تعریف حقیقت (نظریه اول: اندیشه سازگار)
چون این ایرادها را وارد می دانستند گفتند باید برای شناخت راستین، راستین بودن و حقیقت بودن، تعریف دیگری ارائه دهیم. حال تعریف «حقیقت» چیست؟ عده ای گفتند -اگر یک فرد تنها را در نظر بگیریم- حقیقت عبارت است از اندیشه ای که در ذهن آن فرد وجود دارد و با اندیشه های دیگر او سازگار است یعنی اندیشه ای که در ذهن شما پیدا می شود اگر با سایر اندیشه های شما سازگار در آید و تناقض نداشته باشد، حقیقت است ولی اگر اندیشه های دیگر شما را نفی کند و با آنها سازگار نباشد غلط است و اگر جمع و جامعه را در نظر بگیریم (تعریف حقیقت چنین می شود): هر اندیشه ای که در یک زمان، اذهان دانشمندان بر آن توافق داشته باشند حقیقت است، اگر مردم در یک زمان ولو برای مدت یک نسل «حتی» برای چند سال، اندیشه ای را بپذیرند و همه روی آن توافق کنند آن اندیشه حقیقت است پس از نظر اینها تعریف حقیقت چنین است: «اندیشه ای که مردم یک زمان بر آن توافق دارند». می گوئیم اگر مردم زمان دیگر آمدند و اندیشه ای خلاف آن پیدا کردند، «در این صورت کدامیک حقیقت است؟» می گویند: در زمان اینها حقیقت چیز دیگر است، در آن زمان چون مردم روی آن مسئله به آن شکل توافق داشتند همان حقیقت بوده است حال که مردم به صورت دیگری فکر می کنند، این حقیقت است «نه اینکه آن خطا بوده این حقیقت است یا این خطاست و آن حقیقت» مثلا تا دو هزار سال بعد از بطلمیوس، علمای نجوم و هیئت اعتقادشان بر این بود که زمین مرکز عالم است و افلاک نه گانه به دور زمین می چرخند و خورشید به تبع فلکی که از همه افلاک بزرگ تر است (فلک الافلاک) و فلک های دیگر را با خود می چرخاند -و هر فلکی نیز خودش جداگانه گردشی دارد- هر بیست و چهار ساعت یک بار «دور زمین» می چرخد و از آن، شبانه روز پدید می آید. اقلا دو هزار سال علمای نجوم و غیر نجوم اعتقادشان بر این بود. بنابراین دو هزار سال حقیقت این بوده که خورشید به دور زمین می چرخد. از زمان کپرنیک و گالیله گفتند: «خیر، زمین به دور خورشید می چرخد» پس حالا حقیقت این است زیرا مردم عالم این را قبول کرده اند. آن وقت، آن حقیقت بوده و اکنون این حقیقت است، اگوست کنت فرانسوی شناخت راستین را این چنین تعریف می کند. واضح است که این تعریف غلطی است که بگوئیم آن روز آن حقیقت بود و امروز این حقیقت است و فردا اگر به گونه دیگری فکر کردند، آن حقیقت خواهد بود. البته به ندرت افرادی هم در یونان قدیم و هم در میان علمای اسلامی پیدا شده اند که لااقل به صورت احتمال گفته اند که این مطلب ثابت نیست. مثل ابوریحان بیرونی و شیخ بهائی.
تعریف حقیقت (نظریه دوم: اثر مفید)
بعضی دیگر شناخت راستین را به گونه دیگر تعریف کردند، گفتند: شناخت راستین آن شناختی است که اثر مفید به حال بشر داشته باشد؛ علمای قدیم (علمای اسلامی) میان حق و نافع تفکیک می کردند، می گفتند: حق بودن -یعنی مطابق با واقع بودن- فی حد ذاته یک مسئله است و نافع و مفید بودن مسئله دیگری است، این که یک شیء حق است یک چیز است و این که مفید است چیز دیگری است، حال آیا این دو تلازم دارند یا ندارند، آیا هر چه حق است مفید است و هر چه مفید است حق است، یا خیر، مسئله دیگری است.
تعریف حقیقت (نظریه سوم: نسبیت حق)
بعضی دیگر حقیقت را به شکل دیگری تعریف کرده اند که این نظر و نظر چهارمی که ذکر می کنم امروز مطرح است؛ گفته اند: اصلا حقیقت و خطابه آن شکل که شما می گوئید معنی ندارد، حقیقت چیزی است که در نتیجه برخورد قوای ادراکی ما با عالم خارج پیدا شده باشد (تز، آنتی تز، سنتز)، اگر حواس ما در مقابل عینیت خارجی قرار گیرد، آن عینیت خارجی روی (حواس ما) اثر می گذارد و حواس هم عکس العملی از خود نشان می دهد مثلا به انسانی که رو به روی ماست نگاه می کنیم، اگر آن انسان نباشد که ما نمی توانیم ببینیم، وقتی که هوا روشن است یا چراغی وجود دارد، نوری که به او می تابد در چشم ما منعکس می شود و تصویری در شبکیه چشم ما به وجود می آورد ولی چشم ما فقط اثر پذیر نیست، اثر بخش هم هست یعنی از خودش عکس العمل نشان می دهد. آن تصویری که در شبکیه چشم من قرار می گیرد وضع خاصی به خودش می گیرد، حقیقت یعنی آنچه که معلول برخورد عالم عین و عالم ذهن باشد؛ هر چه که معلول این (برخورد) باشد اسمش حقیقت است نه هر چیز که مطابق با واقع باشد. می گوئیم گاهی دو نفر در آن واحد یک چیز را دو گونه حس می کنند و حتی یک نفر در آن واحد یک چیز را دو جور حس می کند. مثلا کسی که بیماری یرقان دارد و تخم چشمش زردی گرفته است وقتی به یک شیء نگاه می کند آن را زرد می بیند. من که چشمم سالم است آن را به رنگی که او می بیند نمی بینم، به رنگ دیگری می بینم که اکثر مردم می بینند. کدامیک حقیقت است؟ می گویند هر دو حقیقت است و هیچکدام خطا نیست. اعصاب تو در مقابل آن یک نوع عکس العمل نشان داده، عکس العمل اعصاب خودت است پس حقیقت است، اعصاب او به گونه ای دیگر عکس العمل نشان داده، آن هم باز حقیقت است چون بالاخره معلول اعصاب خود اوست. اگر صد نفر یک شیء را صد شکل ببینند، در اینجا صد حقیقت موجود است. می گویند این افکار از آنجا پیدا شده است که شما حقیقت را مطلق اندیشیده اید، حقیقت نسبی است، نسبت به من این حقیقت است، نسبت به شما آن حقیقت است و نسبت به دیگری چیز دیگری حقیقت است و هیچکدام هم خطا نیست. حتی برای یک نفر در آن واحد ممکن است دو حقیقت نسبی وجود داشته باشد: دست راستت را درون آب 60 درجه بگذار و دست چپت را درون آب صفر درجه ای که یخ نبسته است. دست راستت گرم می شود و دست چپت سرد. بعد هر دو دستت را همزمان درون آب 20 درجه ببر، با دست راستت احساس سردی و با دست چپت احساس گرمی می کنی. الان نسبت به تو در آن واحد دو حقیقت وجود دارد. اصلا حقیقت جز این چیزی نیست پس حقیقت نسبی است. شناخت راستین، مطلق نیست که (بپرسیم) شناخت راستین فلان چیز چگونه است؟ اگر بگویم (درباره) آن رفیق من که در سابق او را آدم خوبی می دانستم و اکنون آدم بدی، (چه می گوئید؟) می گویند هر دو حقیقت است، در آن زمان یعنی در مجموع شرایطی که در آن موقع در آن شرایط زندگی می کردی و شرایطی که رفیقت داشت حقیقت این بود که او آدم خوبی است و حالا در این شرایط حقیقت برای تو این است که او آدم بدی است. هم آن حقیقت است وهم این، حقیقت نسبی است، مطلق اندیشی را در شناخت ها باید کنار گذاشت.
امروز می بینید چقدر این جمله رایج است که «مطلق اندیشی معنی ندارد»، «هر اندیشه ای را به صورت نسبی باید تلقی کرد»، اندیشه بطلیموس را نسبت به زمان خودش (باید سنجید)، نسبت به بطلمیوس و همه بطلمیوسی ها حقیقت آن بود یعنی در مجموع آن شرایط نمی توانستند غیر از آن بیندیشند و برای آنها حقیقت همان بود که خودشان می اندیشیدند، از زمان کپرنیک به این طرف شرایط عوض شد و حقیقت برای دانشمندان معاصر چیز دیگری گردید. اگر روزی می گفتند عناصر چهار تاست، نسبت به آنها حقیقت همان بود، امروز هم که می گویند عناصر صد و چند تاست برای اینها و نسبت به اینها حقیقت این است. اگر مردمی در یک زمان یا در یک مکان می گویند خدا هست، برای آنها حقیقت همین است که خدا هست و اگر عده ای دیگر در زمان و شرایط دیگری می گویند خدا نیست، برای اینها حقیقت همین است که خدا نیست، اصلا حقیقت همین است که می گوئیم. این نظریه، نظریه ای است که ماتریالیست های زمان ما غالبا گفته اند و می گویند.
تعریف حقیقت (نظریه چهارم: تأیید عمل و تجربه)
نظریه چهارمی هست که از نظریه سوم دقیق تر و بهتر است و بسیاری از اوقات ماتریالیست ها این نظریه را ابراز می دارند. این نظریه نه تنها نظریه ای است که ماتریالیست ها می گویند بلکه نظریه ای است که بعضی از غیر ماتریالیست ها نیز مثل بسیاری از الهیون آن را قبول دارند و هنوز هم بسیاری از الهیون نظرشان همین است گو اینکه ما این نظریه را قبول نداریم که علتش را عرض خواهم کرد. بسیاری از ماتریالیست ها به این نظریه چسبیدند و گفتند تعریف حقیقت، هیچکدام از اینها نیست. تعریف حقیقت این است: هر اندیشه ای که تجربه و عمل آن را تأیید کند حقیقت است و هر اندیشه ای که تجربه و عمل آن را تأیید نکند حقیقت نیست، هر فرضیه ای که یک دانشمند ابراز می دارد اگر در مقام عمل خوب جواب داد حقیقت است چون در عمل خوب جواب داده است. زمانی نیوتن فرضیه ای ابراز داشت به نام فرضیه "جاذبه عمومی"، او مکانیسم حرکت کرات و همه اجسام را بر اساس یک فرمول که اسم آن قانون جاذبه عمومی است بیان کرد، گفت اجسام به گونه ای هستند -و خودش می گفت حقیقت این حالت را نمی دانم چیست- که یکدیگر را جذب می کنند و مقدار این جذب به جرم و فاصله آنها بستگی دارد. تجاربی که بسیاری به مدت صد سال، دویست سال می کردند با اساس قانون جاذبه ای که نیوتن ابراز داشته بود تطبیق می کرد یعنی این قانون راهنما بود و تمام تجارب، آن را تأیید می کرد پس حقیقت آن بود. بعد دانشمندان دیگری پیدا شدند و نظریات جامع تری پیدا کردند، نظریه نسبیت عامه پیدا شد، این قانون در تجربیات وسیع تری قابل انطباق بود و قانون نیوتن را (از عمومیتش) نقض کرد و به جای آن نشست. آن حقیقت بود، این هم حقیقت است، چون آن را تجربه های زمان خودش تأیید می کرد و این را تجربه های زمان خودش بیشتر تأیید می کند، حقیقت هم جز این نیست که تجربه تأیید کند. اگر فردا نظر دیگری پیدا شود که باز تجربه های وسیع تری آن را تأیید کند و آن تجربه های وسیع تر نتواند نسبیت عامه را تأیید کند، آن هم حقیقت است و از این، حقیقت تر است. اینها یک سلسله تعریف ها در زمینه شناخت راستین است. چهار تعریف اساسی در اینجا عرض کردیم که با تعریفی که علمای قدیم می کردند -که حقیقت یعنی اندیشه مطابق با واقع و نفس الامر- در مجموع پنج تعریف عجالتا برای حقیقت به دست آوردیم. نه اینکه حقیقت آن است که مطابق با واقع است و هر چه که مطابق با واقع است در تجربه عملی، خوب از آب در می آید، نه، می گویند اصلا "مطابق با واقع" را رها کن.