این اشکال، بالاتر است و راسل هم متوجه آن است، و آن این است که اصلا آن شناختی که می گوید "معیار عمل است" غلط است، این خود، یک شناخت خود معیار در نظر گرفته شده که داخل در منطق ارسطو می شود، چرا؟ زیرا تو می گوئی اگر شناخت درست باشد در عمل نتیجه می دهد. (راسل می گوید این را من قبول دارم)، بعد می گوئی چون این در عمل نتیجه داد پس درست است. می گوید این حرف، غلط است. "اگر شناخت درست باشد در عمل نتیجه می دهد" درست است ولی "اگر در عمل نتیجه داد پس شناخت درست است" درست نیست. چطور؟ به اصطلاح منطقیین به آن «لازم اعم» می گویند. مثلا از این سخن که "اگر این شیء گردو باشد گرد است" چهار صورت می توان نتیجه گرفت. به چهار شکل می توان روی آن اندیشید: اگر گردو باشد گرد است لکن گردوست، نتیجه این است: "پس گرد است" که این نتیجه درست است.
دوم اینکه بگوئیم لکن گرد است، و نتیجه بگیریم پس گردو است، که غلط است.
سوم آنکه بگوئیم لکن گردو نیست، و نتیجه بگیریم پس گرد نیست، که غلط است.
و چهارم اینکه بگوئیم لکن گرد نیست، و نتیجه بگیریم. پس گردو نیست، که درست است.
یعنی ما به چهار صورت می توانیم نتیجه بگیریم. اگر یک شیء را ملزوم قرار دهیم و بگوئیم: اگر «الف» باشد «ب» هست، چهار حالت پیدا می کند: «الف است، نتیجه بگیریم ب است» این حالت درست است، «ب است پس الف است»، این حالت غلط است، «الف نیست پس ب نیست» غلط است و «ب نیست پس الف نیست» درست است.
حال تو می گوئی اگر یک اندیشه و یک شناخت، حقیقت باشد، در عمل نتیجه می دهد، من فعلا این را قبول می کنم. بعد می گوئی "چون در عمل نتیجه داد پس درست است"، این مثل این است که بگوئیم اگر این شیء گردو باشد پس گرد است و بعد بگوئیم "چون گرد است پس گردوست"، نه، هر گردوئی گرد است ولی هر گردی گردو نیست، یعنی از اثبات اولی اثبات دومی نتیجه می شود ولی از اثبات دومی اثبات اولی نتیجه نمی شود، از نفی اولی نفی دومی لازم نمی آید ولی از نفی دومی، نفی اولی لازم می آید. اینجاست که "منطق عمل" دچار اشکال می شود.
راسل در اینجا خوب حرفی می زند، می گوید شما می گویید "فرضیه درست است به دلیل اینکه در عمل نتیجه داده است". می گوید این حرف وقتی منطقی است که شما ثابت کنید که در اینجا فرضیه یا فرضیه های دیگری وجود ندارد که در عمل درست باشد. یعنی ممکن است که چند فرضیه باشد که در میان آن چند فرضیه، فرضیه ای غیر از این فرضیه ما نیز وجود داشته باشد که درست باشد و در عمل مانند فرضیه ما نتیجه بدهد. به عبارت دیگر این سخن وقتی صحیح است که ثابت شود فرضیه ای که در عمل نتیجه مثبت می دهد منحصر به همین فرضیه است. به عنوان مثال مگر فرضیه بطلمیوس در باب افلاک در عمل نتیجه نمی داد؟ البته که می داد. آنها با خود می گفتند اگر زمین مرکز باشد و خورشید به دور زمین بچرخد و حرکت خورشید تابع فلک الافلاک باشد و ماه هم مثلا در فلک قمر باشد و فلک قمر و فلک شمس و فلک الافلاک چنان حرکاتی داشته باشند در فلان شب و فلان لحظه خسوف می شود، و خسوف هم می شد. مگر منجم های قدیم بر اساس همان فرضیه ها و نظریه های بطلمیوس، خسوف ها و کسوف ها را به طور دقیق پیش بینی نمی کردند؟
الان هم بسیاری از علما در عین این که می دانند فرضیه بطلمیوس غلط است، چون فرضیه کپرنیک را بلد نیستند یا مشکل تر است، محاسبات خسوف و کسوف را بر اساس هیئت غلط بطلمیوس انجام می دهند و نتیجه درست هم می گیرند، چرا؟ چون اگر زمین مرکز باشد و خورشید به دور زمین بچرخد، باید خسوف در آن ساعت و آن لحظه واقع شود، و اگر خورشید هم مرکز باشد و زمین به دور خورشید بگردد، باز باید در همان لحظه خسوف واقع شود. یعنی اگر این فرضیه درست باشد، در آن لحظه خسوف واقع می شود، و اگر فرضیه دوم هم درست باشد، خسوف در همان لحظه واقع می شود. پس اگر من یکی از این دو فرضیه را تجربه کردم و دیدم نتیجه داد، دلیل نمی شود که فرضیه من درست باشد، چون آن فرضیه دیگر هم به همین نتیجه می رسد.