داروست نه چیز دیگر، روی بیماری سل از آن جهت که بیماری سل است مؤثر واقع می شود، دیگر محال است که این دارو در فرد دیگر این اثر را نداشته باشد.
1- اینها استقراء نمی گویند چون فرق میان تجربه و استقراء را -که راسل و امثال او نتوانسته اند دریابند- دریافته اند.
2- گاهی در این زمینه سؤال می شود که وقتی انسان از مادر متولد می شود هیچ چیز نمی داند، پس آن چیزهایی که می گویند بالفطره می داند چیست؟ پاسخ این سؤال را مکرر گفته و نوشته ایم: بالفطره ای که مسلمین می گویند با بالفطره ای که اروپایی ها می گویند فرق می کند.
اگر دکارت می گوید "بالفطره" یعنی وقتی انسان متولد می شود با این اصول علمی متولد می شود. اما بالفطره ای که مسلمین می گویند به این معنی است که انسان وقتی متولد می شود هیچ چیز را نمی داند ولی شناخت های حسی به منزله تغذیه روح است، مثل یک درخت که تغذیه می کند و پس از مدتی در اثر تغذیه، میوه ای از آن به عمل می آید. یک وقت شما می گوئید این درخت از ابتدا که از زمین سر زد این میوه را داشت، و یک وقت می گوئید نه، از اول این میوه را نداشت، تدریجا تغذیه کرد و پس از مدتی، از این تغذیه میوه ای پیدا کرد.
از نظر آنها شناخت های حسی برای روح و عقل به منزله تغذیه است که به انسان استعداد و آمادگی می دهد که در خلال زندگی، آن اصول اولی بدیهی عقلی فطری در روح او جوانه بزند.